گزیدههایی از کتابهای کودک و نوجوان
گزیدههایی از کتاب | |
---|---|
![]() |
ساختمان هفت طبقه بود و قبل از این که بفهمم دکمههای آسانسور شمارهٔ طبقات را نشان نمیدهند، در آسانسور بسته شد. هر دکمه به جای یک طبقه یک سال را نشان میداد: ۱۷۷۵، ۱۸۵۰، ۱۹۲۰، ۱۹۴۴، ۱۹۶۲، ۱۹۸۰. کنار آخرین دکمه نوشته شده بود: «شگفت زده میشوید.» هیچ دکمهای نبود که بتوانم فشارش دهم و در آسانسور دوباره باز شود. هیچ راهی هم برای کمک خواستن نبود. مجبور بودم یکیشان را انتخاب کنم... (از داستان:۴۲، تو در این اتاقی) |
![]() |
وقتی مکس خودش را به زحمت از زمین بلند میکرد، چیزی به سرش خورد. فریاد زد: «آخ! این چی بود؟» موش کور کوچولویی با دستپاچگی گفت: «ببخشید! عصای من بود. اصلا ندیدمت.» مکس گفت: «چی؟ من به این بزرگی را ندیدی؟ نکند چشمهایت نمیبیند؟» موش کور گفت: «چرا میبینم ولی چشمهایم خیلی ضعیف است. در عوض، بینیام معرکه است. حتی میتوانم بفهمم زیر زمین چه خبر است.» |
![]() |
ماهی قدبلنده با دوستانش در یک برکه زندگی میکردند. برکهٔ آنها یک قانون داشت: ساکنان محترم برکه! در مصرف آب صرفهجویی کنید. آنها هر روز شوخیها و بازیهای مختلف میکردند. |
![]() |
همهی روزهای هفته کتاب، بچهها داستانهایی در مورد قطارها، پریها، گاوچرانها و سگها برای بقیه خواندند. وقتی خانم بروکس نظر من را میپرسد، میگویم: «خیلی گل داشت»، «خیلی پر مو بود»، «خیلی تق تق داشت» یا «خیلی پیتیکو پیتیکو داشت» |
![]() |
- فیگی صبرم تمام شده! - ولی چارهای نداری. - چی؟ چهقدر؟ چرا؟ - چون چیزی که برایت دارم فعلا اینجا نیست. - پس یعنی مجبورم... صبر کنم؟ - بله. - نمیخواااااااااام! |
![]() |
ویلف دلش نمیخواست خورده شود، اما خیلی از حیوانات جنگل گوشتخوار بودند و این یعنی آنها گوشت دوست داشتند. ویلف میدانست که خودش و دات هم از گوشت درست شدهاند و حیوانات برای خوردن آنها حتما سرودست میشکستند. اما اگر ویلف کاری میکرد که خودش و دات زیاد گوشتی به نظر نرسند و شبیه گیاه شوند، آنوقت حیوانات، دیگر بیخیال خوردن او و خواهرش میشدند. |
![]() |
شبها، وقتی مادر جیمی او را به رختخواب میبرد، همیشه مدتی با هم حرف میزنند. آنها در مورد چیزهای جالب، چیزهای مسخره و مسائل جدی حرف میزنند. یک شب مادر جیمی به او گفت: «یکی از کارهای مورد علاقهٔ من قلقلک دادن تو است.» و آرام شکم جیمی را قلقلک داد و جیمی زد زیر خنده. بعد مادر او را بغل کرد و گفت: «و دوست دارم تور ا بغل کنم و مهمتر از همه، دوست دارم وانمود کنم که دارم گوش تو را گاز میگیرم. بعد لبش را به نرمهٔ گوش جیمی مالید و صدای بوقلمون درآورد: «قلو قلو قلو» |
![]() |
پرستار ماریان پرید وسط حرف شاع و گفت: |
![]() |
- من دارم میروم. - پس من چی؟ با کی بالا و پایین بپرم، تنیس روی میز بازی کنم و کلاه بوقی سرم بگذارم؟!! - ببخشید فیلی. ولی من دارم میروم. - حالا که اینطوری شد، من هم میروم. ببین که رفتم... |
![]() |
- من امروز پرواز میکنم. - شما امروز پراوز نمیکنی. فردا هم پرواز نمیکنی. هفته بعد هم پرواز نمیکنی. هیچ وقتِ هیچوقت پرواز نمیکنی. - ولی تلاشم را میکنم. |
![]() |
