پرسش‌هایی از طاهره ایبد برای نویسندگان جوان و علاقه‌مندان به نوشتن

۱. آیا در کودکی و نوجوانی‌تان فکر می‌کردید که نویسنده شوید؟

تصور «شدن» و «رخ دادن» یک چیز است و «خواستن» و «آرزو کردن چیز دیگر.

من از کودکی عاشق کارهای پیچیده و پر رمز و راز بودم؛ کارهایی که با هیجان و ترس سروکار داشت و به نوعی در آن‌ها کشف اتفاق می‌افتاد؛ مثل باستان‌شناسی، پزشکی و کارآگاهی و نویسندگی که از دوم ابتدایی مرا به دنبال خودش کشید و من شروع به نوشتن شعر و داستان کردم.

یادم هست که قبل از این‌که مدرسه هم بروم، شب‌های تابستان که روی تخت توی حیاط می‌خوابیدیم و به ستاره‌ها زل می‌زدیم، برای سه برادر کوچک‌ترم قصه‌پردازی می‌کردم. معمولاً قصه‌ها دنباله‌دار بود. اگر وسطش خوابم می‌گرفت یا برای ادامه، چیزی به ذهنم نمی‌رسید، می‌گفتم بقیه‌اش را فردا شب می‌گویم.

من از کودکی شیفته نویسنده شدن بودم، می‌خواستم و آرزو داشتم؛ اما برایم بسیار دور بود. در آن دوره برایم فقط یک خیال محال بود.

۲. در دوره کودکی و نوجوانی‌تان کدام کتاب یا کتاب‌ها روی شما تأثیر گذاشته‌اند؟ چه چیزی در این داستان‌ها بود که شما را تحت‌تأثیر قرار می‌داد؟

خاله‌ای داشتم که بسیار مهربان و خوش‌صحبت بود. به او خاله شاه‌باجی می‌گفتیم. خاله‌ام خاطره‌ها و اتفاق‌های واقعی و حتی موضوع‌های روزمره و معمولی را چنان با جزییات و شیرین تعریف می‌کرد که انگار قصه می‌گفت. هربار که خاله‌ام به خانه ما می‌آمد، لب حوض می‌نشست و همیشه با جمله «خاله حال و حکایت به این قرار» صحبتش را شروع و تمام می‌کرد.

اما کتاب‌ها و داستان‌هایی که روی من تأثیر زیادی داشتند؛ «آلیس در سرزمین عجایب» بود و «بافندهٔ تنها»، «خانواده زیر پل»، «شازده کوچولو»، «اولدوز و کلاغ‌ها» ی صمد بهرنگی، «ماه پیشانی» و... این داستان‌ها را خیلی دوست داشتم. هر کدامش به شکلی با من بودند و در من تأثیر گذاشتند؛ اما می‌توانم بگویم که با «آلیس در سرزمین عجایب» بزرگ شدم. من کودکی و نوجوانی سختی داشتم؛ وقتی داستان می‌خواندم یا می‌شنیدم، داستان‌ها پلی می‌شدند که مرا از روی تلخابه‌های دنیای واقعی عبور دهند و به دنیای خیال ببرند و ناممکن‌ها را برایم ممکن کنند.

در همان دوره کودکی انگار روح آلیس در من حلول کرده بود، من خودم را آلیس فرض می‌کردم. در شیراز، پشت خانه ما دشتی بود که بهار و تابستان پر از گل‌های وحشی بابونه و زنبق و بوته‌های خار و چیزهای دیگر بود. این دشت برای من شده بود یک سرزمین عجایب. محیط وسیعی از آن را سنگچین کرده بودم و به بچه‌های محل می‌گفتم که این‌جا باغ من است. بعضی‌ها مسخره‌ام می‌کردند. بزرگ‌ترها می‌گفتند این دختر دیوانه است و بعضی‌ها هم محترمانه می‌گفتند این دختر رؤیایی است. هیچ کدام از این حرف‌ها برایم مهم نبود. هر روز آشغال‌های باغ را جمع می‌کردم و پروانه‌ها و گربه نوروزی‌ها و کلاغ‌هایی را که برای من «ننه کلاغه داستان «اولدوز و کلاغ‌ها» بودند، می‌شمردم و فکر می‌کردم باغ من چقدر زیاد پروانه و گربه نوروزی و کلاغ دارد و تعداد آن‌ها را توی دفتری ثبت می‌کردم. بعدها فهمیدم که احتمالاً هر کدام از آن‌ها را بارها شمرده بودم.

