گربه، خروس و موش کوچولو - افسانه‌های ازوپ شماره 40

موش کوچولو که هیچ چیز از دنیا را ندیده بود، نخستین‌بار که خطر کرد، اندوهگین شد. این داستان ماجرایی است که موش کوچولو برای مادرش بازگو کرده است:

«به‌آرامی قدم می‌زدم که به طرف حیاط چرخیدم و دو موجود عجیب دیدم. یکی از آن‌ها چهره‌ی بسیار مهربانی داشت، ولی دیگری وحشتناک‌ترین هیولایی بود که می‌توانی تصور کنی، باید او را می‌دیدی.»

«بالای سر و جلوی گردنش گوشت‌های قرمزی آویزان بود. او بدون توقف راه می‌رفت، با انگشتانش زمین را می‌کَند و دست‌هایش را وحشیانه به دو طرف بدنش می‌زد. هنگامی که به من نگاه کرد دهانِ تیزش را باز کرد، انگار می‌خواست من را قورت بدهد،  بعد با صدای تیزش فریاد زد و من آن‌قدر ترسیدم که نزدیک بود بمیرم.»

می‌توانید حدس بزنید موش کوچولو از چه جانوری برای مادرش می‌گفت؟ او از کسی حرف نمی‌زند مگر خروس که موش کوچولو تا آن هنگام ندیده بود.

موش کوچولو ادامه داد: «اگر آن هیولای وحشتناک نبود، با آن حیوان زیبای دیگر که نگاه خوب و مهربانی داشت، بیش‌تر آشنا می‌شدم. او موهای مخملی و چهره‌ی مهربانی داشت و نگاهش آرام بود، اگرچه چشم‌هایش براق بود و می‌درخشید. هنگامی که به من نگاه کرد، دُم درازش را تکان داد و خندید.»

من مطمئنم که او تازه می‌خواست با من حرف بزند، اما آن هیولایی که درباره‌اش گفتم فریاد زد و من از ترسِ جانم فرار کردم.»

موش مادر گفت: «آن موجود مهربانی که دیدی کسی جز گربه نیست که زیر چهره‌ی مهربانش نسبت به تک‌تک ما کینه وجود دارد. حیوان دیگر پرنده‌ای است که به تو هیچ آسیبی نمی‌رساند اما گربه را میخورد. فرزندم! خوش‌حال باش که زندگی‌ات را نجات دادی و تا زنده هستی هرگز افراد را از روی چهره‌شان داوری نکن.»

به ظاهر چهره‌ی افراد اعتماد نکن.

برگردان:
شیرین سلیمی
نویسنده
ازوپ
نویسنده:
Submitted by skyfa on