خورشید را برایم قورت میدهی؟ (قورتش بده) |
همهچیز سرجایش بود.
اما از یک روز به بعد...
- شهر کمکم عوض شد. پروفسور همانطور که انگشتش را توی فرورفتگی چانهاش بالا میبرد و زانو زده بود روی نقشهها گفت: «چی شده؟» قورتشبده گفت:«دلم درد میکند.»
پروفسور سرش را بلند کرد و با خنده گفت: «رودل کردهای!» و ابروهایش بالا رفتند: «با آن چیزهایی که تو قورتشان دادی، معلوم است الان باید حالت بد باشد.»
|
ندای مرداب |
- آنهایی که احساس میکنیم شبیه ما هستند، واقعا چهقدر به ما شباهت دارند؟ گفتنش سخت است.
- آدمها چهقدر باید شبیه ما باشند تا بتوانیم دوستشان داشته باشیم؟
- برای اینکه همدیگر را دوست داشته باشیم، حتما باید شبیه هم باشیم؟
- یعنی کسانی که شبیه ما هستند، همانهایی هستند که دوستشان داریم؟ و آیا آنها هم ما را دوست دارند؟
|
زیر خط کودکی |
- از نگاه آذریزدی قضاوت گاوی، گونهای داوری است که بر پایه نادانی و بیداد شکل گرفته است. او در اینجا خویش ـ انگاره قربانی را در مورد خودش به کار برده است. همانگونه که بسیاری از قربانیان در جهان به همینگونه از روی نادانی یا از روی بیدادگری قربانی شدهاند، او هم خودش را در چنین وضعیتی تصویر کرده است.
- نکتهای در زندگی آذریزدی وجود دارد که پیشتر در مقاله «شوریده نهان» بررسی شده است. اینکه او چرا با همه این رنجها، باز ایستادگی میکرد و هیچگاه مانند انسانهای ناامید دست از همهچیز نشُست؟ خودش بر این باور بود که او به چیزی وصل است که سرچشمه خوشی است. سرچشمه جوششها و رهایی است...
- در حقیقت آذریزدی تنها بود و از تنهاییاش بسیار رنج میبرد، اما با روشی که به آن تجربه زبانی میگویند، میخواست این تنهایی را انکار کند و پس بزند. میخواست که حقیقتی دیگر برای زندگیاش بسازد که شاید وجود نداشت.
- ... آذریزدی از زبان سعدی هم ادبیات را آموخت و هم سازههای فرهنگی که بر ذهن ایرانیان از یک هزار سال پیش یا بیشتر از آن حاکم است. پس از آن در زمانی دیگر آذریزدی با "کلیله و دمنه" یا نسخههای بازنویسی شده از این اثر مانند «انوار سهیلی» آشنا شد.
- درنهایت زبانسازی آذریزدی شبکهای از کار زبانی و کار فرازبانی است. در کار فرازبانی او برگشت به سازههای کودکی میکند و این پدیده است که در کار آذریزدی باید به شکلی برجسته دیده شود. آذریزدی با کار زبانی، بهدنبال هدفهای فرازبانی است. اما هدفهای فرازبانی او باز در یک چرخه به خود مخاطبان روایت او بازمیگردد. در کار فرازبانی او به شکلگیری سپهر کودکی یاری میرساند و شکلگیری سپهر کودکی برای او مخاطبان بیشتری به ارمغان میآورد.