«شازده کوچولو» هم از آن کتاب‌هایی بود که رابطه شخصیت‌ها و دیالوگ‌هایشان به شدت مرا تحت تأثیر قرار داده بود؛ یادم می‌آید برادر بزرگم یک دوچرخه داشت که برای من بزرگ بود. من خیلی دلم می‌خواست سوارش شوم. یک بعدازظهر که همه خواب بودند، رفتم سراغ دوچرخه. هی سوار شدم و هی افتادم. فکر می‌کردم دوچرخه با من دوست نیست. دیالوگ روباه در ذهنم بود: «تو اگر دوست می‌خواهی مرا اهلی کن!»

فرمان دوچرخه را گرفتم و شروع کردم با آن حرف زدن تا شاید اهلی شود. همان موقع مادرم از اتاق آمد بیرون و گفت: «مگر دیوانه شده‌ای دختر که با دوچرخه حرف می‌زنی؟!»

۳. چه شد که تصمیم گرفتید بنویسید و نویسنده شوید؟

در اصل من تصمیم نگرفتم بنویسم. از کلاس دوم ابتدایی چیزی مرا وادار می‌کرد به نوشتن. یک دفتر ۲۰۰ برگ داشتم که دزدکی چیزهایی را که به خیال خودم شعر و قصه بودند، توی آن می‌نوشتم. اما اتفاقی که به صورت جدی مرا به سمت نویسنده شدن هل داد و قطار زندگی‌ام را روی ریل دیگری انداخت، در کلاس اول راهنمایی (ششم امروز) رخ داد. دبیر زبان انگلیسی‌مان توی مدرسه مسابقه شعر و داستان برگزار کرد. من چیزی نوشتم و فرستادم. روز اعلام نتیجه‌ها، وقتی سر صف، نام من را به عنوان برنده خواندند و به من کتاب جایزه دادند، جرقه جدی گرفتنِ نویسندگی در ذهن من زده شد. پس از آن، مطلبی برای مجله پیک (رشد امروز) فرستادم. چند ماه بعد که مجله به مدرسه آمد و نام «طاهره ایبد» را در آن دیدم، من و تمام همکلاسی‌هایم هیجان‌زده شدیم و من ناباورانه شانس ورود به عرصه نویسندگی را باور کردم.

پس از گرفتن دیپلم به عنوان مربی فرهنگی در کانون پرورش فکری استخدام شدم و در کارگاه داستان‌نویسی ناصر ایرانی شرکت کردم و نخستین کتابم، همان‌جا زیر چاپ رفت.

۴. ایده‌های داستان‌هایتان چطور و از کجا به ذهنتان می‌رسد؟

برای من، هر چیزی در ایده‌سازی نقش دارد. از آن‌جا که داستان، تجربه زیستن است، تلاش هر چه بیش‌تر برای زندگی کردن، زندگی کردن در میان مردم، دیدن آدم‌های مختلف، سر زدن به جاهای مختلف و محیط‌ها و فرهنگ‌های ناشناخته، به ایده‌پردازی کمک می‌کند. ایده‌ها در ذهن من با کتاب خواندن در هر حوزه‌ای، شعر، داستان، فیزیک، شیمی، ستاره‌شناسی، روانشناسی و... جرقه می‌زنند؛ گاهی با پیاده‌روی، سوار مترو شدن و حتی گاهی با نیش یک پشه. نمونه‌اش مجموعه طنز «بیزبیزپشه» های من است که مدت دو سال در رشد نوآموز چاپ می‌شد. سوژه این داستان‌ها در یک شب تابستانی به ذهنم رسید. من پای لپ تاپ، مشغول نوشتن بودم. هی پشه‌ها می‌آمدند و نیشم می‌زدند. کلافه شده بودم. با خودم فکر کردم کاش راهی بود که می‌شد آن‌ها را سرگرم کرد. همان‌جا ایده داستان رسید. دو سه روز در مورد پشه‌ها تحقیق کردم و بعد مشغول نوشتن شدم.

