قصه‌ی شب

شنیدن قصه‌ی شب، یکی از راهکارهایی است که برای راحت خوابیدن کودکان توصیه می‌شود. شنیدن صدای پدر یا مادر قبل از خواب برای کودک آرامش‌بخش است و به افزایش کیفیت خواب کودک کمک می‌کند. بهتر است داستان‌هایی که برای قبل از خواب کودکان انتخاب می‌‌شود، داستان‌هایی شیرین با پایانی خوش باشد. کودکان در هنگام شنیدن داستان، تصویرسازی ذهنی انجام می‌دهند و این کار افزون براین‌که به پرورش قدرت تخیل و خلاقیت کودکان کمک می‌کند، باعث خوابی آرام می‌شود.

شنیدن قصه شب با صدای پدر یا مادر سبب ارتباط عمیق عاطفی میان آن‌ها می‌شود. هم‌چنین  وقت گذراندن با کودک، حس ارزشمندی را در او تقویت می‌کند. 


خرید کتاب‌های مناسب قبل از خواب


بنابراین به پدرها و مادرها توصیه می‌شود هر شب زمانی کوتاه را به گفتن قصه شب اختصاص دهند. با این کار در کنار ایجاد ارتباط عاطفی با فرزندان خود و ایجاد آرامش برای خواب راحت کودکان، می‌توانند مفاهیم اخلاقی و ارزش‌های زندگی را در داستان‌هایی زیبا و دلنشین به کودکان خود منتقل کنند. خاطره‌گویی یا قصه‌های محلی نیز انتخاب‌های خوبی هستند.

در سایت کتابک بخوانید: سودمندی‌های خواندن داستان قبل از خواب برای کودکان

در این‌بخش از کتابک، داستان‌هایی برای کودکان زیر 6 سال برای شما گردآوری شده است.

برای شنیدن نسخه صوتی داستان‌ها به سایت‌های زیر مراجعه کنید:

قصه شب صوتی در سایت کتابک
آوای کتابک در کست‌باکس

آوای کتابک در گوگل‌پادکست

آوای کتابک در اسپاتیفای

 

 