هرسال اولین روز ماه می، مردم از همهجای شهر میآیند و با تکههای کاغذ، برچسب، تکههای پارچه، تکهای کاموا و گاهی هم یک جوراب ورزشی، خوشگلم میکنند. هرکدام از آن پیشکشها یک رویا، یک علاقه یا اشتیاقی را در خودش دارد. حیوانها روی شاخههایم لانه میسازند، لابهلای ریشههایم پناه میگیرند و روی برگهایم تخم میگذارند. خانه بودن برای دیگران همیشه آسان نیست. گاهی حس میکنم یک مجتمع آپارتمانی هستم با یک عالمه خانوار، ساکنانی که همیشه با هم نمیسازند. من خودم اصلا با این همه هم صحبت احساس شلوغی نمیکنم. احساس امنیت دادن به دیگران، راه خوبی برای گذراندن روزهاست. |
![]() |
وقتی به مدرسه میرسند، پولی از بچهها و معلمها خجالت میکشد. به خاطر همین، خانم معلم به مادر پولی اجازه میدهد که چند ساعتی در مدرسه بماند و کنار پولی باشد. تا او به مدرسه و بچهها عادت کند. پدر، کت پرسی را از تنش درمیآورد و به جارختی آویزان میکند. پدر هم باید در مدرسه بماند، تا ظهر همراه بچهها به خانه برگردد. |
![]() |
مامان و بابا به دختر کوچولویشان نگاه کردند و آه کشیدند؛ با دخترک کنجکاوی که میخواست سر از همه چیز در بیاورد، چه کار میتوانستند بکنند؟ بعد لبخندی روی صورت هردویشان نشست و آرام گفتند: «راهش را پیدا میکنیم!» |
![]() |
فقط در عرض ده دقیقه تمام بچههای کلاس سوار هواپیما شدند تا به چین سفر کنیم. من، آمبر براون، یکی از دانش آموزان هیجان زدهی کلاس سوم هستم. دوست صمیمیام، جاستین دانیلز، الان کنار من روی نیمکت نشسته است و وانمود میکند یک ساعت شماطه دار است. تنها چیزی که الان میشنوم، تیک تاک، تیک تاک است، اما کاملا مطمئنم او نقشه دیگری دارد. معمولا وقتی نوبت پرواز کلاس ماست، من و جاستین کنار هم مینشنیم. در واقع از همان اولین باری که در کلاس آمادگی همدیگر را دیدیم، کنار هم نشستیم. اما آن داستان دیگری است. |
![]() |
داستان خوکی که فکر میکرد قورباغه است، به سرعت همهجا پیچید و همهی حیوانات با عجله خودشان را رساندند به برکه تا مهمان عجیب و غریب را ببینند ... راکن گفت: «نگفته بودید یک فامیل صورتی دارید!» قورباغهها جواب دادند: «او فامیل ما نیست!» راسو گفت: «اما صدای قورباغه از خودش در میآورد.» |
![]() |
هنری دیگر فکرهای توی سرش را دوست نداشت. برای همین سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. اما کار دیگری هم نداشت که بکند. هنری فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. با خودش گفت: «من کی هستم؟ آیا هنری فنچ هستم؟ فکر کنم بالاخره یک چیزی هستم.» و فکر کرد: «من یک چیزی هستم.» |
![]() |
در میان بچههایی که ایدههای خلاقانه دارند، هستند بچههایی با ایدههای خیلی خیلی خلاقانهتر. شما هم یکی از این بچهها را دارید. من اسمش را کامل نمیگویم تا خجالت نکشد. فقط بگویم که او ماشا ف. یا فیلیپنکو. م است. ما به این بچه برای کارها و تحقیقات بعدی نیاز داریم. |
![]() |
مامانم همیشه میگفت من باید به گردنم افتخار کنم. میگفت حیوانات دیگر خیلی دوست دارند گردنی مثل من داشته باشند. آره، حتما! مامان ببخشیدها، ولی هیچ کس این گردن را نمیخواهد. گردنم از آن گردنهاست که فقط یک مامان میتواند قربان صدقهاش برود. |
![]() |
بعضیها میترسند نکند چیزی در خانه مرتب و سرجایاش نباشد. یک پسرک سرخوش و بیخیال هم ممکن است از اینکه یک سگ بزرگ سرراهاش سبز شود بترسد. گاهی شاید از مامان خودت هم بترسی. نکند من را قورت دهد؟ |
![]() |
سگ کوچولو باید برود دستشویی؛ خیلی تند و فوری. اما خواهر کوچکترش روی لگن او نشسته است! چون که موش روی لگن خواهرش نشسته… سگ کوچولو از کنار همه لگنهای خانهشان میگذرد، اما همه در حال استفادهاند. حالا دیگر سگ کوچولو خیلی فوری باید به دستشویی برود… |
ديدگاه شما