۵. هنگامی که در نوشتن به مشکلی برمی‌خورید و نمی‌توانید بنویسید و ایده‌ای پیدا نمی‌کنید و کارتان به گره می‌خورد، چه می‌کنید؟

هر نویسنده‌ای یک دوره کوتاه رکورد دارد؛ دوره‌ای که به آن می‌گویند فریز مغزی. گاهی که دچار این حالت می‌شوم، شروع می‌کنم به خواندن شعر، خواندن داستان، مقاله‌های علمی و دیدن فیلم و چیزهای دیگر. اگر هیچ‌کدام راهگشا نشود، سعی می‌کنم فضاهای جدید را تجربه کنم. اگر باز هم جواب نداد، ترجیح می‌دهم ذهنم را استراحت بدهم، آن وقت است که ناگهان یخش آب می‌شود و راه می‌افتد.

۶. برنامه کاری روزانه‌تان چطور است؟ چقدر کتاب می‌خوانید و چقدر درگیر نوشتن هستید؟ چه ساعت‌هایی می‌نویسید و روزتان را معمولاً چگونه می‌گذرانید؟

من قبلاً آدم صبح‌نویسی بودم. اما مدت‌هاست که این عادت در من شکسته، سوژه که بیاید، باید بنویسم. خیلی درگیر زمان نمی‌شوم؛ روز باشد یا شب، فرقی نمی‌کند. گاهی ممکن است با یک ایده از خواب بپرم، بلند می‌شوم، آن را می‌نویسم و اگر توانستم دوباره می‌خوابم. ماجرای نوشتن رمان کمی فرق دارد. اگر پای رمان باشم، صبح زود ناهارم را بار می‌گذارم و حدود هفت، هشت ساعت پی‌درپی می‌نویسم. وقفه‌هایم در حد چای خوردن و سر زدن به غذا و... است. کتاب خواندن در شب را بیش‌تر دوست دارم، به نظرم عصرها و شب‌ها مغزم آمادگی «دریافت» بیشتر دارد و معمولاً صبح‌ها انرژی بیشتری برای نوشتن دارم. من به سخنرانی‌های خاص، به‌ویژه تد تاک‌ها هم علاقه خاصی دارم و آخر شب‌ها گاهی آن‌ها را گوش می‌کنم. گاهی هم با دخترم چند قسمت سریال یا یک فیلم سینمایی مطرح می‌بینم.

۷. آیا در دوره‌ای از نوشتنتان، تحت‌تاثیر نویسنده خاصی بوده‌اید؟ چه کتاب‌ها و نویسنده‌هایی شما را در دوران نوشتنتان شگفت‌زده کرده‌اند و روی شخصیت و دیدگاه ادبی‌تان تأثیر گذاشته‌اند؟

من آثار بسیاری از نویسندگان را چه در حوزه بزرگسال و چه کودک و نوجوان دوست داشته‌ام، مثل لوئیس کارول، گابریل گارسیا مارکز، ایتالو کالوینو، مارگریت دوراس، پل استر، ویلیام فالکنر، آسترید لیندگرن، سیلوراستاین، رولد دال، دیوید سالینجر، سیمین دانشور، صادق چوبک، غلامحسین ساعدی و خیلی‌های دیگر. اما نمی‌توانم بگویم تحت تأثیرشان بوده‌ام. آثار این نویسندگان، تخیل من را برمی‌انگیختند و مرا وادار به نوشتن می‌کردند.

من دیدگاه طنز و انتقادی و سبک سیلور استاین را دوست دارم و از خواندن چندین‌بارهٔ آثارش لذت می‌برم. اندیشه رولد دال و کاراکترسازی‌هایش را بسیار دوست دارم و آثار او را بسیار تأثیرگذار در هویت‌سازی بچه‌ها می‌دانم.

