برای دوست شازده کوچولو که دوست ما هم بود

دو سال از آن رخداد غم انگیز می گذرد. دوست خوب کودکان و ترویج گری بی همتا که عشق به کودکان در وجود او سرشار بود. در هنگامه رسیدن بهار سال ۱۳۸۵ او را از دست دادیم. او ما و همه بچه های سرزمین خود را تنها گذاشت و رفت. ساویسا مهوار فرزند رنج و فقر بود.

او در زندگی نه معنای آسایش را فهمید و نه آرامش را. هرچه کشید،‌ بار کار بود و رنج تنهایی. مهم ترین کمبود زندگی او همین تنهایی بود که در فرجام از پای درش آورد. مهوار در سال ۱۳۴۵ در یکی از روستاهای همدان به دنیا آمد. سپس همراه خانواده برای گذران زندگی به شهریار کوچیدند و  در همان جا به مدرسه رفت و سپس به کارگری پرداخت. خیلی زود پدر را از دست داد و با مادر زندگی می کرد. شش سال پیش از مرگش یعنی سال ۱۳۷۹ مادرش را از دست داد. این واقعه به شدت بر او تاثیر گذاشت و همواره جای خالی او را در زندگی حس می کرد. پس از آن بی کس و تنها بار زندگی را به دوش کشید. با این همه عشق به دانستن و آگاه شدن سبب شد به جای مادر خویش که بیکران دوستش داشت، مادری دیگر بیابد که کتاب نام داشت. از آن پس مهوار از طبیعت و کتاب می خواند و می نوشید. تا این که در کنار کار به دانشگاه رفت و دانش آموخته زبان فرانسه شد. مهوار یکی از بهترین اعضای شورای کتاب کودک بود که این نهاد به خود دیده است. از زمانی که با شورا آشنا شد تا زمانی که شورا را تنها گذاشت همواره در پیش بردن کارهای این نهاد کوچک اما پربار پیشگام بود. در این سال های آخر که بار کارهای داوطلبانه در شورای کتاب کودک را نیز به دوش می کشید، با یک ماشین پیکان زهوار دررفته مسافر کشی می کرد تا هزینه های زندگی اش را تامین کند. خانه اش نیز فضایی به اندازه غربال بود. همان خانه ای که در افسانه "مهمان های ناخوانده"  از آن یاد شده است.

 ساویسا مهوار

  - در این روزها در هنگامه شکفتن شکوفه ها و جوانه ها فکر می کنیم تا هنگامی که بود چرا هیچ کسی نفهمید او تنهای تنهاست. و این دوست تنهای تنها در یک روز غم انگیز که سیاهی سرما به جنبش و گرما پیوند می خورد زندگی را گذاشت و رفت به همان جا که شازده کوچولو پرکشیده بود. او دلداده شازده کوچولو بود و این دلدادگی در نوشته هایش موج می زند.

- دلم می خواهد که امروز کاش صدای او در میان آوای پرندگان و زمزمه جویباران و صدای های و هوی کارگران و کشاورزان بود، آهنگ امید سر می داد نه این که مرگ خود را چنین پیش می انداخت :

دارم می میرم... امامهم نیست، مهم این است که کسی اولین قدم را بردارد... روزی فرا می رسد که در این جامیلیون ها بنفشه می شکفند، یخ ها آب می شوند و جزیره ای در میان آن ها پدیدار می شود، جزیره ای پوشیده از چمن و گل ها و بر روی آن کودکان می دوند...

و من در همه این دو سال هرگز باور نکردم که او از میان ما رخت بربسته است. چیزی که او را می ترساند یک گُل کوچک بود که مبادا در دلش ریشه بگیرد و بعد همه وجود و اندام هایش را بپوشاند. به گفته خودش :‌

شازده کوچولوگفت:

در دنیاباید مواظب هر چیز بود تا خطرناک نشود

حتی یک گل!

آری حتی گلی کوچک هم گاهی می تواند خیلی خطرناک باشد

و آنه نگامی است که او مثل درخت بائوباب

در قلب آدم ریشه زده باشد

و آن گاهاست که می تواند همه ی وجود آدم را

فرابگیرد

و هنگامی که خواسته باشی از او دور شوی

 تو رابه سوی خودش می کشد

و اگرمجبور باشی او را ترک کنی

 همیشه غمگین خواهی بود

 و این شازده کوچولوی ما که از دشت های کهن و سرسبز شهریار برخاست و از همان جا به آسمان بیکرانه نگریست تا ستاره اش را پیدا کند و شاید هرگز پیدا نکرد.

و یک روز بهاری آن گاه که همگان در فکر بنفشه ها و جوانه ها بودند به دل گرم مادرزمین پیوست.

 به خاکی که برخی آن را سرد می دانند،‌

اما او  آن را گرم می دانست،‌ چون جایگاه رویش و روییدن و سبز شدن است.

و نیز ما جایی دیگر نداشتیم كه این فرزند  تنها را به آن بسپاریم،

جز به تو  مادرزمین كه نگه دارنده همه ی آن هسته های روینده هستی

تو می دانی كه پیكر ستاره ای از میان ما را در دل خود جای داده ای،‌

با آن خنده هایی كه سبزه را تر می كرد

با آن نگاهی كه از آن شادی می جوشید.

با آن گام هایی كه از آن نرمی برمی آمد

با آن صدایی كه از آن امید می رویید.

و تو می دانی كه اكنون نگاه او ستاره ای است كه در كهكشان ما می گردد و ما هرشب در تنهاترین و درخشان ترین ستاره آسمان او را جست و جو می كنیم و پیامی را كه خود به ما سپرده است تكرار می كنیم:‌

 بیایید!

بیایید کودکان را یاری کنیم

 تا

 بیش تر

و بیشتر

و بیشتر

و بیشتر

...

 زندگی

را

دوست

بدارند

نویسنده
محمد هادی محمدی
Submitted by editor6 on