- زبان داستانهای آذریزدی دوگانه است. هم زبان حضور و هم حضور زبان است. زبان حضور است، زیرا حاضر است و زنده. زبان مردم کوچه و بازار است، اما در همین حال حضور زبان است، حضور زبان همان خودنمایی یا بازنمایی زبان برای بودن خودش است. زبانی که آذریزدی در این بازنویسیها به کار گرفته، از سوی استادان و نویسندگان دیگر ستایش شده، پس این حضور زبان هم هست.
|
رمان تسخیرشدگان جزیره بادیان |
یک سره با من بود. صدای نفس هایش را می شنیدم. بالش زیر سرم را بلندتر کردم. نفسم سخت می آمد. تنم دوباره سست و سنگین بود. همهٔ زورم را می زدم که حریف صدای تو سرم بشوم. می خواستم نشنومش وقتی که نصفه شبی وسوسه ام می کرد بزنم به دریا....
|
ممکن و ناممکن |
- چنانکه در افسانههای مادربزرگش شنیده بود بسیار باور داشت آرزو کردن چیزی، در بهدست آوردن آن چیز کمک میکند. ... لوبابا آرزویی عجیب و دور از دسترس داشت. او آرزویی بالاتر از سفر به شهر سمرقند یا شهر بخارا نداشت.
- این جمله یوسف را هنگامی که از خودش، همسرش و جهان پیرامونش ناراضی است و به زبان میآورد، به یاد بیاورید: یوسف! مثل ماه باش که آن بالاست ولی فروتنانه تصویرش را این پایین، در آب پیرامون ماء بازتاب میدهد، نه مانند دود که چیزی نیست ولی میخواهد بالا برود.
- ناممکن گفت: بازدیدکنندههای موزه از من و دوستانم در این تالار انتظار دارند برایشان از زندگی گذشته پیشینیانشان در میانرودان بگوییم. هیچکس جز ما نمیتواند این کار بکند. هرچه باشد ما شاهد زنده تاریخ در چهار هزار سال پیش بودهایم. از این رو، آدمها ما را مانند گنجی بیهمتا میبینند. ما اشیای قدیمی آن اندازه خرد و دانش داریم که مدعی چیزی نباشیم. من برخلاف تو این احساس را ندارم که در قفس و یا در خانه سالمندانم، بلکه بیشتر حس میکنم در گنجخانهای زندگی میکنم.
|
اما و مامان و مامانی |
اِما گفت: «مامان همیشه فکر میکند همه چیز را بهتر از ما میداند.»
مامانی لبخند زد: «خُب، بیشتر وقتها بهتر میداند. تازه، از هر دو ما هم خوب مواظبت میکند.»
اِما سرش را تکان داد.
اِما یواشکی مامان را نگاه کرد و پرسید: «اگر راستی راستی مامان نتواند ما را توی مخفیگاهمان پیدا کند چی؟»
مامانی یککمی فکر کرد و گفت: «خُب، آنوقت دیگر خوش نمیگذرد. هم ما حوصلهمان سر میرود، هم مامان نگران میشود. یا فکرش را بکن، مامان از این که دنبال ما بگردد خسته شود و فراموشمان کند!»
اِما بیصدا خندید و گفت:«سعی میکنم بهش فکر کنم، ولی اصلا نمیشود.»
|
سالار مگسها |
رالف در سکوت به او نگاه میکرد. لحظهای تصویر افسون شگفتانگیزی که روزگاری این سواحل را پوشانده بود از ذهنش گذشت اما اکنون جزیره مثل چوبی خشک در آتش سوخته بود، سیمون مرده بود و جک ... . رالف برای نخستین بار در جزیره خود را به دست غم تکاندهنده شدیدی که گویی تاروپود وجودش را میفشرد سپرد و صدای گریهاش در دود سیاه و در مقابل ویرانه سوزان جزیره بلند شد. بقیه بچهها هم تحت تاثیر احساسات او به گریه افتادند. هقهق گریهشان بلند بود و بدنشان میلرزید. در میان این بچهها رالف با بدنی کثیف، موهایی ژولیده و دماغی پر، بهخاطر فرجام معصومیت، سیاهدلی بشر و سقوط دوست واقعی و عاقل خود، خوکچه، زار زار میگریست.
|
اژدهای عینکی کله ارهای |
پسرک نشست روی اژدها و گفت:
بزن برویم!