سبک ادبی مارگریت دوراس را دوست دارم. به نظرم واژه‌ها در داستان‌های دوراس چیزی بیشتر از ابزار انتقال داستان‌اند، انگار خود داستان‌اند. داستان‌های دوراس را نباید خواند، باید واژه واژه‌اش را مزه مزه کرد؛ مثل لواشک.

«پی‌پی جوراب بلند» آسترید لیندگرن همان دختری است که در نوجوانی دوست داشتم، باشم.

دیدگاه و تخیل کالوینو هم برای من قابل تأمل است. «بارُن درخت‌نشین» کالوینو از نمونه کارهایی است که حتی دیدن شیرازهٔ کتاب هم توی قفسه، حس خوبی به من می‌دهد.

به چالش کشیدن خواننده برای درک و کشف شخصیت‌ها و ماجرا را در «خشم و هیاهو» ی فالکنر می‌ستایم.

۸. کدام داستان یا کتابتان را از بقیه بیشتر دوست دارید و به آن دلبستگی بیشتری دارید؟ متوجه‌ام که هر نویسنده‌ای همهٔ داستان‌هایش را مثل بچه‌هایش دوست دارد، ولی اگر بخواهید یکی از داستان‌هایتان را انتخاب کنید، کدام است و چرا؟

اگر قرار به انتخاب یک اثر باشد، از میان آثار نوجوانم، روی رمان «پریانه‌های لیاسندماریس» انگشت می‌گذارم که رمانی بومی است و سبک رئالیسم جادویی. به نوعی با ویژگی‌های شخصیتی خودم که آدم ماجراجو و پرجنب‌وجوشی هستم و شیفته راز و رمز، همخوان است. البته «خانواده آقای چرخشی» هم برایم متفاوت است.

از میان آثار کودک هم «دیو سیاه دم به سر» که تجربه‌ای متفاوت در افسانه‌سازی است را دوست دارم. (دزدکی توی پرانتز بگویم که مجموعهٔ بیزبیزپشه‌ها، عجیب و عجیب‌های ته دریا، غاغاغولی، چارخانه و خاله کشمشی هم برای من ویژه‌اند.) اصلاً سؤال سختی پرسیدید. من تا کاری را خودم دوست نداشته باشم، تا به دلم ننشیند، چاپ نمی‌کنم. ممکن است چند کتابی که در سال‌های ابتدایی نویسندگی‌ام منتشر شده را الان نپسندم؛ اما سال‌هاست که روی چاپ آثارم سخت‌گیری بیش‌تری می‌کنم.

۹. چرا تصمیم گرفتید نویسنده کودک‌ونوجوان شوید؟ چه چیزی شما را به انتخاب این مخاطب برای داستان‌هایتان علاقه‌مند کرد؟ نوشتن برای کودکان و نوجوان چه جذابیت‌ها و چه سختی‌هایی دارد؟

نخستین کتاب من، کار نوجوان بود. اما من رمان و مجموعه داستان بزرگسال هم دارم. در دهه اول شروع کارم، هم برای بزرگسالان می‌نوشتم و هم نوجوانان. گرچه رمان بزرگسالم با عنوان «دور گردن» که موضوعش جنگ بود و سبک رئالیسم جادویی داشت؛ هفت سال اجازه چاپ نگرفت، گفتند این کار ضد جنگ است و پس از هفت سال با کارشناسی نویسنده و مترجم بزرگ، رضا سیدحسینی، سرانجام انتشارات سروش آن را چاپ کرد و سال بعد این رمان جایزه گرفت. اما چیزی که باعث شد نوشتن برای بچه‌ها برایم جدی‌تر و مهم‌تر شود، یکی این بود که داستان در شکل‌گیری شخصیت من و حتی تعیین مسیر زندگی من در کودکی و نوجوانی نقش قابل تاملی داشت که به بخشی از آن اشاره کردم. از طرف دیگر، من کارهای اجرایی مختلفی داشتم و در تمام آن‌ها ارتباطم با بچه‌ها بود که خودش در ایجاد دغدغه برای این گروه سنی نقش داشت. از آن‍جا که یکی از کارکردهای داستان، انتقال تجربهٔ زیسته به خواننده است، به نظرم این انتقال در بچه‌ها که تجربه کمتری نسبت به بزرگسالان دارند، مهم‌تر می‌شود. از طرفی هم روحیه و ویژگی‌های شخصیتی من به بچه‌ها نزدیک‌تر است؛ من آدم ماجراجو و هیجان‌طلبی هستم. از روزمرگی بیزارم. سکوت و سکون را دوست ندارم. وقتی صدای جیغ و داد بچه‌های مدرسهٔ دیوار به دیوار خانه‌ام را می‌شنوم، احساس می‌کنم زندگی جریان دارد.

