همه‌چیز دربارهٔ مرکز تئاتر و تئاتر عروسکی کانون

حسن دادشکر، کارگردان و بازیگر قدیمی تئاتر، سینما و تلویزیون است که چندنسل از بچه‌های امروز و دیروز، چهره و صدایش را در بسیاری از کارها دیده و به خاطر دارند. او از قدیمی‌ترین همکاران کانون است که از مربی‌گری تا مدیریت را تجربه کرده، و هنوز هم با طراحی و اجرای تئاترهای کودکان، با این نهاد همکاری دارد.

شما از شروع تئاتر در کانون با آن همراه بودید؛ چه‌طور شد که کانونی که با کتاب شروع کرده بود، سراغ تئاتر، فیلم و رسانه‌های دیگر هم رفت؟

من باید از برخورد خودم با کانون شروع کنم و بعد برگردم تا آن چندسالی را که قبل از من اتفاق افتاده بود، یادآوری کنم. من سال ۱۳۵۱ دانشجوی دانشکدهٔ هنرهای زیبا بودم. سه‌چهارتا از دوستان همدانشکده‌ای من را دعوت کردند برای دیدن یک نمایش کودک. مرکز تئاتر و کتاب‌خانهٔ مرکزی کانون در همین پارک لالهٔ فعلی بود، زیرزمین تئاتر بود و طبقهٔ بالا کتاب‌خانه. نمایش هم دم در ساختمان پارک لالهٔ فعلی اجرا می‌شد. نمایشی بود به نام «ترب» از نوشته‌های مرحوم بیژن مفید و به کارگردانی آقای دان لافون که مدیر مرکز تئاتر کانون بود. این نمایش را که دیدم متحول شدم، اصلاً نمی‌دانستم از خوشحالی چه‌کار کنم.

یعنی شما دعوت‌شده بودید این نمایش را ببینید و با تئاتر کانون آشنا شدید؟ چه رشته‌ای می‌خواندید؟

من در دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران رشتهٔ بازیگری، کارگردانی و شاخه‌ای از هنرهای نمایشی (تئاتر) می‌خواندم. این نمایش در شیوهٔ اجرا، جذابیت، تئاتری بودن، ساده بودن، در میان گذاشتن همه‌چیز با مخاطب و نتیجه‌گرفتن به کمک مخاطب استثنائی بود و وقتی بچه‌ها از سالن بیرون می‌آمدند دائم با هم حرف می‌زدند و سؤال می‌پرسیدند. شب که به خوابگاه رفتم تا صبح نخوابیدم، این اولین نمایش کودکی بود که در عمرم می‌دیدم.

شاید ۲۲ یا ۲۳ سالم بود. من بعد از دیپلم و خدمت سربازی، سه بار در کنکور شرکت کردم که درنهایت سال پنجاه وارد دانشگاه شدم. این نمایش آن‌قدر من را متحول کرد که مدام با خودم فکر می‌کردم این چه‌طور نمایشی بود. تا آن موقع هرچه نمایش دیده بودم یا در صحنه بود، یا در سن‌هایی که پرده و آوانسن دارد، یا گاه‌گاهی در تلویزیون وقتی که امکانی دست می‌داد و یا فیلم‌هایی که در مورد تئاتر در دانشگاه دیده بودم. فردایش از دوستانم پرسیدم شما چه‌طور وارد این موسسه شده‌اید؟ گفتند چه‌طور؟

گفتم این کار شما من را منقلب کرد و شیوهٔ اثرگذاری در هنرهای نمایشی است. بعدازآن بود که از آن‌ها خواستم اگر ممکن است ما را هم هرطور شده وارد کار کنند. خوش‌بختانه خودشان قبل از این به فکر بودند و مدیر آن‌جا هم از من استقبال کرد. ایشان برنامه‌ای داشت برای این‌که هنرهای نمایشی را به‌عنوان یک سیستم کاربردی در کتاب‌خانه‌های کانون به‌کار ببرد و از تئاتر جهت بارورسازی خلاقیت اعضای کتاب‌خانه‌ها و به‌روز کردن بچه‌ها با مسائل و پدیده‌هایی که می‌بینند و با اتکا به شخصیت خود بچه‌ها استفاده کند. این‌که می‌گویم از تئاتر برای این کارها استفاده کند، نه این‌که کلاس تئاتر باعث شود کودک یا نوجوان عضو تئاتری شود و مثلاً فردا برود در دانشگاه تئاتر بخواند یا بازیگری کند، هدف کاربردی بود.

