لولو |
تام پرسید: «آیا راست است که گرگها خرگوشها را میخورند؟ »
لولو گفت: «من هم شنیدهام. اما من تا بهحال خرگوشی نخوردهام.»
تام گفت: «بههر حال، من که از تو نمیترسم.»
|
دختر انار |
روزها میآمد و میگذشت، و از پی آن ماهها.
عصا به دست تا زمستان رفتم.
برف آمد، روی درخت انار نشست.
درخت انار، رنگ گیسوی مادربزرگ شد.
آن شب مادربزرگ با سبدی انار به خوابام آمد.
سبد انار را به دستام داد و گفت: بهار که بیاید، یک دانه انار میشود هزار دانه!
|
هارولد و مداد شمعی بنفش |
«پسرک، جادهای مستقیم و بلند درست کرد تا گم نشود. و در حالی که مدادشمعی بنفش و بزرگش را همراه داشت، روی جاده به راه افتاد...»
|
خودکار قرمزی کوچولو |
خانم خودکار قرمزی کوچولو باید کلی کار انجام بدهد. از دستیارهایش کمک میخواهد اما هیچکدام از آنها به کمکش نمیآیند. همه از کارهای یکنواخت روزمره که هیچ نتیجهای ندارد، خسته شدهاند. برای همین خودکار قرمزی کوچولو دست تنها شب تا صبح را کار میکند اما...
|
هر وقت خوکها پرواز کنند |
موریس حالا دیگر بیشتر هاج و واج شد.
رالف خندید وگفت: «من اگر پرواز با بالگرد را یاد بگیرم، میتواانم چند تا خوک را هم سوار کنم و با هم پرواز کنیم. آن وقت میتوانم صاحب دوچرخه شوم.»
موریس گفت: «گاوها که نمیتوانند دوچرخه سواری کنند.»
رالف گفت: «آره، فعلاْ نمیتوانند.»
|
آدم کوچک و خوابهای بزرگ |
گردو کوچولو با چشم گریان در پیاده رو به راه افتاد.
آدمها آن قدر بزرگ شده بودند که موهای شان به پاره ابرها می خورد.
گردو کوچولو همه اش مواظب بود تا کسی پا روی سرش نکذارد.
هنگامی که به خانه رسید، جلو آینه رفت.
آینه لرزید وصدایی از درون اش شنیده شد که مانند صدای خود بهمن بود.
-"بهمن کوچولو، چرا گریه می کنی؟"
بهمن کوچولو گفت:"برای این که من از سیب هم کوچکتر شده ام!
شده ام اندازه ی یک گردو!"
|
دفتر خاطرات یک مگس |
از مامانم پرسیدم چرا من نمیتوانم مثل کرم، یک اتاق مخصوص خودم داشته باشم. مادر گفت چون تو ۳۲۷ تا خواهر و برادر داری. علتش اینه.
|
دفتر خاطرات یک عنکبوت |
امروز، روز تولدم بود. به نظر بابابزرگ من آنقدر بزرگ شدهام که راز یک زندگی شاد طولانی را بدانم. اینکه هیچوقت توی یک کفش خوابم نبرد.
|
دفتر خاطرات یک کرم |
کرم بودن همیشه هم آسان نیست. ما خیلی کوچک هستیم و گاهی مردم، حتی فراموش میکنند که ما اینجاییم. اما، همانطور که مامان همیشه میگوید؛ زمین هرگز یادش نمیرود که ما اینجاییم.
|
بخشنده |
حالا تمام دوازده سالههای ردیف جلو. نشانهایشان را دریافت کرده بودند. عنوان دکتر برای یک مذکر، مهندس برای یک مونث، کار در بخش دادگستری برای یک مونث دیگر، از جمله مشاغلی بود که واگذار شده بود. یوناس میدانست که همهی آنها در مورد تعلیماتی که در پیش داشتند، فکر میکردند و میدانستند که سالها کار و مطالعهی سخت در پیش دارند.
|
معرفی کتاب دیروز |
- با این کار، فقط تا اندازهای پول درمیآوریم که چیزی بخوریم، جایی ساکن شویم، و مهمتر از همه اینکه بتوانیم فردایش کار را از سر بگیریم.
- گاهی وقتها، از خودم میپرسم من برای کارکردن زندگی میکنم یا کار به من فرصت زندگی میدهد. تازه کدام زندگی؟ کار یکنواخت. حقوق ناچیز. تنهایی...
