جوجه تیغی |
- تصمیمگیری موقع عصبانیت، مثل باز کردن بادبان کشتی در یک هوای طوفانی است.
- در واقع ارزش یک چیز در همان لحظههایی است که مورد نیاز است.
- در این کشور با عواید نویسندگی زندگیکردن به سختیِ جمعکردن دانههای شبنم برای حمامکردن است.
- انتقام را به صورت سرد شده هم میشود خورد. ... چه کسی گفته انتقام را اگر به صورت گرم شده بخورید، خوشمزه است؟... آیا آن را به صورت نمکسود، آبپز، فریز شده، ... امتحان کردهاید؟ هرکدام دارای طعم خاص و هرکدام به اندازهی کافی سیرکننده است. علاوه بر آن باید به این نکته هم توجه داشته باشید که بعد از یک انتظار طولانی، اشتهای انسان تحریک میشود.
- سلسهی این بدبختیها که با یک دعوای لفظی ساده در صف پرداخت فیش تلفن شروع شد میتواند برای شما خندهدار باشد اما شاید ...
- الان که برمیگردم و به عقب نگاه میکنم، چه میبینم؟ اکثر مردم برای تبدیل زندگی به یک کاریکاتور زشت، از انجام هیچ کاری کوتاهی نمیکنند، زندگیای که میتواند شبیه یک تابلوی بامفهوم باشد.
|
هویج پالتوپوش |
خورشید عکس خودش را کف زمین انداخت. هویج پالتوپوش روی آن دراز کشید و کمکم تن خیساش گرم شد.
|
پیکو، جادوگر کوچک |
پیکو در آنجا اندیشههای غمانگیزی دید مانند کتکخوردن، گرسنهخوابیدن، اینکه دیگر نتواند به خانه بازگردد و از سرما یخ بزند. پیکو به این فکرها گفت: «غمگین نباشید!» و پسرک که ناماش ایوان بود، از اندیشیدن به این ناراحتیها دست کشید و دیگر غمگین نبود.
|
باخانمان |
- مادر، فایدهی خوبی من به خودم برمیگردد، چون شادی و لذت تو شادی و لذت من است.
- کافی است خوب باشی و با همه مهربان باشی تا محبوب شوی و سعادت را در محبت دیگران بیابی.
- ما همه در زندگی روزمره گاهی دلیر و سربلند به پیشواز سختیها میرویم و گاهی خود را افتاده و درمانده حس میکنیم. به همان نسبت، زندگی گاهی به نظرمان سبک و دلفریب میآید و گاهی سنگین و طاقتفرسا.
|
اندوه بالابان |
از وقتی این غریبه پاشو گذاشته بود روی لنج، ناخدا ساکت و مرموز شده بود. مندو پرسید: «ناخدا راست میگه؟ خو یعنی، مار توشه جدی؟» ناخدا داد زد: «لابد هست! صدبار نگفتُمت تو اثاث مردم سرک نکش؟» مندو سرش رو انداخت پایین. برسام زد روی شکم مندو و گفت: «شارجه که رسیدیم انعام تپل میدم بهت.» مندو با اخم دستش رو پس زد. ناخدا زل زد به دریا و گفت: «شبوت آدمهای خسیسِ وسط تنگه رو میاندازه تو دریا! شنا بلدی؟»
برسام خندهای زورکی کرد و بعد چند تا اسکناس گذاشت روی سینی چای و پرسید: «شبوت یعنی چی ناخدا؟ اسم بندریه؟» مندو ذوق زده پول را برداشت. ناخدا با اخم همیشگیاش گفت: «شبوت یعنی شبوت.
|
ماجراجوی جوان |
- آه که کارشان چقدر پر زحمت و چقدر کم درآمد بود و پولشان کجا بود که بچهها را برای تحصیل به جاهای دیگر بفرستند؟
- ... به راستی آیا ممکن بود آدم از این که خواندن و نوشتن بلد نباشد بدبخت بشود. بیشک بلی، چون خودش از این که معنی کلمهی ماجراجو را نمیدانست بدبخت بود.
- آدم بخواهد به زور چیزی به خورد کسی بدهد بیفایده است چون اگر اشتها نداشته باشد غذا سودی به حال او ندارد. باید صبر کرد که اشتها بیاید.
- او صد بار بیشتر شنیده بود که پدرش با شعرهایی که خودش میساخت و به آواز میخواند گاو سرکش و گاوآهن سنگین و حتی گلهای چسبندهی شالیزار را در مواقع لزوم به مبارزه میطلبید.