اژدها گرسنهاش بود. گفت:
اگر بروی توی شکمم، بیشتر به تو خوش میگذرد.
پسرک با خودش فکر کرد:
چه پیشنهاد بامزهای!
و رفت توی شکم اژدها!
|
آتش افروزی کرگدن |
آفرا در برابر خورشید چشمانش را تنگ کرد تا دو شاخ لبشکسته و خراشیده کرگدن را بهتر ببیند، گفت: «اصلاً ارزشمند به نظر نمیرسند.»
تیتوس گفت: «بااینحال در اینجا کیلویی ۳۰۰ دلار فروخته میشود و در چین باید ۲۰۰۰ دلار آمریکا بدهید تا یک کیلو داروی شاخ پودر شدهٔ کرگدن بخرید.»
ژوزف گفت: «چه خاصیتی دارد؟ اینکه فقط یکتکه شاخ است.»
تیتوس گفت: «خوب، خاصیتهای کمارزشی مثل پایین آوردن تب دارد درحالیکه آسپرین خیلی بهتر عمل میکند.»
چشمان آفرا از خشم چپ شد: «نمیفهمم، نمیفهمم چطور کسی میتواند به کرگدنی مانند آتشپاره شلیک کند فقط برای اینکه شاخش را بدزدد. خیلی رذیلانه است!»
تیتوس به او لبخند زد:« آفرا تو هیچوقت فقیر نبودهای. اگر بچهدار و بیکار باشی و نتوانی برایشان غذا فراهم کنی و کسی چند دلار بدهد که کرگدن شکار کنی و شاخش را برداری، وسوسه میشوی که قبول کنی. در اینجا ۱۰۰ دلار پول زیادی است. ۱۰۰۰ دلار یعنی خوشبختی.»
آفرا به او خیره شد و نفس عمیقی کشید:« من هرگز جانور شکار نمیکنم. بلکه زندگیام را به خاطر یک کرگدن میدهم.»
|
خروش فیل |
کلی-آن گفت: «شوخی میکنی؟ اینجا برق ندارد.»
کاویرا گفت: «قبلاً برق داشتیم، خرابشده و دیگر تعمیرش نکردند.»
تام دوباره به شوق آمده سرپا ایستاد و گفت: «میتوانند دوباره آن را راه بیندازند.»
ژوزف به خاطر تابش نور مقابل، با چشم نیمه بسته به او نگاه کرد و گفت: «ولی ساختن هتل مناسب در اینجا پول زیادی میخواهد. از کجا پول بیاورند؟»
تام چیزی نگفت. سخت به فکر فرورفته بود. سرانجام گفت: «آفرا قبلاً در مورد جایی با من حرف میزد که همراه گروه طرفداران حیاتوحش مدرسه رفته بودند. اصلاً شیک نبود. چندین چادر و نوعی ساختمان مرکزی، یعنی یکخانه قدیمی زیبا برای سکونت معلم ها و اتاقی برای غذاخوری و تعدادی دوش حمام و اینطور چیزها داشت. بسیاری مردم همیشه آنجا میروند. طرفداران اردو و کولهپشتی به دوش ها و اینجور افراد. سکونت در چنین جایی پول زیادی نمیخواهد.»
ژوزف هنوز متقاعد نشده بود. با نومیدی گفت: «حتی برای خرید زمین و ساختن خانه هم پول زیادی لازم است.»
ناگهان کاویرا با یک جهش سرپا ایستاد و گفت: «نه، نیازی به ساختن خانه نداریم در این نزدیکی یک جای بزرگ یعنی خانه یک مزونگو هست که مهروموم است، خالی مانده و نیاز به تعمیر دارد.»
|
صخره بابون |
ـ باور نمیکنید ولی من همین حالا زرافه دیدم.
ژوزف با بی میلی نگاه کرد: «بله، زرافه است. »
ولی اینجا چهکار میکند؟ به نظر نمیرسد باغوحشی در اینجا باشد .»