در این پروسه‌ای که بچه‌ها عضو کتاب‌خانه می‌شدند نتیجهٔ نهایی مهم نبود، مسیری که طی می‌کردند مهم بود. ما باید در طول سه ماه از نقطهٔ آ به نقطهٔ ب می‌رسیدیم. طی کردن این مسیر برای مرکز تئاتر مهم بود، نه این‌که در آخر مثلاً یک تئاتر درست کردیم یا یک برنامهٔ اختتامیه گذاشتیم. هدف پرورش کودکان‌ونوجوانان بود با استفاده از فرمول تئاتر، یعنی همان چیزی که اسم کانون پرورش فکری کودکان‌ونوجوانان بود.

به‌هرحال در آن دوران در خانواده‌ها پدرسالاری متمرکز بود و آن‌ها حرف اول و آخر خانواده را می‌زدند. بچه‌ها هم نمی‌توانستند خیلی در مقابل پدر، مادر و اولیای مدرسه قد علم کنند یا منیت داشته باشند. هدف این کلاس‌ها شکوفایی اعضا بود، ولی این کلاس‌ها آن‌چنان با استقبال روبه‌رو شد و در سراسر ایران خوب جواب داد که پدرومادر تعداد زیادی از بچه‌های عضو نوجوان که دیگر از محدودهٔ سنی ورود به کتاب‌خانه گذشته بودند پیش مدیرعامل رفتند و گفتند بچه‌های ما را به‌جایی رسانده‌اید که بین آب‌وآتش‌اند! اگر شما این‌ها را حمایت نکنید هرچه رشته‌اید در جامعه پنبه می‌شود. خلاصه کاری کردند که بچه‌های نوجوانی که از سن عضویت گذشته بودند بتوانند بعد از هفده‌سالگی هم بیایند، ولی برای این‌ها کلاس‌های خاص‌تر و تئاتری‌تری گذاشته شود، چون اکثرشان خواسته‌های بازیگری و کارگردانی داشتند. این در قسمت تئاتر، موسیقی، فیلم‌سازی و در رشته‌های دیگر هم اتفاق افتاد. این بود که کار به‌شدت ادامه پیدا کرد و از این طریق کانون نسلی تربیت کرد و تحویل جامعه داد.

چه شد که مرکز تئاتر شکل گرفت؟

 کتاب‌خانه چهار فعالیت هنری داشت؛ یعنی تئاتر، فیلم‌سازی، موسیقی و نقاشی که بعدها سفال و چیزهای دیگر هم به آن اضافه شد. آن‌طور که من در مصاحبه‌ها خوانده‌ام آقای لافون جزو سپاه صلح آمریکا بود. آن‌موقع تحصیل‌کرده‌های آمریکا مثل سپاه دانشی که ما داشتیم، خدمت‌رسانی می‌کردند. مثلاً من دیپلم بودم، یک دورهٔ آموزشی شش‌ماهه گذراندم، بعد من را به روستایی دورافتاده فرستادند و ۱۸ ماه معلم بودم. یک آدم شهری وقتی به محله‌ای دورافتاده می‌رود فرهنگ شهر را هم با خود می‌برد.

من آن‌جا بهداشت یاد می‌دادم، روزها هم به بچه‌ها درس می‌دادم و شب‌ها هم به آدم‌های مسن که مدرسه نرفته بودند. به دلایل مشابه آن‌ها هم سپاه صلح داشتند. آن‌هایی که ادبیات انگلیسی و نمایشی خوانده بودند در ایران روی کارهای ادبی و هنری کار می‌کردند. مثلاً من خودم معلمی داشتم که زبان به ما درس می‌داد، گرامر، خواندن، انشا و غیره. این آقای لافون یکی از اعضای سپاه صلح بود که در انجمن ایران و آمریکای آن موقع فعالیت تئاتر می‌کرد و معلم ادبیات بود.

