گزیدههایی از کتابهای کودک و نوجوان
گزیدههایی از کتاب | |
---|---|
![]() |
باورتان میشود! انگشتان پا هیچ اسمی ندارند. ده انگشت پا داریم، اما آنها، اسمی ندارند. و همین بیاسمی باعث ناراحتی آنهاست. به نظر شما چه اسمی میتوانیم برای آنها پیدا کنیم؟ |
![]() |
پدر به من گفت: «روزی که تو به دنیا آمدی، باران ایستاد و خورشید تابید، و ما شِلِپ شِلِپ کنان از میان چالههای آب گذشتیم.» |
![]() |
ماه که در آمد، جغد خالخالی خوشحال شد. ماه هم که هر شب در میآمد.
باران که گرفت، خانم خوکه خوشحال شد. چترش نمیگذاشت او خیس بشود.
باد که وزید، خرس پشمالو خوشحال شد. بالأخره بادبادکش رفت بالا توی آسمان.
آخر سر هم وقتی برف گرفت، هاپو کوچولو خوشحال شد. طفلی از همه بیشتر صبر کرده بود.
|
![]() |
خیلی خُب، خیلی خُب، لباس خوابت را سفت بچسب. فکر کنم باید مثل همیشه کمکت کنم. وای، نمیدانم این چوب جادویم را کجا گذاشتم؟ |
![]() |
قورباغه با کنجکاوی به کنار پنجره رفت. یک شهاب افتاد، شهابی دیگر و بعد یکی دیگر! قورباغه با خود فکر کرد حالا میتوانم هزار آرزو بکنم. بالون بزرگی جلوی خانهی او فرود آمد. قورباغه به سوی دوستاناش دوید و گفت که یک عالم شهاب دیده است. خوک و اردک فریاد زدند: «چه عالی! حیف که ما نتوانستیم آنها را ببینیم.» موش صحرایی گفت: «قورباغه، بپر بالا. میخواهیم برویم شهابهای بیشتری پیدا کنیم.» |
![]() |
شیر تا آن را دید، گفت: «چهقدر ریزهمیزه و بامزّه است. نه پشم دارد و نه یال. راستی، توی زمستان چهجوری خودش را گرم میکند؟ از سرما یخ نمیزند؟ ...» |
![]() |
وقتی نیکِ کوچولو دایناسورش را توی جیبش میگذاشت، شجاع میشد، درست به اندازه نیکِ بزرگ. |
![]() |
از زیر دست زارنوشاد رد میشوم و میروم داخل. من حتی روز روشن هم از این سنگ مستراح میترسم. مثل قیف سرش گشاد است و وقتی پایینتر میرود تنگ میشود. شبها وقتی روی این سنگ مینشینم از ترس فقط به آسمان نگاه میكنم و ستارهها را میشمارم. عمو دیگر گریه نمیكند. به این طرف و آن طرف سنگ مستراح نگاه میكند و میگوید: «من اگه پول همراهم باشه ده روز هم به مستراح نمیرم.» زارنوشاد و پدر نگاهش میكنند، ولی چیزی نمیگویند. مثل پدر سرم را خم میكنم توی چاه مستراح، ولی زود سرفهام میگیرد. پدر گوشم را میگیرد و محكم میكشد. از زیر دست زارنوشاد رد میشوم و میآیم تو حیاط. یحیی و یونس و ساره دور مادر جمع شدهاند. یونس میگوید: «پیدا نشد؟» چیزی نمیگویم. میدانم اگر توی سرش هم بزنم الان جرأت نمیكند چیزی بگوید. |
![]() |
مرد گفت: «لافکادیو! تصمیمت را بگیر.» همه با هم گفتند: «تصمیمت را بگیر.» ولی لافکادیوی بزرگ بیچاره نمیتوانست تصمیمش را بگیرد. او دیگر نه یک شیر درست و حسابی بود و نه یک انسان واقعی. بیچاره! اگر شما جای او بودید -نه میخواستید شکارچی باشید و نه شیر- چه کار میکردید؟ |
![]() |
بعضی از مشتریها شکایت کردند و ما مجبور شدیم ازشان بخواهیم از رستوران بروند. این آخری کاسهٔ صبرم را لبریز کرد، برای همین تدی را اخراج کردم و شغلش را به زرافه سپردم. اما حتی با وجود سرآشپز جدید، رستوران هنوز هم مشکلات جدی داشت. ولی بزرگترین مشکل این بود: شنگبان درست همان موقع به خانه آمد. |
![]() |