- آنژلا اصلا گرسنهاش نبود ولی با عقل پیرزنیش میدانست که هیچ چیز به اندازهی انجام دادن اعمال روزانه، به نحوی که تصور شود هیچ اتفاقی نیفتاده است، در تسکین غصهها و نگرانیهای افراد خانواده، از جمله خود او، موثر نیست.
- کاپیتان هنری قبول میکرد که آدمهای او به خاطر دانش جان خود را به خطر بیندازند، ولی به خاطر این که شجاعت خود را نشان بدهند و بعدا به آن مباهات کنند و به رخ دیگران بکشند، نه.
- ... در سن و سال تو آدم هر چه نداند میتواند یاد بگیرد. کافی است «درایت نیکی کردن» داشته باشی.
- و تصمیم گرفت که هرچه کلهاش نیروی یاد گرفتن داشته باشد چیز یاد بگیرد و در این راه شعار کاپیتان هنری همچون فانوس دریایی چراغی فرا راه همت او باشد... .
- ... آخر امروز هم «کشور نجیب ما پرتغال» با «دریای تاریکیها» مواجه است و آن دریا جهل است و بیسوادی. من هم مثل کاپیتان
|
توران، دختر ایران |
- آیین او همان بود که امانوئل کانت، برترین فیلسوف روشنگری در دنیای مدرن، دو سده پیش بر زبان رانده است: روشنگری فراخوانی شجاعانه به اندیشیدن است، اندیشیدن برای امور همگانی. توران میرهادی همانند همهی روشنگران، شجاعانه اندیشیده است تا جامعه را با کنشهای خود در جهت پیشرفت و بهکارگیری خرد نو برانگیزاند.
- در نگرش دکرولی، هر کودک دارای دنیایی بیهمتا و ویژهی خود است که نباید با کودکان دیگر سنجیده شود. او برای ارزشگذاری دانش کودکان، قائل به سنجیده شدن آنها با یکدیگر نبود.
- کنشها و کوششهای توران میرهادی به گونهای زنجیروار نشانگر این نکته است که او در دگرگونی جامعهی ایران از سنت به مدرن، از ایستایی به پویایی، از سنتی به صنعتی و از خرد بسته به خرد باز، انتقادی، نقش داشته است.
- آگاهسازی و روند تراکمی آگاهی همگانی، روندی کند و زمانبر است که از این راه میتوان به نقطهی مطلوب اجتماعی نزدیکتر شد.
- میرهادی از همان حکمتی پیروی میکرد که سعدی حکیم پرآوازهی فرهنگ ایرانی، چند سدهی پیشتر آن را در زیباترین شکل بیان کرده است. پراکندن نیکی، نیکی را پراکنده میکند.
|
الدورادو |
• چمنها سرسبزند و درختها پربار، کف جویبارها طلا جاری است و معدنهای الماس، زیر سقف آسمان، نور خورشید را منعکس میکنند. جنگلها از صید زیاد میلرزند و دریاچهها پر از ماهیاند. همه چیز اینجا شیرین است و زندگی مثل نوازشی سپری میشود. الدورادو. فرمانده آنها در عمق چشمهاشان این سرزمین رویایی را میدید. تا لحظهای که قایقشان واژگون شد خواهانش بودند. در این باره آنها ثروتمندتر از من و شما بودند. عمق نگاه ما خشک است و زندگیمان کند.
• دیگر هیچوقت برنمیگردم. قرار است خیابانهای زندگیمان را ترک کنیم. دیگر از فروشندههای این خیابان چیزی نمیخریم. دیگر اینجا چای نمیخوریم. این قیافهها بهزودی مبهم میشوند و ناشناس.این جملهها را سلیمان میگوید؛ با تلخی ناشی از دلتنگی ترک دیار و شیرینی رویارویی با زندگی آزاد و رها در بهشت آرزوها.
ن ...از بزرگمنشی کسانی برخوردار است که دست روزگار بیهیچ دلیلی سیلیشان میزند و با این حال سرپا میمانند.
• ...هرچند بهخاطر چالاک بودنم میتوانستم رد شوم ولی منفور میشدم. سلیمان به حیوان زشتی تبدیل میشد که برادرهایش را لگدمال کرده بود. مسلما به همین دلیل بود که سمت ابوبکر رفتم و نجاتش دادم . نه فقط برای نجات او، بلکه برای نجات خودم.
