خرسی که چپق میکشید |
کریمخسته یک آدم است که قبلترها که شهر ما هنوز شهر نشده بود، به گاوها آمپول میزد تا سرما نخورند. اما همه گاوها سرما خوردند و آنقدر آب از چشم و دماغشان آمد که مُردند. اما بعد از اینکه اینجا شهر شد و همه گاوها مردند، کریمخسته تصمیم گرفت شغلش را عوض کند. برای همین آمپول نجاتبخشش را کنار گذاشت. بعد از توی کوچه یک سوراخ بزرگ روی دیوار خانهاش در آورد و یک پنجره آهنی زنگزده توی دیوار کار گذاشت. چون سوراخ را کج کنده بود، پنجره آهنی هم کج شده بود...
|
چشم های لیندا |
- لیندا در اصطبل مزرعه جوزه تنها بود. دو روز از تنهاییاش میگذشت. جواکین رفته بود. پیش از خداحافظی با لیندا، بارها و بارها با غم و اندوه به سروگردن حیوان دست کشیده بود. لیندا هم با بیقراری سرش را شانه جواکین مالیده بود، اما پسرک با مهربانی و چهرهای خندان با لیندا حرف زده و حیوان آرام گرفته بود.
- پزشکان قول داده بودند که بیناییاش را بازمییابد و او را به داشتن دوباره چیزی امیدوار میکردند که یاد گرفته بود بدون آن هم زندگی کند.
- کرهاسبی قرار بود برای اینکه میخواست آزاد باشد و آزاد زندگی کند، نابود شود.
|
آن سوی جنگل خیزران |
- گرچه ما در کره شمالی زندگی میکردیم، اما درواقع ژاپنی بودیم. ژاپنی که من تا آن زمان ندیده بودم حدود چهار سال بود که با نیروهای انگلیسی و آمریکایی میجنگید. از آنجایی که پدرم از کارمندان عالیرتبه دولت ژاپن بود و در منچوری خدمت میکرد، من هم ناگزیر در این شهر باستانی بزرگ شده بودم.
- کو در حالیکه کاسه چای را در دستش گرفته بود و جرعهجرعه آن را سر میکشید قطرات اشک از گونههایش نیز سرازیر میشدند. او پس از خوردن چای گفت: «واقعا عالی بود، اصلا انتظارش را نداشتم. کوچولو واقعا از تو ممنونم. خیلی ممنونم کوچولو!».
- اگر آنها میدانستند که ما چه مصیبتهایی را تجربه کرده بودیم شاید با من مهربان میشدند. افسوس که آنها نمیدانستند! در حال جاروکردن قطرات اشک از چشمهایم سرازیر شدند. در آن لحظه نه تنها دلم برای مادر و خواهرم تنگ شد بلکه به یاد پدرم و و برادرم نیز افتادم.
|
آقای ماجیکا و بازرس مدرسه |
- داشتن معلمی که قبلا جادوگر بوده، میتوانست واقعا جالب باشد؛ البته در روزهایی که آقای ماجیکا فراموش میکرد که دیگر قرار نیست جادوگری کند و گاهگاهی وردی میخواند و اتفاق عجیبی میافتاد.
|
آقای ماجیکا و سرایدار مدرسه |
- توماس گفت: «مهم نیست چه منظرهای از آن بالا میبینی. فقط پنجره را باز کن و برو بیرون تا شانههایم نشکسته. باید آقای ماجیکا را نجات بدهیم.»
|
دوست بازیافته |
- زخمی که بر دل دارم هنوز باز است و هر بار که به یاد آلمان میافتم گویی بر آن نمک میپاشند.
|
آقای ماجیکا و هفتهی کتاب |
توماس گفت: «هفتهی کتاب اصلا هدفش این است که کتاب خواندن را هیجانانگیزتر کند. مگه نه؟ با این حساب، آقای ماجیکا، کارتان عالی بوده!»
|
آقای ماجیکا ناپدید میشود |
- توماس غرغرکنان به برادرش گفت: «چرا من باید بدترین جا بنشینم؟»
- پیت گفت: «بدترین جا مال تو نیست، جایی است که من نشستهام. وای نشستن روی این میله چهقدر سخت است! ولی خب، ما کارمان را میکنیم. حالا، دوچرخه! بزن برویم! ما را ببر پیش آقای ماجیکا!»
|
رز به دیدن آقای وینترگارتن میرود |
وقتی رز رفت، آقای وینترگارتن آرام صندلیاش را عقب زد و کاری را کرد که سالها نکرده بود... آقای وینترگارتن پردههای سالنش را کنار زد. روی پلههای ساختمان و در زیر نور آفتاب نشست و با خودش فکر کرد.
|
فاصله ات را با من حفظ کن |
- میخواستم به دوستم، روستی، نشان بدهم که شهابسنگها چهطور با ماهوارههای فصایی برخورد میکنند. من شهابسنگ بودم و روستی ماهواره. وقتی خودمان را محکم به همدیگر کوبیدیم، خانم معلم با عصبانیت گفت: لوییس تو واقعا نمیتوانی فاصلهات را با دیگران خفظ کنی.
