شعار و پیام روز جهانی کتاب کودک ۲۰۰۶/۱۳۸۵

سرنوشت کتاب ها را در ستاره ها جستجو کنیم

آدم بزرگ ها بارها می پرسند سرانجام کتاب‌هایی که کودکان آنها را دیگر نمی خوانند، چیست. شاید این یکی از پاسخ ها باشد:

"ما همه آنها را در سفینه های فضایی بسیار بزرگ انبار و به سوی ستاره ها پرتاب می کنیم." وای، چه محشر! درآسمان شب، کتاب‌ها راستی، راستی همچون ستاره هستند. آن‌ها به اندازه‌های زیاد هستند که نمی توان بر شمردشان، و به اندازه‌ای از ما دور که شهامت رفتن به سراغ آنها را نداریم. کافی است در عالم خیال روزی را در برابر دیدگان‌مان تصویر کنیم که در آن تمتمی کتاب‌ها ، آن ستاره های دنباله دار در جهان اندیشه ناگزیر از خاموشی باشند و از پخش کردن انرژی بی پایان دانش و تخیل شری دست بکشند. در چنین وضعیتی تاریکی دامن گیر چه جاهایی که نمی شد. وای خدای من! تو بر این باوری که کودکان از درک کتاب‌های علمی – تخیلی، از یان دست، عاجزند؟ بسیار خوب، من به زمین باز خواهم گشت و این اجازه را به خود خواهم داد که کاتب‌های دوران کودکیم را به یاد بیاورم. به هر حال این چیزی است که وقتی به گاوآهن خیره مانده بودم، به هر خاطرم رسید آری ارزشمندترین کتاب‌هایم روی گاری به دستم رسید. مجموعه ای که ما اهالی اسلوواکی به آن گاری بزرگ می گوییم. گفتم که ارزشمندترین کتاب‌هایم بر روی گاری به دستم رسید... یعنی نه اول به دستم که به دست مادرم. در آن هنگام در جنگ به سر می بردیم. روزی مادرم در حاشیه ی جاده ایستاده بود که یک گاری تلق تلوق کنان از آنجا گذشت – گاری ویژه حمل علف خشک انباشته از کتاب بود و چندین اسب آن را می کشدند. راننده به مادرم گفت که قرار است او کتابها را از کتابخانه ی عمومی شهر به محلی امن منتقل کند تا از آسیب محفوظ بمانند. در آن دوران مادرم هنوز دخترکی بود تشنه ی خواندن و در کنار دریایی کتاب، چشمهایش همچون ستارگان در آسمان در کار درخشیدن. تا آن زمان، شاید از روزن چشم او گاری‌ها پر بود از کاه، حصیر، کود و گاری پر از کتاب جایی بیرون از دنیای افسانه ای پریان داشت. دل و جرأت پیدا کرد و پرسید: ببخشید، نمی شود از میان این همه کتاب، دست کم، یکی را به من بدهید؟ مرد تبسم کرد، سری تکان داد، از گاری پایین پرید و یک طرف بسته را با گفتن این جمله، باز کرد: "تو می توانی تمام کتاب‌هایی را که بر زمین ریخته است به خانه ببری." کتاب‌ها، با سروصدا از گاری به جاده خاکی فروافتادند و در زمانی کتاب ها، با سرو صدا از گاری به جاده خاکی فرو افتادند و در زانی کوتاه آن واگن شگفت انگیز سر پیچ ناپدید شد. مادر در حالی که قلبش از هیجان می تپید آنها را جمع آوری کرد. وقتی در کار گردگیری کتاب‌ها بود، به تصادف به چاپ کاملی از قصه های آندرسن دست یافت. در۵ جلد رنگارنگ، حتی یک تصویر هم دیده نمی‌شد. اما به شیوهای شگفت انگیز آن کتاب‌ها شب هایی را که برای مادر ترسناک می نمود، روشن می کردند و این اتفاق دلیلی ندلشت جز اینکه او خود مادرش را در دل جنگ از دست داده بود. شب هنگام که او قصه ها را می خواند، هریک به گونه‌ای پرتویی از امید به او می درخشیدند، و او با تصویری آرام در قلبش و با چشمانی نیمه بسته، دست کم کوتاه مدتی به خواب می رفت. سال‌ها از پی هم سپری شد و آن کتاب‌ها راه را به سوی من گشودند. من همواره آنها را در جاده ی خاکی زندگیم با خود حمل کردم. از من می پرسی از کدام خاک می گویم؟ آه! شاید من به غبار ستاره ای می اندیشم که بر چشمانمان می نشیند آن‌گاه که بر یک صندلی نشسته ایم در کار خواندن. اگر چنین است ما به خواندن کتابی دل سپرده ایم. با این همه ما توان خواندن هر چیزی را داریم. خواندن چهره یک انسان، خط های کف دست، ستاره‌ها کتاب‌هایی هستند در آسمان شب که روشنایی را جانشین تاریکی می‌کنند. هرگاه که در تردید به ارزش نوشتن کتابی دیگر می اندیشم به آسمان خیره می نگرم و به خود می گویم راستی، راستی که جهان پیرامون ما بی پایان است و هنوز جایی برای ستاره کوچک من دارد.

 

برگردان:
منصوره راعی
نویسنده
یان اولیچیانسکی
Submitted by editor6 on