• ... پشت سر ما چیزی برای جا گذاشتن نیست، جز لباس سنگین فقر.
ی ... به نمونههایی فکر کرد که بدنها، روح را پیش از موعد ترک میکنند، همهی موجوداتی که بهخاطر از بین رفتن بدنشان میمیرند اما موردِ او برعکس شده بود. بدنش میتوانست باقی بماند. او نه پیر بود و نه بیمار. اما روحش خشک شده بود. پس دو راه داشت: باقی ماندن تا وقتی که خودِ بدن کنار بکشد یا رفتن ِ همین حالا. هیچ دردی نداشت. هیچ فریاد یاسی در وجودش نمانده بود. فقط زندگی از او فاصله گرفته بود.
|
باران مرگ |
یانا به طور غریزی به سمت جنوب دویده بود. هیچکس به آنسو نمیرفت اما از آنسو صدها چهرهی وحشت زده به سمت او در حرکت بودند. توفان تکههای سرگردان کاغذ را در هوا میچرخاند، درختان را خم میکرد، آنها را به ناله وا میداشت و گیسوان بلند و زیبای یانا را در اطراف صورتش پریشان میکرد.
اکنون یانا فقط کشتزار کلمقمری را میدید و در زیر تاریکی ابر توفانزا، به سوی تابش زرد و خیرهکنندهی آن میدوید. بدون شک الی مثل سگی که به دنبال اتومبیل دویده بود، مثل کوکوی پدربزرگ، در میان کشتزار قوز کرده بود و نمیدانست چرا به حال خود رهایش کردهاند. حتما الان از ترس آسمان سیاه و مسموم به گریه افتاده بود و او را صدا میکرد. چطور دلش آمده بود او را به حال خود رها کند؟ آنهم وقتی مادرش به او اعتماد کرده بود!
توفان همراه رعدوبرق و با تمام قدرت بالای سر او، بالای سر صحنههای تصادف، بالای سر پناهندگانی که هراسان و مشوش به دنبال سرپناهی، خانهای، سقفی که آنان را از باران مرگ نجات دهد به هر سو میدویدند، میغرید.
در آن میان، یانا تنها کسی بود که به دنبال سرپناهی نبود. او فقط به یکچیز میاندیشید: «کشتزار کلمقمری! کشتزار کلمقمری!»
یانا در حالی که تا مغز استخوانش خیس شده بود، زیر باران میدوید و فریاد میکشید: « نترس الی! نترس، من دارم میآیم!»
|
روباهی به نام پکس |
- هیچ چیز نمیتواند پیتر و پکس را از هم جدا کند. هیچ چیز، حتی جنگ.
- پیتر فهمید که پَکس باید از پیش آنها برود. آن دو روباه، دیگر خانوادهی پَکس بودند. پیتر راه درازی آمده بود ... خیلی زیاد. زانو زد، دست خود را روی کمر پَکس گذاشت. پَکس بیقرار بود. پیتر به اطراف نگاه کرد. جنگل حالا دیگر خطرناک به نظر میرسید. پر از شغال و خرس، و بهزودی آدمها هم سر میرسیدند و جنگ را با خودشان میآوردند... . پیتر به روباهش نگاهی انداخت؛ پَکس میخواست پیش خانوادهی جدیدش برود. پیتر گفت: «برو. مشکلی نیست.» اما پیتر دروغ میگفت... برایش خیلی دردناک بود و نفسش داشت بند میآمد. انگار که قلبش داشت از جا کنده میشد. دستش را از روی کمر پَکس برداشت. میدانست که اگر پَکس بفهمد رفتنش برای او چقدر ناراحتکننده است، از آنجا نمیرود. پیتر دوباره گفت: «برو!»
|
شاهزاده شیر و راز گل سرخ |
کنار آب زانو میزنم و به آن نگاه میکنم. مردم سرزمین من از پریانی حرف میزنند که میتوانند بدخواه یا خیرخواه باشند. زرتشتیان معتقدند که پریان بدخواه انسانهای بداندیش را تنبیه میکنند و پریان خیرخواه به یاری انسانهای پاک سرشت میشتابند. البته من اعتقادی به باورهای زرتشتی ندارم، اما حتی قرآن هم از جن حرف زده است؛ موجوداتی که به شکل خودشان قابل رویت نیستند و به اشکال دیگر در میآیند. قرآن کلام خداوند یکتاست که جبرائیل از سوی او بر آخرین پیامبر، حضرت محمد (ص) نازل کرده است. اجنه همواره در اطراف ما پرسه میزنند و بسیاری از آنان از موجودات روی زمین حمایت میکنند. از تصویر توی آب پرسیدم: «تو حامی شتر بودی؟»
پاسخ داد: «دیدی که چقدر ناتوان عمل کردم.»
