بهار، داستانی از ایران در مجموعه آثار نویسندگان سراسر جهان

شورای کتاب کودک، داستان کوتاه "بهار" از مجموعه داستان های کوتاه کتاب پلو خورش، نوشته هوشنگ مرادی کرمانی را برای چاپ در مجموعه آثار نویسندگان سراسر جهان برگزید. این داستان در ترجمه انگلیسی به "قطار در حال عبور" تغییر نام داده است.

 این مجموعه بنا به درخواست دفتر بین المللی کتاب برای نسل جوان از شعبه های ملی این نهاد در کشورهای مختلف و به مناسبت برگزاری سی و سومین کنگره بین المللی کتاب برای نسل جوان در تابستان امسال منتشر خواهد شد. این کنگره از ۲۳ تا ۲۶ آگوست با عنوان "درنوردیدن مرزها: ترجمه‌ها و مهاجرت‌ها" در لندن پایتخت انگلستان برگزار می شود. شورای کتاب کودک شاخه ملی ایران در دفتر بین المللی کتاب برای نسل جوان است. 

بهار، داستانی از ایران در مجموعه آثار نویسندگان سراسر جهان

داستان کوتاه بهار را در زیر بخوانید:

"هر روز که از مدرسه می‌آمد، روی سنگ بزرگی می‌نشست و با دسته‌ی کیفش بازی می‌کرد. انتظار می‌کشید. انتظار قطاری که رد شود، مسافرها را ببیند و برای‌شان دست تکان دهد. مسافرها پشت پنجره‌ی قطار می‌ایستادند و برای دخترک دست تکان می‌دادند. قطار تلق تلوق می‌کرد و می‌گذشت. چهره‌ها و دست‌ها در پنجره‌ها و در خطی تند محو می‌شدند. یک لحظه، فقط یک لحظه آن‌ها را می‌دید و دیگر هیچ. قطار و دست‌ها و چهره‌ها در پیچ کوه‌ها گم می‌شدند. با ته مانده‌ی خاطره‌ای گذرا به خانه و روستا می‌آمد. یک روز پسرکی که پیراهن آبی داشت و موهایش در بادِ تندِ قطار آشفته بود، از پنجره‌ی قطار برای دخترک دست تکان داد و برایش آلوچه‌ای رسیده و بزرگ انداخت. دخترک مانده بود که آلوچه را نگاه کند یا پسرک را. آلوچه توی هوا، توی باد چرخید و چرخید و پشت سر دختر افتاد. دختر هر چه گشت آلوچه را پیدا نکرد. آلوچه توی علف‌ها و گُل‌های ریز وحشی گم شد. دختر با خاطره‌ی صورت خندان و موهای آشفته‌ی پسر به خانه آمد. صدای هی‌هی پسر در گوشش ماند. قطار سوت زنان صدا را بُرد. دختر می‌دانست او را دیگر نمی‌بیند، اگر می‌دید می‌گفت «آلوچه‌ات را گم کرده‌ام. یک بار دیگر برایم آلوچه پرت کن.» دختر هر روز به یاد پسر و آلوچه‌ی گمشده بود. همه‌ی خاطره‌ها از قطار و مسافرها پاک شده بود و پاک می‌شد، اما، این یکی مانده بود. روزی که دختر مادر شده بود. پشت پنجره‌ی قطار ایستاد. بچه‌اش را در بغل داشت. سال‌ها بود که از آن روستا رفته بود. مادر نگاه کرد. سنگ را ندید. سنگی که روزگاری رویش می‌نشست، لای درخت‌های آلوچه گم شده بود. درخت‌ها غرق گُل‌های ریز و سفید و صورتی بودند، مثلِ عروس."

بهار. مرادی کرمانی، هوشنگ، از پلو خورش (مجموعه داستان های کوتاه). تهران: معین، ۱۳۸۶. ص ۴۷ – ۴۸.

Submitted by admin on