ژوزف شگفتزده گفت: « باغوحش! »
آفرا هوا را به درون بینی داد و گفت : «اینجا آفریقا و محل زندگی جانوران وحشی است.»
تام گفت: « چه؟ یعنی جانورانی مثل زرافه، کرگدن و شیر و ... در بیابان سرگرداناند؟»
ژوزف خندید: « البته، اینجا خانهآنهاست.»
آفرا گفت: « باغوحش واقعاً دردناک است.»
تام مخالفت کرد: «نه اینطور نیست. من در انگلیس باغوحش جالبی دیدهام. در پارکهای ملی حیاتوحش، انگار بعضی از جانوران آزاد هستند. اگر بخواهی آنها را ببینی باید با لندرور گشت بزنی. پارسال با دوستم اسکات به ویپسناد رفتیم، میمونها در قفس اما خیلی خوشحال بودند. یکی از آنها مدتی با دمش بازی کرد و سپس بهطرف ما پوست فندق پرتاب کرد.»
تن آفرا لرزید و گفت: « وحشتناک است. آیا دوست داری به میل خودت در یک کشور خارجی در قفس بمانی و تمام مدت زیر نگاه دیگران با دم خود بازی کنی؟ هزاران مایل از خانوادهات دور باشی و هیچکس نداند از کجا آمدهای و پدر و مادرت کی هستند و یا احساساتت برای دیگران ذرهای اهمیت نداشته باشد؟» و دوباره سکوت کرد.
|
ردپای پلنگ |
ژوزف گفت: «او را شکار میکنند. حتماً به او شلیک میکنند.»
تام پرسید: «چه کسانی ؟»
آفرا گفت: «اهالی اینجا، بعضیشان تفنگدارند.»
تام پرسید: «تفنگ؟ چرا؟»
آفرا شانه بالا انداخت: «برای تأمین امنیت. بعضیهایشان حتی جواز هم گرفتهاند تا به پرندگان شلیک کنند. باورت میشود؟»
تام گفت: «ولی آنها اجازه ندارند به پلنگ شلیک کنند، مگر نه؟ آیا از پلنگها حفاظت نمیشود؟ »
ژوزف سر تکان داد: «البته میشود. ولی برخی مردم اهمیت نمیدهند و نگران جان گربهها و سگهایشان هستند.»
تام در فکر ببری بود و گفت: «بله، خب، درست است. تقصیری ندارند.» گیج شده بود. نمیتوانست شکار ببری را تحمل کند ولی درعینحال اندیشه گرفتن جان پلنگی مغرور و زیبا او را ناراحت میکرد.
|
مسلسلچیها |
استن لیدل دیگر فراموش کرده بود مدیر مدرسه بودن یعنی چه. هر روز که از کنار مدرسه میگذشت، به سقف نگاه میکرد. هرروز دم بمبافکن، او را دست میانداخت. کارگران تلاش کرده بودند روی شکاف ایجاد شده کرباسهای قیراندود بکشند تا سقف آببندی شود. اما باد، آنها را مثل پرچم بزرگی تکان داده و به کناری انداخته بود. باران بیآنکه قطع شود، از سقفی به سقف دیگر چکه میکرد.
