گزیدههایی از کتابهای کودک و نوجوان
گزیدههایی از کتاب | |
---|---|
![]() |
|
![]() |
و کتاب با این گفتوگوی زیبا به پایان میرسد:
هوم! من اين هر سه را يكي ميبينم. حقيقت اين هر سه، آن ني است كه كنار كلبهي من، سبز شده. اين آيينهاي است چون همهي آيينهها. چطور ساقهي ني را آيينه ميخواني، كه چيزي نشان نميدهد؟
ـ نه، نه، كسي هست كه بسيار از من داناتر است. او پس از اين ميآيد. ـ او را چگونه بشناسم؟
|
![]() |
|
![]() |
برای بعضی از ثروتمندان شهر، آن موقع از سال زمان ولخرجیها و هدیههای بیحساب بود. اما هدف جشنها یک چیز بود: ساختن بهشتی با نور شمع در اعماق زمستان. حالا، در روزهای پیش از فرا رسیدن سال نو، سکونی همه جا را فرا گرفته بود. پسر فکر میکرد زمان، زمان غیرمعمولیست، و میدانست که همیشه همین احساس را داشته است. حتی پیش از روزهای زندگی با ولرین، وقتی مثل موشی در گوشه و کنار مخفی شهر، تنها زندگی میکرد، همیشه حس میکرد چند روز پیش از سال نو با بقیهی روزها فرق دارند. این زمان، فاصلهی عجیب و خاموشی بود و انگار جایی خارج از باقی سال، خارج از زمان قرار داشت. انگار بقیهی سال زنده بودند و این روزها نه! - اگر قرار بود پسر واقعا وارد جهانی رویایی شود، تعجبی نمیکرد که این اتفاق در روزهای مرده بیفتد. تاریکی. - دو ساعت مانده به نیمهشب. پسر توی جعبه نشسته بود. آنطور که در فضای تنگ و تاریک داخل اتاقک نشسته بود، مثل همیشه پاهایش زیر بدنش خواب رفته بودند. از بالای سرش، صدای ولرین را میشنید که نمایشش را پیش میبرد. صدا به حدی ضعیف بود که انگار از جای خیلی دوری به گوش پسر میرسید و پسر سعی میکرد بفهمد به کجای نمایش رسیده است. خوب نبود علامت را نشنود، اصلاً خوب نبود. اما پسر میدانست که لازم نیست نگران باشد. قبلاً عادت داشت مراحل رسیدن به علامت را بشمرد و همیشه جایی قاتی میکرد، اما باز هم، نیازی به این کار نبود، علامت به اندازهی کافی واضح بود. پسر سعی کرد خیلی آرام وزنش را جابهجا کند تا کمی حس به پاهایش برگردد. اما فایدهای نداشت. جعبه مخصوص او طراحی شده بود و ولرین حواسش بود کاری کند که از هر طرف، چیزی بیش از نیم سانتیمتر فضای اضافی نداشته باشد. ناگهان تقهی محکمی به جعبه خورد: اولین علامت، که یعنی: آماده باش پسر. |
![]() |
سیصد سال، دویست سال و حتی صد سال پیش، دختر به دنیا آمدن به هیچ وجه موجب شوربختی و نگرانی نبود. من در کتابهایی که پدرم از عمویم امانت میگرفت و اجازه میداد من هم آنها را بخوانم، خوانده بودم که شهرزاد قصهگو به واسطهی هوش و خرد خود، هزار و یک شب خود را از خطر مرگ رهانده و پس از آن نیز به مقام همسری شهریار رسیده بود. در گذشته، زنها موسیقی مینواختند، درس میدادند، شعر میگفتند، در جنگها شرکت میکردند و به تجارت مشغول میشدند. اما کسانیکه پس از خلفا بغداد را به تسخیر خود درآوردند، این میراث گذشتگان را از یاد بردند. |
![]() |
«مامان ما را با ماشین به بیمارستانِ تخصصیِ کودکان در رد آیلند میبرد تا معاینههای فصلیمان را انجام دهیم و مطمئن شویم اعضای بدنمان به اشتباه برنامهریزی نکردهاند. و امروز دکتر دریک مثل دفعههای قبل کار آموزهایش را با چشمهای از حدقه درآمده دور خودش جمع کرده و از ما میپرسد ناراحت نمیشویم شاگردهایش شاهد معایناتمان باشند؟ ناراحت میشویم! البته که ناراحت میشویم! اما چطور میتوانیم با دکرت دریک با آن روپوش سفید و گوشیِ معاینهی قلبش مخالفت کنیم؟ بنابراین شانههایمان را بالا میاندازیم و اجازه میدهیم کارآموزهای دکتر با دهانهای بههم فشرده و نگاههای شگفتزده خودشان را آنقدر جلو بکشند که پاهای همدیگر را لگد کنند و تماشایمان کنند.» |