نمی‌دانم از چه طریقی، ولی به‌هرحال ایشان به مدیرعامل وقت کانون معرفی می‌شوند. پس از یک‌سری صحبت‌ها قرار می‌شود مرکز تئاتری راه بیندازند که در جهت اهداف کانون حرکت کند. سیستم‌های آموزشی تئاتر آن‌طرف را آوردند و با شرایط ایران وفق دادند. چندتا کتاب بود که ترجمه کردند و بعد هم آقای هوشنگ آزادی‌بخش که هم زبان بلد بود و هم تئاتری بود این کتاب‌ها را با فرهنگ ما تطبیق داد.

کتاب‌های آموزشی برای بزرگ‌سالان بود؟

این‌ها کتاب‌هایی برای آموزش به مربیان بود، کتاب‌های مرجع. منتها این‌ها را ترجمه می‌کردند و چکیدهٔ آن را به مربی می‌دادند. سیستم مربی هم این‌طور بود که در هر جلسه یک‌سری تمرین داشت که باید آن را به ترتیبی که برایش مشخص کرده بودند سر کلاس پیاده می‌کرد. این آموزش‌ها به تشخیص مربی بود و می‌توانست تمرین‌ها را جابه‌جا کند، مثلاً آموزش داده بودند که اگر دیدید بچه‌ها خسته‌اند و از مدرسه آمده‌اند اول با یک کار شاد و بازی شروع کنید.

به هرحال... خدمت شما که عرض کردم که من با اولین تئاتر در کانون دگرگون شدم. آقای لافون تئاتری را به‌عنوان تئاتر حرفه‌ای کودک در ایران پایه‌ریزی کرد که به دکور، گریم آن‌چنانی و وسایل مفصل صحنه نیاز نداشت. به تئاتری که ایشان در ایران پایه‌گذاری کرد تئاتر پُرتابل می‌گفتند. وقتی هوا خوب بود، این تئاتر را می‌بردند در حیاط مدرسه. وقتی جا نبود، صندلی‌های یک کلاس را جمع می‌کردند و وسط کلاس اجرا می‌کردند.

تمام تئاتر بر اساس خلاقیت بود. یک سال بعد یک کتاب به اسم «بدیهه‌سازی در تئاتر» از ویولا اسپولین ترجمه کردند که از سرشناسان تئاتر کودک‌ونوجوان جهان است. این کتاب شد مرجعی برای آموزش تئاتر به نوجوانان، و یا از تمرین‌های آن برای آموزش به مربیان استفاده می‌کردند. نکتهٔ خیلی مهم این بود که وقتی مربی به کتاب‌خانه می‌رفت آن‌چنان شور، نشاط و خلاقیتی ایجاد می‌کرد که زمان ترک کتاب‌خانه، بچه‌ها تا بیرون همراهی‌اش می‌کردند. خود من بارها این فضا را تجربه کردم، نوجوان‌ها تا سر ایستگاه اتوبوس با من می‌آمدند، سؤال می‌کردند و حرف می‌زدند. با این شیوه‌ها بود که این‌قدر درون‌شان رغبت ایجاد می‌کردیم.

کجا تمرین می‌کردید و کجا اجرا؟

تمرین‌ها در سالن اجتماعات کتاب‌خانه بود. بخشی از آن پایین خانهٔ سرایدار بود، بخشی هم دوتا اتاق بود که دکور و وسایل مورد نیاز در آن ساخته می‌شد. دکورها بیش‌تر سمبلیک بودند، یعنی هر چیزی نشانهٔ یک‌چیزی بود. در اجرا این قرارها را از اول با بچه‌ها می‌گذاشتند. مثلاً می‌گفتند این قسمت چیست؟ سبز است، در طبیعت کجاها سبز است؟ دشت و صحرا. می‌گفتند پس ما هر وقت روی این تکهٔ سبز آمدیم یعنی در دشت هستیم.

در سالن اجتماعات تمرین می‌شد؛ اجراها چه‌طور؟

عرض کردم که اجراها پرتابل بود، این‌ها اصلاً به اجرای سالنی فکر نمی‌کردند. اجراهاشان متناسب با فضای کتاب‌خانه‌ها و بیمارستان‌های کودکان بود. همان‌موقع هم در بیمارستان‌های کودکان اجرا می‌گذاشتند، حتی اجراهای کوچک با عروسک‌های کوچک روی تخت بیمارستان برای یک بیمار. چیزی که الان مثلاً نوآوری کرده‌اند به اسم تئاتر کاغذی و غیره، آن موقع همهٔ این کارها انجام‌شده است.