- من هم تشنه بودم سرم را عقب دادم و خودم را رها کردم تا بیفتم وسط درختها . صورتم را فرو کردم توی گل سرد و دیگر تکان نخوردم من اینطور مردم به زودی تنم با زمین یکی میشود.
|
طاعون |
- رامبر گفت: دکتر، من نمیروم و میخواهم با شما بمانم. او گفت که اگر برود خجالت خواهد کشید و این خجالت مزاحم عشقی خواهد شد که نسبت به او دارد. اما ریو اندامش را راست کرد و با صدای محکمی گفت که این بیمعنی است و ترجیح خوشبختی خجالت ندارد. رامبر گفت: بلی، اما وقتی که آدم تنها خودش خوشبخت باشد خجالت دارد.
- قصد مردن ندارم و مبارزه خواهم کرد. اما اگر بازی را باخته باشم میخواهم که خوب تمام کنم.
- در دنیا همانقدر که جنگ بوده طاعون هم بوده است. با وجود این، طاعونها و جنگها پیوسته مردم را غافلگیر میکنند. وقتی که جنگی در میگیرد، مردم میگویند: «ادامه نخواهد یافت، ابلهانه است.» و بیشک جنگ بسیار ابلهانه است، اما این نکته مانع ادامه یافتن آن نمیشود.
- طاعون قضاوت دربارهی ارزشها را از میان برده بود و بهترین نمونهی این حالت آن بود که دیگر هیچکس به جنس لباس و یا غذایی که میخرید توجه نداشت. همهچیز را یکجا میپذیرفتند.
- عادت به نومیدی، از خودِ نومیدی بدتر است.
- دکتر ریو: «نمیدانم برایم چه پیش خواهد آمد، یا هنگامی که همهی این ماجراها به پایان رسید چه رخ خواهد داد. در این لحظه تنها چیزی که میدانم این است؛ مردم بیمارند و به درمان نیاز دارند. در پایان نجاتیافتگان از طاعون درسی میآموزند؛ آنها اکنون میدانستند تنها چیزی که همیشه میتوان مشتاقش بود و گاهی نیز به آن رسید، عشق به انسان است.»
|
ببر سفید |
- در این مملکت یک مشت آدم ۹/۹۹ درصد باقیمانده را طوری تربیت کردهاند که در بندگیِ ابدی زندگی کنند؛ و این رابطهٔ بندگی چنان محکم است که ممکن است کلید آزادیِ یک نفر را توی دستش بگذارید و او ناسزایی بگوید و آن را پرت کند توی صورتتان.
- هرگز نمیگویم آن شب که در دهلی سر اربابم را بریدم اشتباه کردم. میگویم همهٔ اینها ارزشش را داشت که فقط یک روز، فقط یک ساعت، فقط یک دقیقه، بفهمم خدمتکارنبودن یعنی چه؟...
|
خیانت انیشتین |
- دو چیز بینهایته: جهان هستی و حماقت بشر. تازه در مورد جهان هستی کاملا مطمئن نیستم.
- اون از خود سوالایی میپرسه که هیچکس تا حالا از خودش نپرسیده و گاهی واسشون جواب پیدا میکنه. این اون چیزیه که یه نابغه رو از دو تا تاپاله مثل ما متمایز میکنه.
- آمریکا جنگ را برد و بشریت صلح را باخت.
- وطنپرستی یه بیماری بچهگانهس، آبله مرغون بشریته.
- ماجراهای احساسی خطرناکتر ازجنگ هستن: تو نبرد آدم یه بار بیشتر کشته نمیشه، تو عشق چند بار.
- دنیا رو کسایی که بدی میکنن نابود نمیکنن، کسایی که بیتفاوت تماشا میکنن، نابود میکنن.
- بلاهت شانس بیشتری برای باور شدن و تکرار شدن داره، تا جایی که تبدیل به چیزی عادی بشه و رنگ حقیقت به خود بگیره. شکافتن اتم آسونتر از تعصبه.
|
بردهرقصان |
- حقیقت مانند داستان بریده بریدهای بهآرامی ظاهر شد. من روی یک کشتی بودم که دست اندرکار معاملهای غیرقانونی بود و ناخدا کاتورن هیچ از دزدان دریایی بهتر نبود.
- زمانی که وضع اسفناکم را بهخاطر آوردم، به این فکر افتادم که شاید این کشتی است که افراد را وادار میکند به نرمی تغییر روحیه دهند، همانگونه که کشتی بیهیچ کوششی سینه آب را میشکافد.