دیگر این‌که نوشتن برای بچه‌ها من را از دنیای بزرگسالی و تلخی‌هایش دور می‌کند؛ به نوعی همان اتفاقی برایم می‌افتد که در کودکی می‌افتاد. آن موقع، من با داستان‌خوانی و خیال‌پردازی سختی‌ها و رنج‌ها را تحمل می‌کردم و در واقع با شیوهٔ زندگی واقعی‌ام جور دیگری برخورد می‌کردم و امروز در بزرگسالی با نوشتن داستان برای بچه‌ها، به دنیای آن‌ها پناه می‌برم.

۱۰. نوشتن برای کودکان و نوجوانان چه تفاوتی با نویسندگی برای بزرگسالان دارد؟

اگر بخواهم یک تشبیه ساده کنم، می‌گویم این دو با هم، تقریباً همان تفاوتی را دارند که پزشکی عمومی با تخصص کودکان دارد. متخصص کودک باید دانشِ پزشکی عمومی را داشته باشد و پس از آن، برود سراغ حوزه تخصصی‌اش و ویژگی‌ها کودک را بشناسد.

نویسنده کودک و نوجوان هم باید عناصر، ساختار، سبک، تکنیک‌ها، ژانرها و... داستان را بشناسد و علاوه بر آن‌ها، روانشناسی کودک بداند، دایره واژگان مخاطبش را بشناسد و برای هر اثرش زاویه نگاه مخاطب به آن موضوع و ماجرا و فضا را کشف کند.

۱۱. به چه موضوعاتی علاقه‌مندید و چه موضوعاتی ذهن شما را درگیر می‌کند و وسوسه‌تان می‌کند که درباره‌اش بنویسید؟

سبک هر نویسنده به نوعی شخصیت اوست و ایده‌ها هم از زاویه نگاه نویسنده به پیرامونش، زاده می‌شوند. به نظر خودم، من آدم منطقیِ خیال‌پردازی هستم؛ شاید به نظر برسد که این دو واژه با هم تناقض دارند؛ اما این‌گونه نیست. ما برای زندگی به منطق و تخیل نیاز داریم. تخیل همیشه در زندگی من نقش مهمی داشته و دست مرا گرفته و از بحران‌های زیادی عبورم داده. من نقش تخیل را در زندگی همه تعیین‌کننده می‌دانم؛ اما خیلی‌ها از آن آگاه نیستند. من دنبال تخیل دست اول و در عین حال منطقی هستم. به نظرم آمیختگی تخیل و منطق می‌تواند قدرت تفکر و نوآوری و حل مسئله را پرورش دهد و به مخاطب لذت کشف بدهد.

تصور می‌کنم این‌که آدم ماجراجو و هیجان‌دوستی هستم و از سکون و یکنواختی بیزارم، باعث شده در ژانرهای مختلف طنز، رئال، فانتزی، وحشت و... داستان‌پردازی کنم.

گذشته از ژانر، مسائل و مشکلات جامعه و مردم هم برای من مهم بوده و هست؛ حتی در برخی داستان‌های فانتزی‌ام هم به شکل غیرمستقیم برخی کنش‌ها و باورها و رفتارهای اجتماعی و سیاسی نقد شده‌اند.