![]() |
رایلی توی اتاق ساکت و خالیاش تنها بود. کتابهایش را از کولهپشتی بیرون کشید و لباسهایش را برداشت تا آنها را توی کوله بگذارد. بعد، مکثی کرد و صورتش تغییر حالت داد. |
![]() |
یکی از راههای حفاظت محیطزیست مصرف دوباره است. یعنی چیزهایی را که قبلا استفاده کردهایم دوباره مصرف کنیم. مثلا شما پاککن را نمیتوانید دوباره مصرف کنید، اما میتوانید از جعبه، کیسه نایلون و ظرفهای مختلف دوباره استفاده کنید. با این کار در مصرف کاغذ، پلاستیک و مواد دیگر صرفهجویی میکنید و با مصرف کمتر انرژی برای تولید این مواد، محیطزیست سالمتر باقی میماند. بچه دایناسورها میگویند:
و دایناسور بیخیال میگوید:
بخشی از متن کتاب:
|
![]() |
بخشی از داستان این یک کت و شلوار معمولی نیست از کتاب « آشپزخانه خانم گیلاس » مکس کت و شلوار فقط مخصوص کار نمیخواست. او کت و شلواری میخواست که بتواند تمام سال همان را تنش کند، کت و شلواری میخواست که بتواند موقع انجام دادن هر کاری همان را تنش کند، خیلی کت و شلوار شق و رقی نمیخواست یا کت و شلوار مخصوص تعطیلات و جشن تولد، مکس کت و شلوار تجملاتی نمیخواست. کت و شلواری میخواست که بتواند برای مدرسه رفتن همان را بپوشد و با همان هم عصرها سراغ گاوها در صحرا برود و به خانه بیاوردشان. کت و شلواری که برای پیادهروی در تابستان خیلی گرم نباشد و برای سر خوردن روی برفها خیلی نازک و سرد نباشد. شاید اگر مکس میتوانست کت و شلواری برای طول سال پیدا کند، قصاب و نانوا و آهنگر، زرگر، تعمیرکار، کشیش، خیاء صاحب مسافرخانه، معلم، بقال، زنان خانهدار، و شهردار و همه اهالی وینکل برگ وقتی مکس با کت و شلوارش بیرون میآمد دم در و پنجرهها میایستادند و با هم زمزمه میکردند: «وای ی ی ی... نگاه کنید، او ماکسی میلیان است با کت و شلوار حیرت انگیزش. |
![]() |
|
![]() |
این کتاب کمک می کند تا:
|
![]() |
دلم میخواست از آشپزخانه فرار کنم. مادر میخک خیلی مشکوک به نظر می رسید. او لبخند مصنوعی به لب داشت و ترانه ای را بیوقفه و ناموزون زیرلب زمزمه می کرد. انگار در آن اتاق مخوف، بدبو و تاریک، پاک یادش رفته بود که ترانه باید ریتم داشته باشد. وزوز ترسناک تمام نشدنی او، مثل صدای روباتی بود که سعی می کرد شبیه انسان ها آواز بخواند. |
![]() |
کلاغها روی تاج سپیدار در هم میلولند و به هم فشار میآورند. انگار آنجا تنها نقطه امن دنیاست آنها میتوانند رویش بنشینند و بیدغدغه قارقار کنند. تلفن زنگ میزند. دو تا از کلاغها، ناگهان از جا میپرند و هوا را میشکافند و به سمت ملخی که بزرگ و سبز است، پرواز میکنند. یکیشان در یک چشم بر هم زدن، قوسی به بدنش میدهد و سر و گردنش را جلو میکشد و ملخ را لای منقار درازش گیر میاندازد. دارم با صدای بلند فکر میکنم. فکر فکر فکر... دارم فکر میکنم انگار مهم است که پشت آن روبان طلایی زیبا و کاغذی که نور روی آن بازتاب خیرهکنندهای دارد چیست. بمب؟... و یا واقعاً امپراتور کوتوله سرزمین لیلیپوت؟ |