زمزمه میکنم: «متاسفم.»
- تو حیوانی را قربانی کردی که میدانستی زخم خورده است. خط باریک زخمی را که شتر بر کوهان داشت، میبینم. نفسی میکشم و میگویم: «بله. متاسفم.»
- هر که خربزه میخورد، باید پای لرزش هم بنشیند.
به سرعت میگویم: «نه.» در دلم فکر میکنم با کیومرث نه، خواهش میکنم با کیومرث کاری نداشته باش و ادامه میدهم: «کسی که با وجود دیدن جای زخم تصمیم به قربانی کردن شتر گرفت، من بودم. من مسئولم. فقط من.»
لب شتر دوباره بالا میرود و میگوید: «همینطور است. تو با کسی مشورت نکردی. تو شاهزاده ای.»
با سر تائید میکنم و میگویم: «هیچ کس دیگری مقصر نیست.»
-اوراسمین، تو امتحان پس دادی. امتحانی شاهوار، و رد شدی.
درد و هراس وجودم را پر میکند. گفتم: «پس از این، قرآن را با دقت بیشتری میخوانم. تمام آیات را از حفظ میکنم. من...»
- توهیچ چیز سرت نمیشود. اصول دین را یک بار دیگر برای خودت بگو.
- دارم میگویم.
فردا پدرت تو را خواهد کشت. همان طور که تو شتر را کشتی. امروز از دانستن این مطلب عذاب بکش. همان طور عذاب بکش که شتر کشید.
|
مری پاپینز |
جین گفت: «اا توی این کیف که هیچی نیست؟»
مری پاپپیتز سرش را بلند کرد و با دلخوری گقت: «منظورت از هیچی چیست که می گویی هیچی توی این نیست؟»
آن وقت پیش بند سفید آهارخورده ای از توی کیف بیرون آورد و به کمرش بست. پشت سر آن هم یک صابون بزرگ سان لایت، یک مسواک، یک بسته سنجاق سر ، یک شیشه عطر، یک صندلی کوچک تا شو و یک شیشه قرص مکیدنی مخصوص گلودرد بیرون آورد.
مایکل و جین بهتشان زده بود.
|
بازآوری، بازگردانی و بازیافت |
بازآوری، بازگردانی و بازیافت کلماتی هستند که به ما راههای مبارزه با آلودگی را یاد می دهند.
بازآوری یعنی به کار بردن اشیایی که هنوز قابل استفاده هستند، مثلا ژاکت برادر بزرگ تان را که برایش تنگ شده و حالا اندازه شماست، بپوشید.
بازگردانی یعنی از اشیایی که می خواهیم دور بیاندازیم (مثلا کاغذهای باطله) دوبراه به شکلی دیگر استفاده کنیم.
بازیافت یعنی از اشیا کهنه اشیا نو بسازیم. مثلا میتوانیم با یک جوراب کهنه یک عروسک خیمه شب بازی درست کنیم!
|
مرد صد سالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد |
- پدر آلن، با عمل به همین پند، قطعا روزی که مشتش را حواله یک مسافر معصوم کرد و بابت همین بلافاصله از راهآهن کشوری اخراجش کردند کاملا هوش و حواسش سرجایش نبود. همین هم مادر آلن را برآن داشته بود که کلام حکمتآمیز خودش را به پسرش بگوید: از آدمهای مست برحذر باش، آلن. این کاری است که من باید میکردم.
- مادر آلن آهی خشدار کشید و این نهایت عزاداریش بود. با لحنی فلسفی به آلن گفت که «کاری است که شده و از آن به بعد هرچه قرار باشد پیش بیاید پیش میآید.»
- انتقام چیز خوبی نیست. انتقام انگیزهی حقیری است برای ادامۀ زندگی.
|
آرزوی قطره ها |
قطره آب اولی گفت: «اگر من روی یک مزرعه ببارم، یک مزرعهی گندم. آنها را سیراب میکنم، کشاورزان خوشحال میشوند، آن قدر که جشن میگیرند.» قطره آب سومی به قطرههای دیگر نگاه کرد و گفت آرزوهای قشنگی دارید، اما دوستان من دلم میخواهد به دریای بزرگ و آبی بروم و با دریا همسفر شوم دریایی که مثل آسمان بزرگ و به رنگ آبی باشد آخر من تا حال در دریا زندگی نکردهام.
|
وینی خرسه |
- کول توی ایستگاه قطار بود که چشمش به یک خرس افتاد. او خرس را از شکارچی خرید و با خودش سوار قطار کرد. چیزی نگذشت که خرس هم عضوی از ارتش شد.