زیر دسته بندی ها
بوریس هیچ دوستی نداشت. اون خرس ترشرویی بود و به همه‌ی حیوون‌های دیگه‌ای که سر راهش می‌دید، غرش می‌کرد. بعد با خودش می‌گفت: « هیچکس منو دوست نداره.» و به قسمت دیگه‌ای از جنگل می‌رفت. یک روز که از این همه راه رفتن خسته شده بود، روی تپه‌ای دراز کشید و خوابش برد. چند تا از حیوون‌ها، اون کپهٔ بزرگ قهوه‌ای‌رنگ پشمالو رو روی تپه دیدن و چون نمی‌دونستن که بوریس چقدر بداخلاقه، به بالای تپه دویدن و از سر و کولش بالا رفتن و خودشون رو توی آغوش گرم و پشمالوش جا دادن.  
سه شنبه, ۲۹ مهر
تیم و پدرش می‌خواستن به ماهیگیری برن. تیم باید روی زانو می‌نشست و با دست، زمین رو می‌کند تا کرم پیدا کنه. بالاخره ده تا کرم پیدا کرد و اون‌ها رو توی یک قوطی گذاشت. پدر گفت: «تیم، دیگه وقت رفتنه. تو که کرم داری، نه؟» پدر هم یک قوطی کرم داشت. «من که دیگه نمی‌تونم صبر کنم … می‌خوام برم و از رودخونه چند تا ماهی آزاد بگیرم.» تیم گفت: «من دلم می‌خواد قزل‌آلا بگیرم. ده تا هم کرم دارم. ولی دست‌هام حسابی گِلی شد.» پدر گفت: «دستات رو بشور تا بریم.»
یکشنبه, ۲۷ مهر
پیتر، پت و پنی، روی صخره‌های شمال غربی اسکاتلند زندگی می‌کردن. تمام روز، اون‌ها مدام از صخره‌ها به دریا و از دریا به روی صخره‌ها پرواز می‌کردن. یک روز،پنی خمیازه‌ای کشید و پرهاش رو تکون داد: «از این همه پرواز تکراری دیگه خسته شده‌ام. از این به بعد ازتون می‌خوام که هر کدومتون برام یک ماهی بیارین. من خواهر بزرگتون هستم و این کار شما رو فراموش نمی‌کنم.» پیتر و پت از این فکر خوششون نیومد. آخه چرا باید همچو کاری بکنن؟ به همین خاطر، توجهی به حرف پنی نکردن. صبح که اولین روشنایی خورشید هوا رو روشن کرد، اون‌ها به داخل دریا پرواز کردن.
دوشنبه, ۲۱ مهر
وقتی که خورشید غروب کرد، دیزی داشت روی شاخه‌اش به عقب و جلو تاب می‌خورد. وقتی که خورشید ناپدید شد، آسمون پر شده بود از رنگ‌های قرمز، زرد، نارنجی، و صورتی. دیزی معمولاً روزها می‌خوابید و شب که می‌شد برای بازی و غذاخوردن، بیرون می‌رفت. خواست دمش رو که به شاخه قلاب کرده بود باز کنه، اما نشد! دمش انگار به شاخه گره خورده بود! هر چقدر تلاش می‌کرد، فایده‌ای نداشت و نمی‌تونست دمش رو باز کنه. شروع کرد به تاب‌خوردن به عقب و جلو، تاب‌های بلند، با ارتفاع زیاد، تا مگر کمکی به بازشدن دمش بکنه. اما گره دمش باز نشد که نشد.
شنبه, ۱۹ مهر
جرج پرسید: «مامان! امروز شناکردن بهم یاد می‌دی؟ من که حالا دیگه بزرگ شده‌ام.» مادرش لبخند زد: «پسرم تو هنوز یک لاکپشت کوچولویی. هنوز خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری. … اما فکر می‌کنم اشکالی نداشته باشه که بری توی آبگیر و یک شنای کوچولو بکنی.» جرج گفت: «خیلی ممنون مامان!» و به دنبال مادر، به طرف آب رفت. «خیلی‌خوب جرج، بپر توی آب.» جرج ابروهاش رو در هم کشید: «بپرم توی آب؟ اگه بپرم توی آب که غرق می‌شم.» راستش، جرج کمی ترسیده بود. «غرق نمی‌شی. لاکی که داری نمی‌گذاره غرق بشی.» جرج آروم پاش رو توی آب زد: «سرده مامان!» «یکدفعه بپر توی آب!»
چهارشنبه, ۱۶ مهر
بازیگوش‌ترین گربه در اون دور و بر، ببری بود. ببری پروانه‌ها رو دنبال می‌کرد و ساعت‌ها می‌نشست و به صدای قناری‌هایی که توی قفس پرنده‌های خانم تابلر می‌خوندن، گوش می‌داد. ببری دنبال موش‌ها نمی‌کرد؛ در عوض به اون‌ها خرده‌پنیر می‌داد. یک روز، ببری دور و بر سطل‌های زباله می‌دوید و دنبال کلهٔ ماهی یا ته‌موندهٔ غذای دورریخته می‌گشت. از اونچه دنبالش می‌گشت، چیزی پیدا نکرد: اما یک استخون بزرگ پیدا کرد که تکه‌های گوشت به سرتاسرش چسبیده بود. با این که گرسنه بود، چون می‌دونست که گارت، سگ خالدار، استخون خیلی دوست داره، اون رو برداشت و روی علف‌ها با خودش کشید.
دوشنبه, ۱۴ مهر
تاویش دور باغ پشتی می‌دوید و دمش رو تکون می‌داد. صاحبش نیال پرسید: «چی شده که اینقدر بالا و پایین می‌پری؟ ما که جایی نمی‌ریم … می‌خوایم بریم یک‌کم سیب بچینیم.»
چهارشنبه, ۹ مهر
بونی به نوک درخت بلوط نگاه کرد: «چرا بعضی از درخت‌ها اینقدر بلندن و بقیه‌شون اینطوری نیستن؟»
دوشنبه, ۷ مهر