۱۲. دیدگاهتان به ادبیات چگونه است؟ در نوشتن به دنبال چه چیزی می‌گردید و اگر بخواهید جهان‌بینی‌تان را در کل مجموعهٔ آثارتان بازگو کنید، چه خواهید گفت؟

داستان، تجربه کردنِ تجربه زیسته دیگری است در زمانی بسیار کوتاه که زمانِ زمینی نیست. داستان، احساس و ذهن مخاطب را درگیر می‌کند، او را به هیجان می‌آورد، فکرش را مشغول می‌کند و ذره ذره در او نفوذ می‌کند و روزنه‌هایی جدید پیش رویش باز می‌کند. داستان روح انسان را آرام می‌کند و در کنار این‌ها لذت خواندن و تخیل کردن به مخاطب می‌دهد؛ این‌که واژه‌ها بتوانند بدون استفاده از هیچ نوع تکنولوژی و ابزاری در ذهن، تصویر و کنش و احساس بسازند، شگفت‌انگیز است. مجموع این‌ها، نگاه من به ادبیات داستانی است، چیزی که فهم عمیق و گسترده و پراحساس و چالش‌برانگیز و لذت‌بخش از زندگی به مخاطب می‌دهد.

۱۳. هر نویسنده از برخورد با مخاطبانش خاطره‌هایی دارد. کدام سؤال یا گفت‌وگو یا برخورد با مخاطب کودک و نوجوان برای شما شگفت‌انگیز بوده است و شما را به فکر فرو برده و ذهنتان را مشغول کرده است؟

در سفری که به کاشان داشتم، در جمع بچه‌های چهارم، پنجم و ششم ابتدایی بودم. یکی از بچه‌ها از من پرسید: «نویسنده‌ها موقع نوشتن، خودشان را به جای شخصیت‌های داستان می‌گذارند؟»

پرسش عمیقی بود. همان لحظه پاسخ یک سؤال در ذهنم روشن شد؛ این‌که چرا بعضی از آثار نویسندگان برای بچه‌ها جذاب نیست و می‌گویند که آن‌ها خودشان را در کارهایشان تکرار می‌کنند. این‌جا بود که رسیدم به این‌که اثر موفق، اثری است که شخصیت در درون نویسنده نفوذ کند نه این‌که نویسنده وارد درون شخصیت بشود و خودش را تکرار و تکرار کند. البته این بحث عمیق‌تر و پیچیده‌تر از این است که بشود این‌جا بازش کرد.

من یک مجموعه داستانی دوجلدی طنز به نام «داستان‌های یک قل، دو قل دارم». قبل از این‌که این صد داستان به صورت کتاب منتشرشوند، هر هفته در مجلهٔ دوست کودک چاپ می‌شدند. بعد از دوازده، سیزده قسمت، پیشنهاد شد که آن را به صورت کمیک‌استریپ کار کنم. تصورمان این بود که کمیک استریپ برای بچه‌ها جذاب‌تر است. من فریم‌های تصویری و دیالوگ‌ها را می‌نوشتم و مانا نیستانی آن‌ها را به شکل کمیک کار می‌کرد. پس از چاپ ده قسمت به این شکل، سیل نامه بود که به دفتر مجله سرازیر شد، تلفن‌های اعتراضی از طرف بچه‌ها و حتی پدر و مادرهایی که داستان‌ها را برای بچه‌های خردسالشان می‌خواندند، زده شد. همگی خواسته بودند که داستان‌ها به همان شکل روایتی نوشته شود و یکی دو تصویر لابه‌لای متن بیاید. همان موقع من به یک مدرسهٔ ابتدایی دعوت شدم. بیش‌تر بچه‌ها این داستان‌ها را می‌خوانند و همه شاکی بودند که چرا آن‌ها را تبدیل به کمیک استریپ کرده‌ایم. دلیل‌های بچه‌ها جالب و قابل تأمل بود. می‌گفتند یک اشکالش این است که داستان کمیک زود تمام می‌شود. دیگر این که قبلاً که داستان را خودمان می‌خواندیم، ماجراها و صحنه‌ها توی ذهنمان ساخته می‌شد؛ اما به این شکل، ما همه چیز را می‌بینیم و زود ماجرا را می‌فهمیم و مثل قبل از این داستان‌ها لذت نمی‌بریم. همین شد که دوباره داستان‌ها به شکل روایتی برگشتند.