- گاهی اوقات بهترین داستانها واقعی هستند.
- بعضی وقتها باید بگذاریم یک داستان تمام شود تا داستان بعدی شروع شود.
|
از طرف آبری با عشق |
هر لحظه ممکن بود هر کسی بمیرد چه آماده باشی چه نباشی ممکن بود ماهی خانگیات باشد یا خواهرت یا خودت هیچ چیز برای همیشه همان جوری نمیماند. ... آدم هیچ وقت نمیداند چه قدر وقت دارد.
|
خود دوست داشتنی من |
- ژرالدین به اینجا تبعید شده؛ چون دخترهای چادر خودشان او را بیرون کردهاند. دلیلش هم چیزی مربوط به عدالت گروهی است که او نخواسته به آن تن بدهد.
- در راه برگشت به چادر، کافه تریا، اتوبوس، بزرگراه، مونرئال، همهی دنیا ناگهان از کلمههای ژرالدین لبریز میشود
|
خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پارهوقت |
- وقتهایی هست که آدم آخرین چیزی که میخواهد بشنود حقیقت است.
- هر کتاب یه رازه و اگه هر کتابی و که تا حالا نوشته شده بخونی به این میمونه که یه راز عظیمو خونده باشی.
- برای این که آدم بزرگی بشی باید رویاهای بزرگ داشته باشی.
- میدانید شنیدن «تو میتونی» از زبان یک بزرگسال چه هیجانی دارد؟ میدانید شنیدن این حرف از زبان هر کسی چه هیجانی دارد؟ یکی از سادهترین جملههای دنیاست که دو کلمه هم بیشتر ندارد، اما همین دو کلمه وقتی کنار هم قرار میگیرند به نیرومندترین کلمات دنیا تبدیل میشوند.
- به دوستان خوب بیشتر از رؤیاهای مالامال از شهوت احتیاج دارم.
- فقیر بودن چیز خیلی گندی است. اینهم که آدم احساس کند یکجورهایی حقش است فقیر و بیچاره باشد گند است. آدم یواشیواش باورش میشود که بهخاطر این فقیر شده که زشت و کودن است. بعد باورش میشود که به خاطر این زشت و کودن است که سرخپوست است. و حالا که سرخپوست است باید قبول کند سرنوشتش این است که فقیر باشد. دورِ زشت و باطلی است. کاریش هم نمیشود کرد. نداری نه به آدم قوت و قدرت میدهد، نه درس استقامت. نه، نداری فقط به آدم یاد میدهد که چهطور با فقر زندگی کند.
- یکبند کاریکاتور میکشم.كاریکاتور پدر و مادرم، خواهر و مادربزرگم، بهترین دوستم راودی و هر کسی که توی قرارگاه هست. میکشم چون کلمات، خیلی بوقلمون صفتاند. میکشم چون کلمات خیلیخیلی محدودند. اگر به انگلیسی یا اسپانیایی یا چینی یا هر زبانِ دیگری حرف بزنید و بنویسید، فقط درصد معینی از آدمها منظورتان را میفهمند اما وقتی تصویری میکشید، همه میتوانند منظورتان را بفهمند. اگر کاریکاتور گلی را بکشم، هر مرد و زن و کودکی توی دنیا نگاهش میکند، میگوید: «این گُله.» پس تصویر میکشم چون میخواهم با مردم دنیا حرف بزنم و میخواهم مردم دنیا به حرفم توجه کنند. وقتی قلم توی دستم است احساس میکنم آدم مهمی هستم. احساس میکنم وقتی بزرگ شدم شاید آدم بزرگی بشوم. مثلاً یک هنرمند مشهور. شاید هم یک هنرمند ثروتمند. برای من این تنها راه ثروتمند شدن و مشهور شدن است.
- قبلنا فکر میکردم دنیا از رو قبیلهها تقسیم میشه. قبیلهی سیاها و قبیلهی سفیدا. قبیلهی سرخپوستا و قبیلهی سفیدپوستا. ولی حالا میفهمم درست نیس. دنیا فقط به دو تا قبیله تقسیم میشه: قبیلهی آدمایی که بیشعورن و قبیلهی آدمایی که بیشعور نیستن.
|
پییر و لوسی |
- در این خانواده، چنانکه غالبا متداول است، محبت زیاد بود و صمیمیت هیچ.
