جمال الدین اکرمی از نوروز و کودکی‌ها می‌گوید

هفت هشت ساله بودم که اولین عیدی زندگی‌ام را گرفتم، اما...دخترخاله‌ام از دستش دررفت و یک دهشاهی به من عیدی داد.

با شادی بی اندازه‌ای رفتم توپ رنگارنگی را، که از مدت‌ها پیش چشمم دنبالش بود، خریدم.

وسط خیابان داشتم همراه بچه‌های محل با توپ نویی که خریده بودم، بازی می‌کردم که ناگهان یکی گوشم را کشید و پرسید: «عیدی‌ات را چه کردی؟»

مادرم بود. وقتی فهمید با عیدی‌ام چی خریده‌ام، توپ را از زیر دست و پای بچه‌ها بیرون کشید و مرا کشان کشان برد دم در مغازه‌ای که ازش توپ خریده بودم. از مغازه دار پرسید:« به چه حقی به این بچه توپ فروخته‌ای؟»

مغازه دار مانده بود در برابر سروصدای مادرم چه جوابی به او بدهد. ناچار توپ پاخورده را از مادرم پس گرفت و دهشاهی‌ام را به او پس داد.

حالا که بیش‌تر به آن روز فکر می‌کنم، تازه می‌فهمم مادران و پدران ما با چه رنجی ما را بزرگ کردند و یک دهشاهی ناقابل چه گره بزرگی را از زندگی‌شان باز می‌کرد!

Submitted by editor on