- بردگان از کارکنان کشتی به مرگ نزدیکتر بودند، هرچند آنچه آنها میخوردند خیلی بدتر از غذای ما نبود و هیچکدام از ما ... از شر تشنگی رها نبودیم؛ ولی ما میتوانستیم روی عرشه قدم بزنیم و در این فکر بودم که در این شرایط، این قدم زدن بود که تفاوت بین مرگ و زندگی را نمایان میساخت.
|
آیا باید به بیمارستان بروم؟ |
«مریض بودن اصلا خوب نیست. وقتی حالت خوب نیست پدر و مادرت چکار میکنند تا بهتر بشوی؟
میتوانی بگویی که مردم به چه دلایلی به بیمارستان میروند؟
آیا تو هم تا حالا به بیمارستان رفتهای؟
درباره بیمارستان رفتن چه احساسی داری؟ و چه سوالهایی برایت پیش آمده؟
هیچکس بیمارستان رفتن را دوست ندارد. اما گاهی لازم است این کار انجام شود.»
|
ماسک کاغذی |
«موشان موشان موشان کلهاش خورده به کوشان». من هر وقت بچهها دست میزدند و برایم از این شعرهای مسخره میخواندند ناراحت میشدم اما هر چقدر پا میکوبیدم روی زمین هیچ فایدهای نداشت. انگار هیچ کس من را نمیدید. ولی سهند وقتی برایش شعر:
«میمون ِ زشت دمدراز رفته بخره یه دونه غاز» را میخواندند به جای این که مثل من پایش را بکوبد زمین یا مثل اشکان داد بکشد، فقط میگفت: «من نه میمونم، نه زشتم، نه دم دراز». بعدش امید میرفت سراغ بچهای دیگر و برایش شعر میخواند...
|
ایست زورگویی ممنوع |
شب نمیتوانستم توی تختم بخوابم، چون همه جای تختم استفراغی شده بود و مامان همه رختخوابهایم را شسته بود. روی زمین هم سخت خوابم میبرد. خیلی طول کشید تا خوابم ببرد، اما تا صبح خواب میدیدم من و ماهان و سهند و آرش لباس مرد عنکبوتی پوشیدیم و تا امید به ما نزدیک میشود چهارنفری میپریم دورش و دیگر جرئت نمیکند هیچ کاری بکند، تازه یک داداش کلاس پنجمی هم داشتم که زورش از رئیس امید هم زیادتر بود، ولی وقتی از خواب بیدارشدم نه لباس مرد عنکبوتی داشتم، نه داداش. این قدر حالت تهوع داشتم که دلم نمیخواست صبحانه بخورم...
|
همکاری در یک روز شیری |
من گاو و گوسالهها را میکشیدم و دست و پای گوسفندهایی را که فربد با پنبه برایشان پشم درست کرده بود و میچسباند روی مقوا. بقیهٔ بچههای گروهمان هم نردهها را با مقوای قهوهای میبریدند و میچسبانند کنار هم، برای دیوارهای مزرعه. اما بردیا مجبور بود همهٔ کارهای گروهشان را خودش یک نفری انجام بدهد. وقتی که رنگ کردن چمنهای مزرعهمان تمام شد و نردهها را هم چسباندیم، رفتیم سراغ درست کردن درخت برای گروه بردیا و بچههایشان. بچههای گروه بردیا با هم لجبازی کرده بودند و همهٔ مقواهای سبزشان را پاره پاره کرده بودند. خانم معلم که سوت کشید وقت تمام! بردیا زد زیر گریه...
|
کی همه چی را بلده؟ |
من دیکتهٔ خیلی از کلمههایی را که پارسال مینوشتم یادم رفته است. من قیافهٔ کلمهها یادم نمیماند و موقع نوشتن همه را با هم قاطی میکنم، هر چقدر هم کتابم را زیر سرم میگذارم تا کلمهها بروند توی سرم و شب خوابشان را ببینم و قیافهشان یادم بماند هیچ فایدهای ندارد. من شبها فقط خواب همبرگر و پیتزا و لازانیا میبینم. چراغ اتاقم را خاموش میکنم و میپرم توی تختم، اما هرچقدر چشمهایم را بهم فشار میدهم خوابم نمیبرد. به سرم میزند بروم سر یخچال و چند تا خیار با پوست بخورم تا دل درد بگیرم و فردا صبح بجای مدرسه با مامان بروم دکتر...
|
ديدگاه شما