غیر از آن، مدت دو سال تحصیلی، داستان سریالی «بیزبیزپشه» در مجله رشد نوآموز چاپ می‌شد. یک‌بار به‌طور تصادفی به وبلاگی برخوردم که مادری نوشته بود: «از وقتی داستان‌های بیزبیزپشه را برای دوقلوهایم می‌خوانم، زبان آن‌ها عوض شده و بچه‌ها با خاله‌شان به همان زبانی حرف می‌زنند که پشه‌های داستان حرف می‌زنند.» ایشان یکی از مکالمه‌های بچه‌ها را در وبلاگ گذاشته بود و بعد از آن، بخش دیگری با عنوان «فرهنگ لغت دوقلوها و خاله فهیم بیزبیزی» که برای من خیلی جالب بود:

«فرهنگ لغت دوقلوها و خاله فهیم بیز بیزی»

داده بيز: داشته باش

چی بیز: چی هست؟

نمی بیزی: نمیفهمی

ولش بی بيز: ولش کن

خنگ بیز: بووق

خیلی مشخص بود؟»

 در بخش پایانی هم توضیحی در مورد داستان و نظر خودشان آورده بود:

«این مکالمات اثرات خواندن ماهنامه های مجلهی رشد کودک و نوجوان؛ بخش بیزبیز پشه‌ها با نویسندگی خاتم طاهره ایید می‌باشد

داستان از این قراره: تعدادی پشه بدنیا می آن و تمام حرفهاشون بیزبیز داره و شدیدا هم نویسنده‌ی محترم این قسمت خوب تونسته هر ماه این رو ادامه بده. طوری که کل اعضای خونواده منتظر اومدن مجله باشیم تا اول ادامهی بیز بیزپشهها رو بخونیم، اونهم با یه رسم خاص، خاله فهیم و دوقلوها دراز به دراز کنار هم قرار می‌گیرن و با تقلید صدا؛ دقیقا تقلید صدای پشه‌ها همش بیژبیز میکنن و کل جمع از هر جای اتاق بالا سرشون سبز می‌شن و فقط می‌خندن، فقط خواستم بگم خانم طاهره ایبد خیلی ممنونم بابت قلم خوبت، پسرام که چه عرض کنم، خودم بخاطر فضای شادی که مهمونمون می‌کنی، خیلی دوسش داریم

حالا همه به بيبيز تا بیربیز دیگر»

 دیدن این بازخوردها برای نویسنده، شیرین و لذت‌بخش است.

۱۴. از میان نویسندگان ایرانی ادبیات کودک به آثار کدام نویسنده یا نویسندگان علاقه‌مند هستید و چه کتاب‌های ایرانی را دوست دارید و خواندنش را به دیگران توصیه می‌کنید؟

نمی‌توانم بگویم که آثار یک نویسنده خاص را دوست دارم، خودِ اثر برای من مهم است. از کارهایی که دوست داشته‌ام و توی ذهنم مانده‌اند، می‌توانم به «اتوبوس قرمز» سرور کتبی، «خرگوش دهمی» زهره پریرخ، «پیش از بستن چمدان» مینو کریم‌زاده، «قدم یازدهم» سوسن طاقدیس، «طبقه هفتم غربی» جمشید خانیان، «فضانوردان و کوره آجرپزی» محمدهادی محمدی، «بادکنک قرمز و اسب آبی» محمدرضا شمس، «بچه غول باید توی مدرسه بماند» نوید سیدعلی‌اکبر، «دو خرمای نارس» فریدون عموزاده خلیلی، «افسانهٔ بلیناس جادوگر» محمدرضا یوسفی، «لالایی برای دختر مرده» حمیدرضا شاه‌آبادی، «ایلا نگهبان باغ وحش» زهرا فردشاد و... اشاره کنم.