 منتها بعدها، این‌ها آرام‌آرام حذف شدند و از بین رفتند. مراکز فرهنگی و کتاب‌خانه‌ها برای بچه‌ها یک مأوای امن بود. آن‌جا مسایلی را با مربیان و کتاب‌دارها در میان می‌گذاشتند که حتی به پدرومادرشان نمی‌گفتند. این‌ها آن‌قدر علاقه‌مند می‌شدند که مربی را تا نیم‌کیلومتر دنبال می‌کردند. با نظمی که کانون در زندگی بچه‌ها به‌وجود آورده بود، محال بود عضوی دیر سر کلاس بیاید. اگر کسی دیر می‌آمد می‌نشست و حق نداشت در فعالیت شرکت کند، منتها باید یادداشت می‌کرد. آن‌ها همیشه در حال شرکت کردن در کلاس و اجرا بودند.

در صحبت‌های شما هم بحث تربیت نیروهای جوان و حرفه‌ای تئاتر و هم بحث آموزش کودکان‌ونوجوانان را در مراکز می‌بینیم. گفتید خود شما عضو کانون نبودید و در ۲۳ سالگی وارد مجموعه شدید. حالا آقای دادشکر جوان، وارد مرکز تئاتر کانون شده است، آن‌جا چه اتفاقی افتاد؟‌ اول کار به شما چه گفتند؟ چه آموزشی دادند و چه مسوولیتی داشتید؟

ابتدا دو یا سه جلسه تک‌تک با ما حرف زدند، هم رییس مرکز تئاتر و هم کارشناس‌های آن‌جا. کارشناس‌ها آن‌موقع خانم برومند، آقای بابک، علیرضا هدایی، بهرام شاه‌محمدلو، سوسن فرخ‌نیا و اردوان مفید بودند. این‌ها گروه اصلی کانون بودند، همان دوستانی که عرض کردم من را برای دیدن آن نمایش دعوت کردند.

آن‌ها تقریباً همسن‌وسالم بودند، با یکی دو سال اختلاف. خانم بروند، آقای شاه‌محمدلو و آقای بابک دو سالی از من بزرگ‌تر بودند. این اولین گروه کانون بود که آقای لافون کار آموزش به بچه‌ها و تولید نمایش را با آن شروع کرد. این‌ها آموزش مربی‌گری دیدند، به‌صورت حرفه‌ای نمایش کار می‌کردند و در مدارس و کتاب‌خانه‌ها هم اجرا می‌کردند. بعد از مدتی این شش نفر روزهایی را در هفته مربی بودند و روزهایی را اجرا می‌کردند. در اجراها همه با هم بودند، ولی برای مربی‌گری هر کسی به کتاب‌خانه‌ای می‌رفت. کارهایی را که به ما یاد دادند، اول خودشان انجام داده بودند، نتیجه‌اش را دیده بودند و بعد اولین سری مربی‌های حرفه‌ای کانون ما بودیم. ما سال ۱۳۵۱ آمدیم و از اول ۱۳۵۲ به کتابخانه‌ها رفتیم.

چه آموزش‌هایی به شما دادند؟

 اول راجع‌به تئاتر کودک و علاقهٔ ما در بازیگری با ما مصاحبه کردند. یک جمله می‌گفتند که با آن قصه بسازیم، پنج کلمه می‌گفتند و همان‌جا باید با همان داستان می‌گفتیم. خیلی‌ها در این مصاحبه رد شدند. به تیمی که انتخاب شد گفتند ما با شما کار می‌کنیم، در روند کار اگر مشکلی باشد یا کسی با شرایط ما جا نیفتد و لنگ بزند، در پایان دوره فقط آن‌هایی را می‌گیریم که به دردمان می‌خورند. درواقع سه مرحله آزمون بود.