آقای هارتول خندید و گفت: «عشقم، چهطور مدرسه جدیدت را دوست نداری. تو که هنوز نرفتی آنجا. نگران نباش. آن مدرسهات را دوست داشتی، از این هم خوشت میآید. تازه، به فکر آن همه دوست جدیدی باش که قرار است با آنها آشنا شوی.» همین دیگر. هیچکس را نمیشناسم و خیلی سخت است و ... دوست ندارم، فقط همین |
![]() |
رامونا ریشهٔ ناخنش را، که مانند افکارش دردناک بود، با دندان کند و گفت: «گندش بزند! حق ندارد دربارهٔ پدر از این حرفها بزند. من هم دیگر باهاش حرف نمیزنم.» بئاتریس ادامه داد: «و یک خبر هم از خاله بئا شنیدم. گفت که مدرسهها دارند معلمهایشان را بیرون میکنند. با این حساب، از کجا معلوم است که پدر شغلی گیر بیاورد؟» رامونا که خیال میکرد هر مدرسهای، دربهدر دنبال مردی به خوبی پدرش میگردد، با شنیدنِ خبر، نگرانی تازهای پیدا کرد. پرسید: «تو که فکر نمیکنی پدر به عربستان سعودی برود، نه؟ حتی اگر آنجا، گرمتر از سردخانهٔ افتضاحی باشد که در آن کار میکند؟» |
![]() |
چرخ چرخ عباسی خدا منو نندازی شنبه شد و یکشنبه دوشنبه و سهشنبه چهارشنبه روز به روزه پنجشنبه نصف روزه جمعه است وقت بازی خدا منو نندازی |
![]() |
روباه از خوشحالی فریاد میزند: «هورا! گیر کردی! من بردم! تو فقط وقتی میتوانی دوباره پایین بیایی که من جادو را باطل کنم و من اصلاً و ابداً چنین کاری را نخواهم کرد. اصلاً و ابداً! چه خوب که میتوانم برای همیشه و تا ابد زندگی کنم». روباه شاد و خوشحال آواز میخواند. مرگ لبخند میزند و انتظار میکشد. |
![]() |
سه نفر در خانهٔ ما هستند و باید همینطور بماند برای همیشه من مامانم و مادرجونم. اگر یکی از ما را از اینجا ببرند خانوادهمان ناقص میشود مثل کفشی بدون بند یا گلی بی گلبرگ. خانوادهٔ ما را سه نفر میسازند نه یک نفر یا دو نفر |
![]() |
هواپیما بالای سرشان غرید. گاس و آیدا به این فکر کردند که هواپیما کجا ممکن است برود. به این هم فکر کردند که آیدا کجا دارد میرود. همانطور که دماغ به دماغ هم پچ پچ میکردند، با هم دربارهاش فکر کردند و حدس زدند و تصورش کردند. آیدا گفت: «شرط میبندم هرجایی که بروم این بوی ماهیی نفست همیشه توی دماغم میماند!» گاس با این حرفش لبخند زد. مطمئن نبود لبخند زدن کار خوبی باشد؛ ولی آیدا هم داشت ریز ریز میخندید. آنها جلوی خودشان را نگرفتند و همینطور خندیدند. |
![]() |
بعضی از مادربزرگ ها دوست دارند بازی کنند. بعضی از مادربزرگها با یک پدربزرگ زندگی میکنند. بعضی از مادربزرگها با دوستانشان زندگی میکنند. |
![]() |
او مرا به آسمانها برد، بالاتر از درختها ... هرگز فکر نمیکردم بتوانم پرواز کنم. برایم از دانهها گفت، و بهترین دانههایش را به من داد، البته خودش هم از دانهها خورد. |
![]() |
همه پدربزرگها دوست دارند برای شما قصه بگویند. بعضی از پدربزرگها خیلی بلند حرف میزنند. بعضی پدربزرگها میتوانند گوشهایشان را تکان بدهند. |
![]() |
ستارههای روشن گلهای ستارههای روشن در باغ کبود آسمان رُست با چشمک شادمانهی خود راهی به زمین پاک میجست
شب، گرچه سیاه بود و خاموش بر سینهی خود چراغها داشت از آتش صد گل ستاره در دامن خویش باغها داشت
ما در دل دشت زندگانی هر یک به گل ستاره مانیم از تابش جان پاک و آگاه نوری به زمانه میفشانیم |
ديدگاه شما