|
انجمن یوزهای شریف |
صدایی از بیرون خانه میآمد. سریع بلند شدم و از اتاق آمدم بیرون. در کهنه حیاط را کمی به سختی روی پاشنهاش چرخاندم و از لای در نگاه کردم. شریف و فیروز با کسی حرف میزدند. فیروز را درست نمیدیدم، اما نیش شریف باز بود و میخندید. ناگهان مرد برگشت و نیمرخش را دیدم. رییس کارگاه بود! در را بستم و دویدم تو. در اتاق را باز کردم. بچه یوز را گرفتم توی بغلم و زیر پنجره قایم شدم. یعنی شریف رفته بود بهش خبر داده بود؟ خیلی احمق بودم که بهش اعتماد کرده بودم. یعنی فیروز هم باهاش همدست بود؟ حالا چرا اینجا نشسته بودم و به این چیزها فکر میکردم؟ سریع پا شدم و کوله را برداشتم. بچه یوز را گذاشتم توی کوله، اما هر کار کردم زیپش بسته نشد. باید عجله میکردم. آمدم توی حیاط. نباید اجازه میدادم دست آن مرتیکه جنایتکار به من و بچه یوز برسد. کوله را گذاشتم روی پشتم. پایم را رو شیارها و درزهای سنگهای دیوار گذاشتم و بالا رفتم، اما وقتی روی لبه دیوار نشستم، رییس کارگاه من را دید و فریاد کشید: وایسا!
|
عصا |
این داستان در سالهای ۱۹۴۵ و ۱۹۴۶ اتفاق میافتد. در آن زمان جنگی که آدولف هیتلر به پا کرده بود، تمام شده بود. بسیاری از شهرها با خاک یکسان و انسانهای بیشماری مجبور به ترک محل زندگیشان شده بودند، یا به قتل رسیده بودند. به قول آن ضربالمثل کذایی: «انسان، گرگِ انسان است.» انسان، دشمنِ سرسخت بشریت است. من کتابم را برخلاف این ضربالمثل نوشتهام. این کتاب تقدیم شده به عصا و توماس، افرادی که این پیام را برای ما جا گذاشتهاند که انسان دوست بشریت است.
|
سکوت دریا |
- خوشوقتم که در اینجا با مردی مسن و موقر و دختر خانمی خاموش رو به رو شدهام. باید بر این سکوت فرانسه غلبه کرد. از این کار لذت میبرم.
- آنها شعله را کاملاً خاموش خواهند کرد. دیگر اروپا با این شعله روشن نخواهد شد!
|
مکس و پرنده |
پرنده گفت: فکر کنم حالا میخواهی یک لقمه چپم کنی، نه؟
مکس گفت: وای! یک خوراکی لذیذ. فراموشش کرده بودم.
مکس فکر کرد. یک فکر خیلی طولانی ...
مکس گفت: من نمیخواهم تو را بخورم. دوستها از این کارها نمیکنند. میشود بهجایش پرواز کردن تو را تماشا کنم؟
پرنده گفت: بله؛ و اولین پرواز دایرهایاش را اجرا کرد.
|
تشپ کال |
آقای هوپی گفت: این زبان لاکپشتهاست. آنها موجوداتی بسیار عقبگرا هستند؛ بنابراین فقط کلماتی را میفهمند که از جلو به عقب نوشتهشده باشد. خیلی واضح است. مگر نه؟
خانم سیلور که گیج شده بود، گفت: فکر میکنم همینطور است.
آقای هوپی گفت: تشپ کال همان لاکپشت است که از آخر به اول نوشته شده. نگاه کنید.
خانم سیلور گفت: درسته
آقای هوپی گفت: بقیه کلمهها هم از اول به آخر نوشته شدهاند. اگر این کلمات را به زبان خودمان برگردانید خیلی ساده میشوند...
|
مکس شجاع |
مکس فکر میکند شکار موش آنطورها که میگویند نیست. خب قرار نیست او همیشه مکس شجاع باشد... مگر وقتهایی که مشغول شکار هیولاست.
|
دخترک پشت دیوار |
- زینشن لحظهای سکوت کرد و بعد پرسید: «میدانی منظورم چیه؟ همه چیزها باید اسم خاصی داشته باشند. مردم به همه درختها، درخت، به همه سنگها، سنگ و به همه علفها علف میگویند ...» مولی پچپچکنان گفت: «خب، علتش این است که همه مردم مثل هم فکر میکنند.»
|
ديدگاه شما