گزیدههایی از کتابهای کودک و نوجوان
گزیدههایی از کتاب | |
---|---|
![]() |
اما چشمهای قرمز «وندل بات» همینطور برق میزد و دست از کار نمیکشید. رختخوابها را آنقدر لوله کرد که اندازهی پاککن شد. فنجانها را ریزریز کرد و خردههایش را خیلی مرتب روی هم ریخت. چیزی نگذشت که همهچیز تمیز و مرتب شد. همهچیز بهجز... «وندل بات» فریاد زد: «مرتب!» و دور کارگاه دنبال وندل دوید. |
![]() |
جمعه شب، اتولاین برای دیدن آقای مونرو به بال شرقی رفت. گفت: «هفتهی خیلی پرکاری داشتم. کلاس نگاهکردن، کلاس چای نوشیدن، کاغذ تا کردن و سوتزدن و...» آقای مونرو هم هفتهی پرکاری داشت. او همه جای مدرسه را به دنبال استعداد خاص اتولاین گشته بود، چون مطمئن بود که یک جایی در مدرسه است. |
![]() |
«وقتی کوکو آن دوردورها خواب بود، خورشید آرام آرام از پشت تپه بالا آمد. لحظهای ایستاد...» |
![]() |
«جودی آخرین دکمهی نقرهای را روی چکمههای اردکش گذاشت. نور خورشید از همه جای شهر از پنجره جاری شد و ساعت آشپزخانه زنگ ساعت ده را نواخت.» |
![]() |
«همه با هم میرفتند و سروصدا میکردند. مکله هشهش میکرد. پادشاه دودورو دودور میکرد. فرمانده بنگ بنگ میکرد. کاپیتان بوق بوق میکرد. ژنرال توتی توت توتی توت میکرد.» |
![]() |
«بعد خورشید اطراف شهر را پوشاند؛ از خانهی مادربزرگ تا خانهی خودشان و تا آن طرف دریا را. ماشین کوچکشان سرشار از روحیه و نشاط بر ناهمواریهای جاده بالا و پایین میشد.» |
![]() |
«آنها دوستان خوبی بودند. یک صبح آفتابی و گرم، بدون هیچ دلیلی تصمیم گرفتند بروند قایقرانی. میدانی چه کسی قایق را غرق کرد؟» |
![]() |
- چند تکه پنیر آنجا میبینی؟ - اومممم... من که چیزی نمیبینم. - چرا هست. هیچ تکه پنیر آنجا است. - یعنی هیچ هم عدد است؟ |
![]() |
نیمههای شب بود. همه جا سیاه و تاریک بود. وقت خواب و استراحت بود. اما غاز کوچولو بیدار بود. دوست ندارم بخوابم میخوام برم به بازی باید که پیدا کنم برای خود، همبازی |
![]() |
فیبی در رخت خوابش دراز شد. پتو را رویش کشید و سعی کرد بخوابد. اما چون خسته نبود خوابش نمیبرد. ناچار چشمهایش را بست و بنا کرد به شمردن گوسفندهایش. |
![]() |
لئو خرس کوچولو، عادت داشت هر شب به اتاق خواب مامان و بابایش برود. یک شب برای اینکه از نیش پشه اذیت شده بود. یک بار برای اینکه یکی از انگشتهای پایش خیلی داغ شده بود. |
![]() |
اگر به یک سگ دونات بدهی، آب سیب میخواهد تا با آن بخورد. وقتی به او آب سیب بدهی، همه لیوان را سر میکشد. او دوباره آب سیب میخواهد، اما آب سیب تمام شده است. پس میخواهد خودش آب سیب درست کند. او به حیاط میرود تا سیب بچیند. |
![]() |
یک روز صبح زود در فصل بهار، خانم مینگو و شاگردانش پای تپهای بلند جمع شدند. آنها از هیجان روی پایشان بند نبودند و دلشان میخواست هر چه زودتر به ایستگاه هواشناسی بالای تپه برسند. |
![]() |
همانطور که جورج به اطراف نگاه میکرد، نوری را دید که از پشت سینما، از توی یک پنجرهی کوچک، بیرون میزد. او با خودش فکر کرد، آیا همین نور است که فیلم را روی پرده میاندازد؟ هرچند جورج قول داده بود که میمون خوبی باشد، ولی میمونهای کوچک گاهی وقتها فراموش کارند... |
![]() |
کرم ابریشم گفت: «این به نظر آبدار میرسد.» و شروع کرد به گاز زدن آن، که ناگهان صدایی شنید: «آهای! چرا موهای من را میخوری؟ بیا پایین!» کرم ابریشم گفت: «چی؟! کجایی؟» و چشمش به مرد عجیبی افتاد. کرم ابریشم گفت: «ببخشید! خیلی ببخشید» و آهسته از آنجا دور شد. |
![]() |
و بعد نوبت کیک است. مامان میگوید: «میتوانی شمعهایت را فوت کنی.» بابا میگوید: «محکمتر...» پووووووف فیل کوچولو با تمام قدرت شمعهایش را فوت میکند. |
![]() |
بخشی از تصاویر کتاب «با قورباغه بشمار» را میتوانید مشاهده کنید:
|
![]() |
قورباغه حالاش خوب نیست. «خرس کوچولو، نمیتوانم بلند شوم. امروز خودت باید صبحانه درست کنی.» چه بر سر قورباغه آمده است؟ خرس کوچولو نگران میشود. «میروم به اردک بگویم بیاید اینجا.» بخشی از تصاویر کتاب «قورباغه بیمار است» را میتوانید مشاهده کنید: |
![]() |
کدو قِل میخورد قِلانه، پلنگ کنار لانه: وای چی بگم چه حرفا، کدو راه میره بیپا! پلنگ ایستاد جلوی کدو، داد زد و گفت: «به من بگو، آهای کدو قلقلهزن! تو ندیدی یک پیرزن؟» |
![]() |
روز و شب میگذشت شتابان نوبت دستهی خرگوشان خرگوش داناتر چنین گفت با یاران: «خبر دارید از شیرشاه غران که با زور و چنگ و دندان از ما میخواهد گوشت و نان؟ اگر به عقل دهیم میدان این رنج میشود آسان!» |
ديدگاه شما