- افکار چگونه میتوانند آزادانه در تبادل باشند وقتی که هر فردی از تعمق در اندیشههای خویش سرباز میزند؟
- ممتازترینِ این نوجوانان، ضعیفتر از آنکه سر به شورش بردارند و مغرورتر از آنکه شکوه کنند، پیشاپیش می-دانستند که به تیغ جنگ سپرده خواهند شد.... اگر از دنباله روی افکار عمومی ـ این دختر هرجایی ـ بیزار بود در عوض نیاز داشت آزادانه با افرادی به انتخاب خود متحد شود. پراحساستر از آن بود که بتواند فقط به خود بسنده کند. از رنج بشر رنج میبرد. از وزن این رنج له میشد و آن را برای خود بیش از اندازه بزرگ میکرد: اگر بشر این همه رنج را طاقت میآورد به خاطر آن بود که پوستی کلفتتر از پوست نازک نوجوانی نحیف داشت. اما آنچه را برای خود بزرگ نمیکرد، و آنچه او را بیشتر از رنج بشری آزار میداد، بلاهت بشر بود.
- رنج کشیدن مهم نیست، مردن مهم نیست اگر معنایی در آن باشد. فداکاری خوب است اگر توجیهپذیر باشد. اما مفهوم دنیا با این همه مصیبتهایش برای یک نوجوان چیست؟... برای همه که جای عبور بود پس این جنون خودویرانگری چیست؟
- هنر چیزی بیش از فراموشی گذرای واقعیت نیست.
- برای اینکه فعالیت معنایی داشته باشد، برای اینکه علم معنایی داشته باشد، زندگی باید معنا داشته باشد. این معنا را نتوانسته بود با هیچ تلاش روحی و قلبی پیدا کند و اکنون خود به خود این معنا را میفهمید... زندگی معنایی داشت...
- در این برهه از نوجوانی که آدمی عاشق عشق است، آن را در تمام چشمها میبیند، و قلب حریص و مردد از یاری به یار دیگر میرود: شتابی برای انتخاب یار نیست، تازه ابتدای سفر است. اما در این روزگار، روز کوتاه است: باید شتافت.
- طولانیترین مسیر را انتخاب میکردند و اشتباهشان را به حساب مِه میگذاشتند. چون سرانجام با تمام کوششی که برای نیافتن مقصدشان میکردند، به آن نزدیک میشدند، پییر در جایی دور از مغازه میماند.
- ... گاهی سکوت میانشان حکمفرما میشد، نه معنای کلمات بلکه نوید زندگانی نهفته در آنها بود که برایشان اهمیت داشت... روح آنها، رها از کلمات، گفتگویی مهمتر و عمیقتر را دنبال میکرد.
- ... بورژواها بی آنکه بدذات باشند به جای اینکه اذعان کنند شاید حق با آنها نبوده، میگذارند در کنارشان بمیری، ذره ذره.
- پییر به ناگاه و از دید دختر جوان متوجه فقدان احساسات قلبی و خشکی برهوتگونهی این طبقهی بورژوا شد که خودش به آن تعلق داشت. خاک خشک و بایری که رفتهرفته تمامی شیرهی حیات را مکیده بود بیآنکه برای تجدید آن کاری کند. ... حتی هنگامی که میپندارند کسی را دوست دارند، دوستیشان مالکانه است و او را قربانی خودخواهی و غرور خویش میکنند. قربانی کوتهنظری و لجاجتشان.
- ... پییر میگوید: به هرحال آنچه من میدانم این است که وقتی به جبهه بروم هیچکس را نمیکشم. و فیلیپ بیآنکه با او مخالفتی کند لبخندی غمبار بر لب آورد زیرا خوب میدانست قدرت بیامان جمعیت با افراد ضعیف و ارادهی آنان چه میکند.
- ... آنچه آنان را حفظ میکرد قلب پاک و شرم غریزیشان بود.
- ... لحظاتی هست که آدم از انسان بودنش خجالت میکشد... چه خوب است که بزودی میمیریم!... نفرتانگیزترین چیز این است که جزو آدمهایی شویم که به ویران کردن میبالند، به تحقیر کردن میبالند...
|
ديدگاه شما