۱۵. کدام شخصیت داستانی را در داستان‌های کودکان بیشتر از همه دوست دارید و چرا؟

ماتیلدای رولد دال، برای من شخصیتی به یاد ماندنی و اثرگذار است. ماتیلدا شخصیتی است با مشکلات و بدبختی‌های یک بچه بدسرپرست در دنیای واقعی؛ اما با توانایی‌هایی فراواقعی برای عبور از سختی‌ها. این توانایی‌ها، یعنی خودباوری شخصیت برای مقابله با دنیای آدم بزرگ‌هایی که بچه‌ها را نمی‌فهمند و علاقه‌ای به آن‌ها ندارند. در همین رمان ماتیلدا، خانم ترانچبول، مدیر مدرسه، هم بسیار خوب شخصیت‌پردازی شده و هم کنش‌های او، سطح نفرت او را از بچه‌ها نشان می‌دهد، مثل همین‌که عکس بچه‌ها را پشت در دفترش چسبانده و تیر دارت به طرف آن‌ها پرتاب می‌کند.

۱۶. آخرین کتاب کودک و نوجوانی که خوانده‌اید و خیلی دوستش داشتید چه بود و چرا از این کتاب خوشتان آمد؟

با این‌که خیلی وقت است کتاب «ماجرای عجیب سگی در شب» نوشته مارک هادون را خوانده‌ام، اما همچنان ذهنم درگیر آن است. نویسنده، خیلی خوب توانسته است یک نوجوان اوتیستیک را در رمان شخصیت‌پردازی کند و ماجراهای داستان را از زاویه دید او و متکی بر برداشت او از محیط، پیش ببرد. به نظرم کار سختی بوده و نیاز به دانش روانشناختی خاص و مهارت نویسنده در داستان‌پردازی داشته، به‌ویژه که زاویه دید داستان هم «من راوی» است.

۱۷. برای نوجوانان و نویسنده‌های جوانی که به نوشتن علاقه دارند، چه پیشنهادها و راهنمایی‌هایی دارید؟

نخستین کار، خواندن و خواندن و خواندن داستان و حتی شعرهایی است که تخیل آن‌ها را قلقلک دهد و آن‌ها را به خیال‌پردازی وادارد.

نوشتن یادداشت روزانه، هم تمرینی است برای به‌کارگیری واژه‌ها و پیدا کردن زبان داستانی و هم جمع کردن اطلاعات ریز و جزیی به‌دردبخور برای داستان. منظورم این نیست که ماجراهای یک روز کامل را بنویسند. هر شب، آن بخش از ماجرای روز را که برایشان خاص‌تر بوده، با جزییات یادداشت کنند. روی جزییات تاکید می‌کنم؛ چون بخش مهمی از داستان را جزیی‌پردازی تشکیل می‌دهد.

حتماً حس‌ها و رفتارهای خاصشان را هم یادداشت کنند. مثلاً برای خیلی از ما پیش آمده که رفته‌ایم توی اتاق، چیزی برداریم؛ اما تا رسیده‌ایم به اتاق، یادمان رفته برای چه کاری آمده‌ایم و مجبور شده‌ایم برگردیم سر جای اولمان تا یادمان بیاید. یادداشت کردن این رفتارها و حس‌های مشترک، یک جایی در داستان به کار می‌آیند و شخصیت‌ها را زنده و باورپذیر می‌کنند.

یک پیشنهاد مهم دیگر این‌که به آدم‌هایی که می‌بینند، دقت کنند، هر وقت دور و برشان، توی ساختمان، توی مدرسه، توی محله، توی خیابان و... کسی را دیدند که رفتاری متفاوت دارد، جزییات رفتار و حالت‌هایش را یادداشت کنند. بعدها، این آدم‌ها با کمی تغییر و تخیل، می‌توانند شخصیت‌های داستان‌هایشان شوند.

نویسنده
سید نوید سید علی اکبر
Submitted by editor on