- فکر کنید هر کس یک حباب شخصی دور خودش دارد. حباب شخصی آدمها همیشه به یک اندازه نیست. بعضی وقتها مثل وقتهایی که کنار یک غریبه ایستادهاید، یا وقتی در موقعیت جدیدی هستید، این حباب بزرگتر میشود...بعضی وقتها هم کوچکتر. مثل وقتهایی که کنار خانواده و دوستان صمیمیتان هستید.
|
فکرش را بکن این چیزها را در خیابان مالبری دیدم |
از نبش کوچه تند پیچیدم
مثل باد از در خانه رفتم تو
از پلهها دوتا یکی بالا رفتم
کِیفم حسابی کوک بود
چون حالا دیگه داستانی برای تعریفکردن داشتم که هیچکس لنگهاش را نداشت.
تازه فکرش را بکن همهی این چیزها را در خیابان مالبری دیدم!
اما وقتی به خانه رسیدم بابام، انگار نه انگار، خونسرد و آرام گفت: تعریف کن ببینم تو راه مدرسه چه چیزهایی دیدی.
چه چیزها داشتم که تعریف کنم.
|
هیتی عروسک یکصد ساله |
- شاید، من هم مثل کودکی که در پیادهرو بود، به هوا پرواز کنم. چرا که نه، چون دنیا همیشه تجربههای جدیدی را برای ما فراهم میکند و من هرگز به اندازهی حالا سرزنده و آماده نبودهام. بههرحال، مگر صد سال برای چوب زبان گنجشک کوهستانی سرد و گرم چشیدهای مثل من مدتی طولانی است؟
- و چه صبحی بود! من هرگز قرمزی درختان افرای مردابی را که کنار هر آبگیر و مرداب دیدیم، درخشش زرد درختان غان و نارون، و قرمزی آتشین یاسمنهایی که حصارها را طوری جلوه میدادند که گویی آتش گرفته بودند و میسوختند، فراموش نخواهم کرد. تمام طول مسیر تا پورتلند پوشیده از گلهای رویینه و مینا بود.
|
زندگی پنهان زنبورها |
- «هر از گاهی جهان این لطف را به شما میکند، یک استراحت کوتاه بهتان میدهد، مثل زمانی که زنگ استراحت مسابقهی بوکس به صدا در میآید و شما به گوشه زمین میروید، جایی که کسی بر شما و زندگی لگدمال شدهاتان رحم میآورد.»
- به شکل غریبی مجموعه زخمها و دردهایم را دوست داشتم. آنها برایم همدردی واقعی و شیرینی را به ارمغان آوردند.
- وقتی زمان زندگیكردن است زندگی كن. نه یك چیزی شبیه زندگی بلكه طوری زندگی كن كه انگار داری تمام تلاشت را میكنی، طوری كه انگار نمیترسی.
- اگوست میگفت: اگر نیاز داری از كسی چیزی را بگیری همیشه به آن فرد راهی نشان بده تا آن را به تو بدهد.
|
پاهای دردسرساز |
- در نگاه اول، هیچکس متوجه نمیشد. البته این را هم بگویم که بیچاره مامانعنکبوته تقصیری نداشت. اگر فقط یک بچه داشت، حتما میفهمید.
- جیمز گفت: «ولی امیلی تو هنوز هم شبیه هیچ عنکبوتی نیستی، تو از همه قشنگتری. فکر کنم خیلی خوب باشد اگر با هم تار ببافیم!»
|
وای چه جاها که خواهی رفت |
میترسم به جایی برسی بیفایدهتر از همه
جای انتظار کشیدن...
جایی که آدمها چشم به راهند و در انتظار:
انتظار برای حرکت قطار یا اتوبوسی که بیاید
یا نامهای که برسد یا بارانی که ببارد
یا شنیدن یک بله یا یک نه
و یا انتظار برای بلندشدن موهایشان.
همینطور دائم همه در انتظار.
نه!