سال‌های سال پیش و در سرزمینی بسیار دور، خرسی به نام آیسیس زندگی می‌کرد. پشم تن آیسیس مثل برف، سفید بود. بعضی روزها می‌شد که آیسیس، پشم سفیدش رو دوست نداشت. یعنی این پشم سفید براش خسته‌کننده شده بود. یکی از همین روزها، آیسیس روی یک کندهٔ درخت نشسته بود و به همه‌ی پرنده‌ها و حیوون‌هایی که به این طرف و اون طرف می‌دویدن نگاه می‌کرد.
یکشنبه, ۶ مهر
پدر، دخترش جسی رو به همراه خودش بُرد تا سوار بالُنی به رنگ قرمز و زرد و آبی راهراه بشن. بالُن از زمین برخاست و در آسمون شناور شد. جسی از اون بالا، بر روی زمین، جنگل‌های کاج، غان و بلوط، و آبگیرها و رودخانه‌های زیبا رو می‌دید.
چهارشنبه, ۲۹ مرداد
فلیکر- کرم شبتاب- دور و بر درخت سرو پرواز می‌کرد. رشته‌های بلند خزهٔ اسپانیایی به سمت زمین آویزون بود. یک خونهٔ چوبی قدیمی در اون نزدیکی بود. مردی که یک کلاه حصیری به سر داشت و روی پیراهن شطرنجی آبی‌وسفیدش، لباس کار پوشیده بود، توی ایوون جلوی خونه، روی یک صندلی نشسته بود و به عقب و جلو تاب می‌خورد: جیررر … جیررر … جیررر. هوا مرطوب بود. فلیکر صدای غورغور قورباغه‌ها رو از باتلاق کنار رودخونه می‌شنید. جیرجیرک‌ها جیرجیر می‌کردن و جغدها هو می‌کشیدن. انگار حتی صدای غرش یک پلنگ رو هم شنید.
یکشنبه, ۲۶ مرداد
روز جشن تولد هر کسی، فقط یک بار در ساله؛ اما همین یک روز، خیلی لذتبخشه. بنی از مادرش خواست بزرگ‌ترین کیکی رو که تابه‌حال دیده براش بپزه.
دوشنبه, ۱۳ مرداد
جاکوب، جید، جیمز، جارد، جانت، جنیفر، جرمی، جسیکا، جس، جردن، جوی، جودی، جاستین، جیل، جین، جولی، جوآن، جان، جولیان و جمیما نام بیست فرزند مامان الینور بود که باید همیشه حواسش به اون‌ها می‌بود.
شنبه, ۱۱ مرداد
دیزی همیشه وقتی توی رودخونه آبتنی می‌کرد و خودش رو می‌شست، آواز می‌خوند. البته آوازخوندنش خوب نبود، اما دوست داشت که آواز بخونه. یک روز صبح، وقتی که توی رودخونه بود، شروع کرد به آواز خوندن با صدای بلند، بلندترین صدایی که می‌تونست.
شنبه, ۱۱ مرداد
مادر اندرو برای انجام کارهاش از خونه بیرون رفت و اندرو را یک ساعت در خونه تنها گذاشت. اندرو می‌دونست وقتی که در خونه تنهاست چه چیزهایی رو باید رعایت کنه: او باید در خونه بمونه، پشت میز آشپزخونه بنشینه و نقاشی بکشه، اون رو رنگ کنه، و گِل‌بازی کنه. یکی از چیزهایی که مامان فراموش کرد به اندرو بگه این بود که نباید از کیک شکلاتی که مادر تازه درست کرده، بخوره. وقتی مادر از خونه بیرون رفت، اندرو هم به آشپزخونه رفت و با گِل‌هاش بازی کرد. اما نگاهش یکسره به سمت کیک کشیده می‌شد.
سه شنبه, ۳۱ تیر
«فکر می‌کنم باید برای آلبرت یک حیوون خونگی بگیریم. اون یک سالش شده. نظر شما چیه؟» این پرسشی بود که خانم اپل‌باتم از شوهرش پرسید. آقای اپل‌باتم گفت: «حیوون خونگی؟… ماهی قرمز چطوره؟» و لبهاش رو غنچه کرد و مثل ماهی توی آب، اون‌ها رو حرکت داد.
شنبه, ۲۸ تیر
کواک! کواک! کواک! مامان اردک و دو تا بچه‌اش توی آبگیر شنا می‌کردن. مامان به بچه‌اش گفت: «عسل، باید به من نزدیک‌تر باشی. چرا اینقدر دور رفته‌ای؟»
شنبه, ۱۴ تیر
هر شب مثل شب قبل بود. مارتی و میمسی، دو موش تپلی،اونقدر صبر می‌کردن که ماه کاملاً در آسمون بالا بیاد و بعد، با عجله به سمت مزرعهٔ گندم ادوارد به راه می‌افتادن. اون‌ها که خیلی گرسنه بودن، خوشه‌های گندم رو می‌خوردن و در چند ثانیه، از گندم فقط ساقه‌اش رو باقی می‌گذاشتن.
شنبه, ۷ تیر
گیلبرت میو کرد: «امشب می‌خوام اون موش رو بگیرم و برا شام بخورمش. الان چند هفته است که به پنیرها ناخنک می‌زنه و با این کارش منو توی دردسر می‌ندازه. فقط صبر کن ببین چطوری می‌گیرمش و چه بلایی به سرش میارم!» سختی کار اینجا بود که گیلبرت اصلاً این موش ناقلا رو ندیده بود! اون می‌دونست که یک موشی این وسط هست، اما نتونسته بود اون رو در موقع انجام کار خطا بگیره. «همینجا روی دیوار میشینم و چشم‌انتظارش می‌مونم.» گرمای خورشید به تن می‌چسبید و گیلبرت خودش رو جمع کرده بود و شده بود مثل یک توپ: «کار دیگه‌ای که ندارم … همینجا دراز می‌کشم و یک چرتی می‌زنم.» بعد هم خمیازه‌ای کشید و خوابش برد.
یکشنبه, ۱ تیر
جمی خرسه آفتاب رو خیلی دوست داشت. دوست داشت به ساحل بره و روی شن‌ها بازی کنه. گاهی قلعهٔ شنی می‌ساخت؛ گاهی گوش‌ماهی جمع می‌کرد؛ و گاهی هم توپ بزرگش رو به هوا می‌انداخت و سعی می‌کرد اون رو بگیره.
شنبه, ۳۱ خرداد