نوشتههای منتشر شدهٔ کتابک در سپتامبر ۲۰۲۰
![]() |
فعالیت پیشنهادی برای کتاب چتر تابستانکتاب «چتر تابستان» داستان آنی ریچاردز است. او که به تازگی برادرش را از دست داده است، افزون بر اندوه از دست دادن برادر نگران است؛ نگران سلامتیاش. آنی دیگر کارهای مورد علاقهاش را انجام نمیدهد و خوراکیهای مورد علاقهاش را نمیخورد. چون به نظرش خطرناک هستند. او میترسد بیماری و مرگ به خاطر اتفاقاتی مثل مسمومیت غذایی، تصادف با دوچرخه، آبلهمرغان، تب زرد و حیواناتی که ممکن است از باغوحش فرار کرده باشد به سراغش بیاید! ادامهٔ نوشته ... |
![]() |
چتر تابستانآنی ریچاردز در کتاب «چتر تابستان» عاشق این بود که با دوچرخه از بالای تپه سر بخورد و باد توی موهایش بپیچد، با دوستانش بازی کند و غذاهای مثل سوسیس بخورد. اما حالا هیچ کدام از این کارها را انجام نمیدهد. چرا؟ چون به نظرش خطرناک است. او به همین دلیل از بسیاری از چیزهایی که دوست دارد میگذرد تا در امان باشد. خیلیها سعی میکنند به او بگویند این همه مواظبت دلیلی ندارد، اما آنی نمیپذیرد. در مورد برادرش هم گفته بودند مشکلی وجود ندارد، اما از دنیا رفت. ادامهٔ نوشته ... |
![]() |
مجموعه وبینارهای آموزشی روشهای حفاظت و نگهداری عروسک به مناسبت هفته ملی کودکپژوهشگاه میراث فرهنگی و گردشگری برگزار میکند: |
![]() |
تاویش در باغستانتاویش دور باغ پشتی میدوید و دمش رو تکون میداد. صاحبش نیال پرسید: «چی شده که اینقدر بالا و پایین میپری؟ ما که جایی نمیریم … میخوایم بریم یککم سیب بچینیم.» ادامهٔ نوشته ... |
![]() |
فعالیت پیشنهادی برای کتاب شبی که تو به دنیا آمدیکتابِ «شبی که تو به دنیا آمدی» متنی درام و روان دارد که تجربه آن برای هر خوانشگری میتواند دلچسب باشد. نویسنده سعی کرده است تا علتِ رخ دادنِ پدیدههای طبیعیِ و هر آنچه که در جهانِ واقعی تجلی پیدا میکند را با لحظهِ آغاز حضور هر انسان در دنیا، گره بزند. طبیعی است که همچین تعبیر زیبایی، برای هر فردی خوشایند است. حال اگر بتوان تجربه خوانشِ آن را برای کودکان ایجاد کرد، قطعاً بستر مناسبی جهتِ آرامشخاطرِ آنها نیز فراهم شده است. کتاب در همان ابتدا از توصیفهای ادبیِ توأم با احساس و عاطفه برای برقراری ارتباط بهره میگیرد؛ با همین روند ادامه مییابد و در انتها نیز با یادآوریِ این زیباییها، کودکان را به برطرف کردنِ شک خود مبنی بر این که چهقدر دوست داشتنی هستند هدایت میکند. ادامهٔ نوشته ... |
![]() |
شبی که تو به دنیا آمدی«شبی که تو به دنیا آمدی» شاعرانهترین شب در تاریخ رقم خورد. «ماه برای تماشای تو تا صبح بیدار ماند»... «غازها از سرزمینهای دوردست به سمت خانه پرواز کردند»... چون آنها میخواهند لبخند زیبای تو را ببینند. ادامهٔ نوشته ... |
![]() |
اون درخت چقدر بزرگه؟، قصه صوتیبونی به نوک درخت بلوط نگاه کرد: «چرا بعضی از درختها اینقدر بلندن و بقیهشون اینطوری نیستن؟» ادامهٔ نوشته ... |
![]() |
جهان داستانی جمشید خانیان (۲)در هزارتوی راز؛ بی مرگی در جهان داستان جمشید خانیان خانیان از اندک نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان ایران است، که جهان داستانی خاص خود را دارند. جهان داستانی او ترکیب عجیبی است، از هزارتوی رازها و تصویرهایی جادویی که با واژگان ساخته شده اند. اگر داستان های خانیان را کنار هم بچینیم و بخواهیم نخ تسبیح آن را پیدا کنیم، نباید با روش کلاسیک، شخصت شناسی، یا پیرنگشناسی به سراغ آن ها رفت. او ایده ای را می گیرد، و آن را در حوض واژگان تصویری که خود ملغمه ای است از خواب و بیداری، از رویا و هوشیاری، می سازد. در حقیقت داستان های او گاهی آن چنان با ایده هایی عجیب شروع می شوند که مرگ را از سر می گذرانند و بی مرگ می شوند. ادامهٔ نوشته ... |
![]() |
خرس رنگینکمانسالهای سال پیش و در سرزمینی بسیار دور، خرسی به نام آیسیس زندگی میکرد. پشم تن آیسیس مثل برف، سفید بود. بعضی روزها میشد که آیسیس، پشم سفیدش رو دوست نداشت. یعنی این پشم سفید براش خستهکننده شده بود. یکی از همین روزها، آیسیس روی یک کندهٔ درخت نشسته بود و به همهٔ پرندهها و حیوونهایی که به این طرف و اون طرف میدویدن نگاه میکرد. ادامهٔ نوشته ... |
![]() |
قصه یک کلاغ چهل کلاغ به روایت کتابکقصهی جوجهکلاغ ریزهمیزه و درخت خرمالویک روز عصر پاییزی مریمگلی و مامان توی حیاط نشسته بودند و داشتند از خرمالوهای دستچین باغچه میخوردند، که یکدفعهای کلاغ کوچولویی از بالای درخت خرمالو روی زمین افتاد. مریمگلی با دیدن این صحنه خرمالویش را گذاشت توی بشقاب، از جایش بلند شد و رفت تا ببیند چه بلایی سر کلاغ کوچولو آمده است. اما چیزی نگذشت که تعداد زیادی کلاغ توی حیاط شروع کردند به پرواز کردن، انگار داشتند خبری را به گوش هم میرساندند. مریمگلی که تا آن روز آنقدر کلاغ را یکجا ندیده بود، حسابی ترسید. دوید و رفت پیش مادرش و گفت: «مامان نگاه کن چقدر کلاغ اینجاست.» مادر لبخندی زد و گفت: «آره مامان. انگار کلاغها دارن یه خبری رو به هم میدن.» مریم که حالا ترسش یادش رفته بود، پرسید: «چه خبری؟ مگه کلاغها هم حرف میزنن؟» ادامهٔ نوشته ... |