همه ی جادوگرها بدجنس نیستند

برای اجرای برنامه ای با دیدگاه محیط‌زیستی برای كودكان گروه پیش‌دبستانی تا پنجم دبستان در كتابخانه ی امیرقلی امینی اصفهان، كتاب "جادوگر دهكده سبز" نوشته ی دان مَدِن، ترجمه ی هایده كروبی را انتخاب كردم، چون بارهااز  دیدن برق شادی در چشمان كودكانی كه با این كتاب به خوبی ارتباط برقرار می‌كردند، لذت برده بودم.

مفهوم كتاب بسیار ساده است: زباله‌های تان را در سطل زباله بریزید. برای آموزش این مفهوم، كتاب را به تخته سیاه كلاس چسباندم، به طوری كه همه ببینند. كودكان با هم خواندند: "جادوگر دهكده سبز" از آن ها خواستم ماجرای داستان را از عنوان و تصویر روی جلد حدس بزنند. هر كس چیزی گفت: یك جادوگر است كه همه ی بچه‌های یك شهر را می‌دزدد، یك جادوگر بدجنس كه دهكده ی سبز را خراب می‌كند، قصه ی یك پیرمرد كه همه فكر می‌كنند جادوگر است. به كودكان فرصت خیالپردازی‌ و داستان‌سازی دادم. سپس با ورق زدن كتاب،از روی تصاویر شروع به خواندن داستان كردم. هنگام داستان‌خوانی با پرسش‌هایی درباره ی پیرمرد و کاری كه انجام می‌دهد، برای كودكان فرصت ایجاد ارتباط با شخصیت‌های داستان را فراهم كردم. كودكان با دیدن تلاش پیرمرد برای جمع كردن زباله‌ها و تمیز نگه داشتن دهكده ناراحت می‌شدند و می‌گفتند: آخ، او گناه داره، چه مردم بدی! مگر او آشغال جمع‌كن آن هاست؟ وقتی داستان به جایی رسید كه پیرمرد خسته و ناامید به مادر زمین شكایت برد، با كودكان درباره ی  مادر زمین  حرف زدم و گفتم مادر زمین در برابر همه ی نعمت هایی كه به ما می‌دهد، تنها از ما می‌خواهد كه زمین  را تمیز و پاكیزه نگاه داریم. در این بخش، داستان را قطع كردم و از كودكان خواستم ضمن خوردن خوراکی‌های شان فكر كنند و برای پیرمرد قصه ی كتاب، راه‌حلی  بیابند و به او بگویند چگونه می‌تواند دهكدهی سبز را تمیز نگه دارد.

به بچه هااجازه ندادم زباله‌های خوراکی های شان را دور بریزند. با کمک همكارم به همه ی زباله‌ها نوار چسب دو طرفه چسباندم و زباله ی  هر كس را جلوی خودش گذاشتم.

بچه ها این راهكارها را  به پیرمرد پیشنهاد کردند: 

پیرمرد بگذارد مردم دهکده آن قدر آشغال بریزند تا دهكده‌شان پر از آشغال شود و نتوانند آنجا زندگی كنند، پیرمرد پلیس بیاورد تا همه ی این مردم را زندانی كند، پیرمرد از این دهكده برود، از دست این مردم گریه كند! و كودك ۹ ساله‌ای فریاد زد: خاله، خاله مردم دهكده سطل زباله ندارند. پیرمرد باید برای آن ها سطل زباله بخرد. به  همه ی راهکارها گوش دادم و بعد بقیه ی داستان را خواندم. كودكان از این كه پیرمرد می‌توانست زباله‌ها را در اختیار خود بگیرد، شاد و هیجان زده شده بودند. داستان‌خوانی را نمایش‌گونه ادامه دادم و وقتی داستان به جایی رسید كه پیرمرد زباله‌ها را به صاحبان شان می‌چسباند، در نقش پیرمرد جادوگر زباله‌ها را به دست و صورت بچه‌ها چسباندم. آن هاباهیجان‌ منتظرشنیدن بقیه ی  داستان بودند. كودكان که در نقش مردم دهكده گوش می‌دادند، كم‌كم آه و ناله‌شان بلند شد: خیلی سخته كه همیشه زباله به آدم چسبیده باشه و قول دادند كه زباله‌های شان را در سطل بریزند. سپس من همراه داستان، در نقش پیرمرد، زباله‌های چسبیده به آن ها را  جدا كردم و در سطل ریختم.

كودكان از خلاص شدن از دست زباله‌ها خوشحال شدند و من هم نفس راحتی كشیدم و گفتم حالا  دیگراطمینان دارم كه كلاس، مدرسه و شهر ما پاکیزه خواهد شد.

وقتی كودكان شادمانه روی صندلی‌های شان نشستند، از آن ها خواستم با كاغذ رنگی و مقوا و قیچی و تكه‌های كوچك دور ریختنی، تصویر خودشان را وقتی که زباله به آن ها چسبیده بود، درست كنند. بچه هاخندان و شاد به كار پرداختند. کار‌های آن هارا روی یك مقوای بزرگ چسباندیم و اسم هر كس را كنارش نوشتیم. با این كار، كودكان فرصت یافتند در باره ی خودشان فكر كنند و شكل خود را به تصویر در آورند. جالب بود كه بیشتر آن ها به خصوصیات ظاهری شان توجه كرده بودند و آن ها را نشان داده بودند. بچه ها از مقایسه ی کار دوستان شان با تصاویری كه کشیده بودند، لذت می‌بردند. احساس چسبیدن زباله‌ها به بدن آن ها، لحظات كتابخوانی را در ذهن شان پایدار، و مقوای تصویرهای شان روی دیوار،آن را حفظ می‌كرد.

كودكان از این كتابخوانی بسیار لذت بردند،چون امکان خلاقیت به آن ها داده شد، داستان ‌سازی كردند، فكر كردند، خیال‌پردازی كردند،  پرسیدند، پاسخ دادند، عصبانی شدند، خندیدند، با دست‌های شان كار كردند و یاد گرفتند.

در پایان، وقتی با بچه ها خداحافظی می کردم،از نتیجه‌گیری دختر ۷ ساله‌ای احساس شادی  کردم و خنده‌ام گرفت. هنوز صدای لطیف و نازكش در گوشم  طنین انداز است: خاله! پس همه ی جادوگرها بدجنس نیستند.

نویسنده
مریم جمشیدی
Submitted by editor6 on