قصه‌ قدیمی پیرزن به روایت فضل‌الله مهتدی (صبحی)

یکی بود یکی نبود، یک پیرزن بود، خانه ای داشت. به اندازه ی یک غربیل. اطاقی داشت، به اندازه یک بشقاب. درخت سنجدی داشت، به اندازه ی یک چیله جارو. یک خرده هم جل و جهاز سرهم کرده بود، که رف و طاقچه اش خشک و خالی نباشد.

یک شب شامش را خورده بود که دید باد سردی می آید و تنش مور مور می شود. رختخوابش را انداخت و رفت توش، هنوز چشم به هم نگذاشته بود که دید صدای در می آید. شمع را ورداشت و رفت در را وا کرد، ‌دید یک گنجشکی است. گنجشک به پیرزن گفت: "پیره زن امشب هوا سرد است، من هم جایی ندارم، بگذار امشب اینجا پهلوی تو، توی این خانه بمانم، صبح که آفتاب زد می پرم، می روم". پیرزن دلش به حال گنجشک سوخت و گفت: "خیلی خوب بیا تو و برو روی درخت سنجد، لای برگ ها، بگیر بخواب."

گنجشکه را خواباند و خودش رفت توی رختخواب، هنوز چشمش گرم نشده بود، دید که باز در می زنند. رفت در را وا کرد، دید: یک خری است. خره گفت:"امشب هوا سرد است، باد هم می آید، منهم جایی ندارم که سرم را بگذارم راحت بخوابم، بگذار امشب اینجا، توی خانه تو بمانم، صبح زود پیش از آن که صدای اذان از گلدسته بلند شود، من می روم بیرون" پیر زن دلش به حال خر سوخت و گفت: "خیلی خوب برو گوشه حیاط بگیر بخواب". پیره زن خر را خواباند و رفت خودش هم خوابید. باز دید در می زنند، گفت: "کیه؟" و رفت دم در دید: یک مرغی است، مرغه گفت: "پیرزن! امشب باد می یاد و هوا سرد است، ‌من هم راه بردار به جایی نیستم بگذار بیام امشب اینجا بخوابم، صبح زود همین که صدای خروس در آمد، پا می شم می رم." پیره زن گفت: "خیلی خوب، برو کنج حیاط بگیر بخواب".

مرغ را خواباند و خودش هم رفت که بخوابد که دید دوباره صدای در می آید. آمد در را وا کرد دید: یک کلاغی است. کلاغه گفت: "پیرزن! امشب هوا سرد است، ‌من هم جای درست و حسابی ندارم، بگذار اینجا توی خانه تو بخوابم. صبح زود، همین که مرغ ها سر از لانه درآوردند، می پرم، می روم". گفت خیلی خوب و کلاغ را برد روی گرده خر خواباند و رفت خوابید دید باز در می زنند شمع را ور داشت.

رفت دم در دید سگی است. گفت: "چه می گویی؟" گفت: "امشب هوا سرد است، منهم خانه و لانه ای ندارم، که پناه ببرم توش، بگذار امشب اینجا بخوابم. صبح پیش از آن که بوق حمام را بزنند پا می شوم می روم" پیر زن دلش به حال سگه سوخت آن را هم برد پهلوی سگه خواباند و گوش شیطان کر، آمد خوابید. صبح از خواب بیدار شد، دید خانه اش غلغله ی روم است... رفت سراغ گنجشکه گفت: "پاشو برو بیرون که صبح شد". گنجشکه گفت: "من که جیک جیک می کنم برات، تخم کوچیک می کنم برات، من برم بیرون؟" گفت: "نه تو بمان". رفت به سراغ خره، گفت: "زود باش، پاشو، برو بیرون، که صبح شده". خر گفت:‌ "من که عرعر می کنم برات، پشگل تر می کنم برات، همسایه خبر می کنم برات، من برم بیرون؟" پیره زن گفت: "نه تو بمان". رفت پیش مرغه گفت: "پشو برو بیرون که صبح شده" مرغه گفت:‌"من که قد قد قدا می کنم برات، تخم بزرگ می کنم برات، من برم بیرون؟" گفت: "نه تو بمان" آخر سر آمد به سراغ سگه، گفت: "پاشو برو بیرون". سگه گفت من که واق واق می کنم برات، ‌ذرد را بی دماغ می کنم برات، ‌من برم بیرون؟" گفت: "نه تو هم بمان". همه آن جا ماندند و کارهای پیر زن را روبراه کردند و زندگیش را روی غلتک انداختند. قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.

نویسنده
فضل‌الله مهتدی (صبحی)
ویراستار:
گروه ویراستاران کتابک
پدیدآورندگان:
کشور:
ایران
Submitted by editor on