تجربه‌های صاحب یک کتاب‌فروشی در قلب «فیلادلفیا»

به نقل از گاردین- کتاب‌فروشی Big Blue Marble در ماه نوامبر سال ۲۰۰۵ افتتاح شد. خانم «شیلا آلن آولین» همیشه آرزو داشت مکانی اجتماعی مانند یک کتاب‌فروشی باز کند. کتاب‌فروشی‌ها بخش اعظمی از خاطرات وی را در شهر «واشنگتن» رقم زده بودند. «شیلا» پس از اتمام دوره‌ی کارشناسی در دانشگاه در «ویسکانسین» اقامت گزید و در یک کتاب‌فروشی شروع به کار کرد. وقتی به «فیلادلفیا» برگشت تصمیم گرفت کتاب‌فروشی خود را دایر کند. دختر وی «زیویا» کمی پیش از افتتاح این کتاب‌فروشی به دنیا آمد و در این مکان بزرگ شد. در این مطلب، مصاحبه‌ی وی را با مجله‌ی «گاردین» می‌خوانید:

اگر فضای بیشتری داشتید چه چیزهایی به کتاب‌فروشی خود می‌افزودید؟

یک دریاچه‌ی مصنوعی کوچک که پر از درخت باشد. بی‌شک فضای بیشتر به ما کمک می‌کند تا کتاب‌های بیشتری فراهم کنیم. کتاب‌های بیشتر و حتی ایجاد بخش هدیه‌ها موجب جذب مشتری بیشتر می‌شود. فضای بیشتر به ما کمک خواهد کرد میزبان نویسندگان و طرفداران آنان نیز باشیم. می‌توانیم اتاق مطالعه‌ای برای کودکان و نوجوانان ایجاد کنیم.

کتابفروشی شما چه تفاوتی با دیگر کتاب‌فروشی‌ها دارد؟

ما احساس می‌کنیم که کارمان فقط فروختن کتاب نیست. در این‌جا مراسم‌هایی برگزار می‌کنیم که برای جامعه لازم است و از فعالان و متخصصان رشته‌های مختلف برای برگزاری جلسه‌های مختلف دعوت به عمل می‌آوریم. در گروه‌های دسته‌جمعی کتاب‌خوانی، شعر و داستان می‌خوانیم و گاهی از نویسندگان آثار دعوت می‌کنیم و افراد درباره موضوع‌های مهم جامعه سخن می‌گویند. به عنوان نمونه درباره گرمای جهانی، موضوع فلسطین، سوریه و حتی تاریخچه‌ی نویسندگان سیاه‌پوست و تأثیر به سزای آنان نیز سخن می‌گویند. ما توجه ویژه‌ای به نیازهای مشتریان خود داریم و صرفا به فروش محصولات خود بسنده نمی‌کنیم.

آیا مشتری ثابتی دارید که خیلی با او رابطه‌ی خوبی داشته باشید؟

به خاطر دارم روزی خودم را برای یکی از جلسه‌های کتاب‌خوانی آماده کرده بودم و عکس‌ و تصویرهای مختلفی برای ارائه‌ی موضوع فراهم کردم اما فقط یک نفر به آن جلسه آمد اما چنان علاقه‌مند به موضوع بود که یک فهرست از کتاب‌هایی که معرفی کردم، تهیه کرد و همه آن‌ها را در کتاب‌فروشی خریداری کرد. پدران و مادرانی نیز هستند که فرزندان چهار یا پنج ساله خود را برای خرید کتاب به اینجا می‌آورند و با صبر و حوصله‌ی فراوان همه چیز را برایشان توضیح می‌دهند. دیدن این صحنه‌ها برای من بسیار لذت‌بخش است.

احمقانه‌ترین شرایطی که با آن روبه‌رو شده‌اید چیست؟

یک بار طبقه‌ی پایین و بخش کودکان را آب گرفت. سیل به داخل کتابفروشی نیز نفوذ کرده بود. یکی از مشتریان هنگام ورود آب به داخل شروع به جیغ زدن کرد و از همسایه‌ها درخواست کمک کرد. همسایه‌های با سطل و شلنگ و بیل برای کمک به ما آمدند. البته برای من ایجاد کتاب‌فروشی و بچه‌دار شدن به صورت هم‌زمان نیز تجربه‌ی عجیبی بود. دختر من در بهار به دنیا آمد و کتاب‌فروشی در فصل پاییز افتتاح شد. به شما پیشنهاد می‌کنم هیچ‌وقت این دو کار را با هم انجام ندهید.

بهترین خاطره‌ی شما از رفتن به یک کتابفروشی در دوران کودکی چیست؟

به یاد دارم کتاب‌های زیادی می‌خواندم و پدر و مادرم همیشه محتوای کتاب‌هایم را بررسی می‌کردند اما پس از مدتی تعداد کتاب‌های بسیار زیاد شد و آنان از این کار خسته شدند. بنابراین پدرم ۳۰ دلار به من می‌داد و با آن کتاب‌های زیادی ‌توانستم بخرم.

اگر کتاب‌فروشی را دایر نمی‌کردید مشغول چه کاری می‌شدید؟

من هم یک کتاب‌خوان می‌شدم که عادت داشتم به کتاب‌فروشی بروم و با سؤال‌هایم فروشندگان را آزار دهم.

بزرگ‌ترین شگفتی اداره‌ی یک کتاب‌فروشی چیست؟

شگفتی منفی ماجرا این است که پدر و مادرها برای خرید کتاب برای کودکانشان به کتاب‌فروشی می‌آیند و نظم قفسه‌ها را به هم می‌ریزند.قسمت خوب ماجرا هم این است که کارمندان ما ارتباط بسیار خوبی با نویسندگان مختلف دارند. نویسندگان نیز مانند خوانندگان و کارمندان بخشی از زندگی این کتابفروشی شده‌اند.

منبع
خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)
Submitted by editor on