![]() |
همین تازگی مدرسه جدیدم را شروع کردهام. مدرسهای میگویم و مدرسهای میشنوی. همینقدر بگویم که اینجا پر است از خرخوانترین آدمهایی که توی عمرم دیدهام. از آن طرف هم بابا و مامانم ویرِ درس و مشق و تستزنی و کلاسهای فوقبرنامه برای من گرفتهاند. واقعاً برایم کابوس شده. باز جای شکرش باقی است که دوست جدیدم، مدی، کمک میکند. مدی میگوید بابا و مامان خودش هم اینجوری بودهاند تا بالاخره توانسته تربیتشان کند. راستش تمام پدر و مادرها باید تربیت بشوند. مدی توی این کار خیلی وارد است. باورتان نمیشود چقدر از پا گذاشتن توی این مدرسه چندشم میشود. مخصوصاً روزهای دوشنبه. برای اینکه به خودم حال بدهم، آهنگ کریسمس مبارک را با سوت میزنم یا از اینجور کارهای مسخره. بعد به کلاس درس ثابتمان میروم و آنجاست که باز با قیافهی وُرمولد پیر روبهرو میشوم. همین که چشمش به من میافتد، لبش عین یک ساندویچ بیات چروک میافتد. آخر چرا من نباید یک معلم شادتر و باحالتر داشته باشم؟ یکی مثل جک، قاتل زنجیرهای! ... من میخواهم کمدین بشوم. میدانید، آدم اراده کند، میتواند. خلاصه، من فقط در یک چیز خوبم و آن هم خنداندن آدمهاست. بعد از مدرسه به خانه برگشتم تا باز یک شب عالی را در بازداشت خانگی بگذرانم. با این پدر و مادر چه کار کنم؟ روز به روز بدتر میشوند. چه میشد یک سرگرمی دیگر برای خودشان پیدا میکردند و دست از سر من برمیداشتند؟ اولین روزِ تماموقت تربیت پدر و مادر. تصمیم گرفتهام دوره را فشرده برگزار کنم، چون خیلی دوست دارم زودتر کلک کار کنده شود. |
![]() |
اگر بسیاری از آدم های کوچک در بسیاری از جاهای کوچک، کارهای کوچک بسیاری انجام دهند، می توانند چهره جهان را تغییر دهند. |
![]() |
«پرندگانی از سراسر جهان گرد هم آمدند و هدهد رو به آنها چنین سخن راند: |
![]() |
تا به ساختمان خالی برسم، دوباره خیس بودم و میلرزیدم. از پلهها که بالا رفتم، "طاعون" واق واق کرد، ولی بقیه روی زمین یا روی تشک لای پتو و لباسهای ژنده و تکه پارههای ملافهها خواب بودند. دنبال رنگین کمان گشتم، اما نبود. چند تا لباس کهنه، شلوار و پیراهن پاره جمع کردم و از آنها برای خودم لانهای ساختم و تویش خریدم. تقریبا تمام شب قبل دنبال رنگین کمال گشتم، اما او را پیدا نکردم. خیلی نگرانش بودم. ولی با شکم پر از دونات میتوانستم خوب بخوابم. |
![]() |
اگر شما هم مثل بیشتر خواننده های ما باشید حتما فکر می کنید ما این همه داستان را برای کتاب نوشتن از کجا میآوریم. خب، بعضی وقت ها از خودمان می سازیم شان، بعضی وقت ها هم اتفاق های واقعی را می نویسیم، مثل همین کتاب. همه چیز از آن رو زصبح شروع شد که من از خواب بیدار شدم و رفتم پایین صبحانه بخورم. تری زودتر از من رفته بود تو آشپزخانه و داشت یک گربه را رنگ می زد. و وقتی هم م یگویم یک گربه را رنگ می زد منظورم نقاشی یک گربه نیست! منظورم یک گربه ی واقعی واقعی است که تری داشت با زرد روشن رنگش می کرد! گفتم: «سوال احمقانه ایه تری، ولی چرا زردش کردی؟» تری گفت: «چون که دارم تبدیلش می کنم به قناری.» |
![]() |
«سکوت تهی نیست. بلکه یک پیش درآمد پرمعناست، صفحه ای خالی که باید نوشتن را در آن آغاز کرد. نوشتن هم راه دیگری برای پرواز کردن است. نوشتن هم بالهایی دارد که ما را به دور دست می برد.» |
![]() |
|
ديدگاه شما