تو اهل این حرفها نیستی
هرطور شده فرار میکنی از زیر بار انتظارکشیدن و دست روی دست گذاشتن
جاهای شاد و روشن را پیدا خواهی کرد.
|
من اَچونهام! در رو باز کنید |
ببم چهار زانو نشست.
بامبو غذای چلوخورشت کوبونده رو گذاشت جلوی ببم، گفت: «بیا ببمجان! اینم ناهاری که دوست داری! حالا میخوریم».
ببم دوباره چهارزانویش رو باز کرد، چهار دست و پا شد مثل گوسفند که میچرید و کلهاش رو کرد توی بشقاب.
بامبو گفت: «آخه آدم اینجوری غذا میخوره ببمجان؟! مگه گاوی؟ مگه الاغی؟ اسبی؟»
ببم گفت: «نه نیستم!»
بامبو گفت: «پس پاشو مثل آدم غذا بخور.»
ببم پا شد، ایستاد کنار بشقابش و گفت: «آخه اینطوری که کلهام نمیرسه به بشقاب»
مامان در اتاق را قفل کرد و پردهها را کشید. و گفت: «داره خنک میشه هوا، نیست؟!» لبهایش خندهی کوچکی کرد. با آن لبهای گوشتالویش شبیه جادوگرهایی بود که قبل از خوردن بچهها از رویای لیسیدن استخوانها خندهشان میگیرد. تق تق تق «اَچونهام» مامان داد زد: «دوباره چیه؟ برو بخواب دیگه بچه» اَچونه گفت: «منم! اَچونه! در رو باز کنید!»
|
فرار به موزه نیویورک |
ماجرایی که او (کلودیا) نیاز دارد داشتن اسرار است. راز داشتن امن و بی خطر است و خیلی به متفاوت شدن آدم کمک می کند. یعنی آدم را از درون عوض میکند و همین نکته است که اهمیت دارد.
|
دیوار گذر |
- کوپنهای زندگی به قیمت نجومی فروخته میشوند... باید اینطور فرض کرد که مردم فقیر نسبت به زندگیشان خسیستر شدهاند و ثروتمندان حریصتر.
- «تصمیم گرفته شد که تمام دنیا هفده سال به جلو برود و همه چیز طوری اتفاق افتاد که انسانها تمام هفده سالی که در طی یک ثانیه گذشته بود را واقعا زندگی کردهاند...»
- امروز بالاخره آخرین کوپن زندگیام را مصرف میکنم. فردا، در چه تاریخی خواهم بود؟
- بايد هنوز منتظر بدبختي بمانند چون جنگ تمامی ندارد؛ درست همچون بدبختی آدمی.
- او میداند «دویدن هیچ فایدهای ندارد، باید به موقع رفت.» او در «انتظار» است تا شاید «بعضی از شبهای زمستان، ژان پلِ نقاش گیتارش را بردارد و در دل انزوای پرطنین خیابان نورون پیش رود تا زندانی بینوا را با ترانهای دلداری دهد.»
|
تجربههای مدرسهداری |
ما نیز مانند بسیار دیگر از مدیران مدارس معتقد بودیم که نظام جدید آموزش و پرورش باید ابتدا به صورت تجربی در چند مدرسه پیاده شود و بعد از شناخت و رفع نواقص اجرایی در سطح کشور تعمیم یابد. به مسئولان امر خاطرنشان میکردیم در تمام کشورهای جهان برای تغییر نظام آموزشی چنین راهی را پیش میگیرند چنان که تغییر نظام آموزشی ژاپن ده سال به طول انجامید.
|
پسر زن جادوگر |
- مکثی کرد، انگشت زخمیاش را به لب برد و خون را مکید. برای یک لحظه، انگار که تصمیمی گرفته باشد، چشمهایش را بست و باز کرد … الوارهای سقف به جیرجیر افتادند، تیرچهها لرزیدند و دودی بدبو از جرز تختههای کف بیرون زد. خانه از جادو بو گرفت: بوی گوگرد، بعد خاکستر، بعد بویی شیرین و ناگهانی. میدانست جادو بیدار شده، بهگوش است و گرسنه. جادو میخواست بیرون بیاید.
- پدر گفت: «هر داستانی حقیقت ندارد. گاهی آن چیزهایی که پلید حسابشان کردهایم، نجاتمان میدهند و چیزهایی که خیر حسابشان کردهایم، بدبختی و رنج برایمان رقم میزنند. چشمهایمان را به آسمان میدوزیم، حال آن که روی زمین زندگی میکنیم. بیا! بگذار نشانت بدهم.»
|
ديدگاه شما