داستان های پنج دقیقه ای |
روباه آش ولاش از در خانه بیرون دوید- او حتی در را باز
نکرده بود! زنبورهای وحشی مثل پوست دوم روی بدن روباه را
پوشانده بودند!
بله، آن روز، روباه فهمید که درد ورنج یعنی چه.
|
مقررات |
مهمان ها را نگاه می کنم که حرف می زنند و می خندند و وقتی به ورود
دیوید فکر می کنم، از نگرانی دل شوره می گیرم، چه اشتباهی کردم!
کارت تولد و بسته ی پاستیل را روی میز، کنار بقیه هدیه ها
می گذارم و روی صندلی ای کنار خانم تقریبا مسنی می نشینم و گیتار
را هل می دهم زیر صندلی ام. باید هدیه دیگری می خریدم. یک گیتار
قراضه! از فکر این که هدیه ام را جلو این همه آدم باز کند، نفسم بند
می آید.
|
بن بست نورولت |
گفتم:« ماشین مال خودم است، دوشیزه ولکر آن را به من بخشیده.»
با لحنی مردد گفت: « این موضوع هم بالاخره روشن می شود.»
با خودم فکر کردم، حسودی ات می شود، و انگشت هایم را محکم
دور فرمان پیچیدم. واقعا دلم می خواست گاز بدهم و بروم چون با آن
سه چرخه هرگز نمی توانست به من برسد.
|
آهنگ تار کولی |
کا کا گُل گُل، آتش می خوام سرخ وسوزان! فروزان!
کاکا گُل گُل خندید وخندید، دور آتش چرخید وچرخید،
بابا کولی اگر می خوای آتش سوزان
توهم به من بده نان!
|
چه و چه و چه، یک بچه! |
تو دشت وباد، کم وزیاد، راست که می ری،
روباه می آد؟ نه نمی آد!
شاید بیاد، شاید نیاد!
اگر اومد، خرگوش خاله،
این امساله، که بارداره، چکار کنه؟
|
هفت رویای کلاغ |
من کلاغ بودم.
اما پاهایش نبودم که کوتاه بود.
بالهایش نبودم که برای پرواز بود.
چشمهایش نبودم که گرد بود.
نوکاش نبودم که دراز بود.
رویایش بودم که برای شما شاید عجیب بود.
تا آن روز کسی نمیدانست که رویای کلاغ چه شکلی دارد.
|
سه غول |
غول اوّلی گفت:" البته، کودن کلّه پوک! قول غول ها، قول است. تمام چیزهایی
را که با خودت بردی، مال خودت؛ همه ی قلوه سنگ ها، خاک ها ودرختان."
|
تک و تنها توی دنیای به این بزرگی |
خانه ی ما یک خانه ی کوچولوی سفید خوشگل بود.با یک میله ی
پرچم، توی زمین چمن.من خیلی به خودم افتخار می کردم.
|
آلونک |
ماما نقشه را باز می کند، روی میز صاف می کند و می گوید
همه تون به این نگاه کنین. ما اینو کش رفتیم چون دیگه اهمیتی
نداره که صاحبش سراغشو بگیره. دیگه هیچ کدوم از ما توی
مغازه ی مترسک کار نخواهیم کرد. امشب چه بمب بزنن، چه نزنن،
ما مدرکمون را پیش پلیس می بریم.
|
برای من یک ستاره بکش |
رنگین کمان گفت:
"برای من شب را بکش!"
ونقاش یک شب تیره کشید.
شب گفت:"برای من یک ماه بکش!"
ونقاش یک ماه کامل کشید.
|
در پی شباویز |
وقتی به دیدن شباویز میروی
به کلمهها نیاز نداری
یا به گرما
یا به هیچ چیز دیگری، جز امید
این چیزی است که پدر میگوید.
آنگونه امیدی
که روی بالهای بیصدا
زیر نور ماه
در پرواز است،
ماهِ شباویز تابان.
|
مار و مارمولک |
مار نمی شنید که چه حرف هایی زده می شود. زل زده بود و
غرق تماشای موش شده بودکه اندازه ی بقیه ی موش هایی که تا
به حال دیده بود کپل مپل بود. گرد و قلمبه.
|
برسد به دست معلم عزیزم |
معلم عزیزم.
امشب کمی ناراحتم. آرتور رفته.به نظرم از
نامه ی شما متوجه چیزی شده وتصمیم گرفته
دوباره مهاجرت کند.
با احترام امیلی
|
طولانی ترین آواز نهنگ |
به همه ی آن نهنگ هایی فکر می کنم که سلطان دریاها بودند و در
دریاها با شادی شنا می کردند. غیراز ماهی های مرکب غول پیکر دشمن
دیگری نداشتند. بعد یک مرتبه انسان ظالم شروع کرد که به کشتن آن ها،
قرن ها و قرن ها و قرن ها. هزار تا هزار تا شکارشان کرد تا بالاخره چند
نوع آن ها تقریبا از بین رفت. بی خود نیست که این جانوران بیچاره این هم ناله و شکوه می کنند.
|
ماه بر فراز مانیفست |
قاتل واقعی جونیور، فین بود که خیال داشت جینکس را مقصر
معرفی کند. پشت سر جینکس می رفته که از چیزی می ترسد و از هول،
پایش توی یکی از تله های تامپسون گیر می کند، می افتد و سرش به
قطعه سنگی می خورد.
|
جایی که کوه بوسه می زند بر ماه |
چوب، هم چنان داشت رشد می کرد! رفته رفته، بلند و بلندتر و
قطورتر شد تا آن که به قطر بازوی مین لی رسید. موقعی که مین لی دیگر
نمی توانست نوک چوب را ببیند، شاخه ها و شکوفه های صورتی آن نمایان شدند!
|
پسرخاله وودرو |
روزی از روزها که مرد کشاورز داشت از پنجره ی خانه اش بیرون
را نگاه می کرد، منظره ای را دید که چیزی نمانده بود از ترس زهره ترک
شود. آن بیرون، جایی که آلیو آن دفن شده بود، جایی که قبلا علف
می رویید، حالا موهایی طلایی در آمده بود.
|
کتاب کارزار کره و یک قصه دیگر |
خرگوش داد زد: نخیر! من بهترینم، نه تو!"
خرسه خرناسه کشید وگفت:" اوهو! باز هم اوهو!
حرف های گُنده گُنده می زنی.حالا گیریم که بهترین باشی
چه طور می توانی ثابت کنی ؟ مثلا چه کار می کنی؟"
خرگوش رفت توی فکر وگفت: "اوم م م...
که گفتی چه کار می کنم؟"
|
جنگ سیب |
پادشاه گفت:" حق با تو است"
پاک فراموش کرده بود.
اما نمی توانم در آخرین لحظه
جنگ را به هم بزنم.
از نزاکت دور است.
تازه، آدم نباید زیر قولش بزند.
|
ببخشید! این کتاب من است |
من می گویم":لولا!ساکت!"
لولا می گوید:"آخه چارلی، کتابم گم شده! هیچ جا نیست!"
من می گویم:" لولا،یادت باشد که این جا کتابخانه است.
شاید کسی آن را امانت گرفته باشد."
لولا می گوید:" ولی سوسک ها، ساس ها وسنجاقک ها
کتاب من است."
|
ديدگاه شما