در طول کار من جزو مربیان جاافتاده بودم و انتخاب شدم. آقایان دکتر قطب‌الدین صادقی و بهروز غریب‌پور هم انتخاب شدند، ولی متاسفانه همهٔ اسم‌ها یادم نیست، چون خیلی‌هایشان دیگر ایران نیستند. در یک دوره ما تمرین‌هایی را که باید در کلاس با بچه‌ها انجام بدهیم یاد گرفتیم و هرکدام یک روز از آن کلاس را اداره کردیم. من شدم مربی همکلاس‌های خودم و آن‌ها شدند بچه. زیرنظر خود مدیر و کارشناس‌های مرکز تئاتر بودیم. مدیر می‌آمد و نظارت می‌کرد، می‌گفت این خوب است، این ضعیف است.

رک می‌گفت، با کسی رودربایستی نداشت و تشخیص‌هایش هم درست بود. ما این دوره را در سه ماه در زمستان سال ۱۳۵۱ گذراندیم و بهار ۱۳۵۲ ما را به کتاب‌خانه‌ها فرستادند. من چون سه ماه اول سال ۵۲ دانشگاه داشتم به من شهرستان ارومیه خورد. سه ماه اول که تابستان بود را رفتم ارومیه، آن‌جا دوتا کتاب‌خانه داشت. در طول هفته سه روز در یک کتاب‌خانه و سه روز در دیگری بودم. سه ماه آن‌جا بودم و همه‌چیز به عهدهٔ خودم بود. خودمان باید خانه می‌گرفتیم، غذا درست می‌کردیم و غیره. آن‌موقع ماهی ۲۰۰ یا ۲۵۰ تومان حقوق می‌گرفتیم و همهٔ این‌ها از همان حقوق خرج می‌شد. یک موضوع مهم این بود که نگاهی که در انتخاب مربیان داشتند فقط معطوف به تهران نبود، می‌خواستند ببینند فضای شهرستان چه‌طور جواب می‌دهد. کار اول را با گروه خانم برومند در تهران انجام داده بودند. در سری دوم ما که نزدیک به ۱۶ یا ۲۰ مربی بودیم در تهران و شهرستان‌ها پخش شدیم. من افتادم ارومیه، سه ماه آن‌جا کار کردم و گزارش، عکس تمرین و اجراهایم را آوردم.

آن‌جا چه می‌کردید؟

 فرض کنید هر مربی برای هر دوره ده تمرین داشت. این تمرین‌ها باید طی سه ماه در تعداد مشخصی جلسه انجام می‌شد. منتها نکتهٔ مهم این بود که اولاً ما باید این تمرین‌ها را به ترتیبی که کانون گفته بود استفاده می‌کردیم و دوما به ما تاکید شده بود از بازی‌ها، مثل‌ها و گویش‌های محلی استفاده کنیم. گفته‌بودند اگر دیدید بچه با این تمرین که هدفش گرم کردن بدن یا گرم کردن بیان است راحت نیست یا آن را جزو فرهنگ خودش نمی‌داند از فرهنگ و بازی‌های محلی خودش استفاده کنید.

 ما این کار را کردیم که بعد تعداد تمرین‌ها در کانون بیش‌تر از ۳۰۰ یا ۳۵۰ تا شد. نکتهٔ مهم دیگر این بود که هر مربی بعد از پایان کلاس یک فرم گزارش پر می‌کرد که مثلاً این تمرین این‌طور شد، این‌جا دخترها خوب/بد بودند یا پسرها. ما همهٔ این‌ها را می‌نوشتیم، بعد در هفته یک روز همهٔ مربیان تهران و شهرستان با هم جمع می‌شدیم در همین سالن اجتماعات کتاب‌خانهٔ مرکزی پارک لاله و مسائل در جمع مطرح می‌شد.

کارشناس و روان‌شناس می‌آوردند برای ما، مثلاً می‌گفتند این مورد یک اشکال روانی است و شما باید این کار را در قبال آن بکنید. همان بیست نفر دورهٔ اول منظورم است. اشکالات را آن‌جا رفع‌ورجوع می‌کردند، به مربی‌های مشابه پیشنهادهای متفاوتی می‌دادند و چون این پیشنهادها در جمع بود همه استفاده می‌کردند. ممکن بود برای من پیش نیامده باشد، ولی تجربه می‌شد و در نتیجه کلاس همیشه به‌روز بود، مرده و خسته‌کننده نبود. وقتی به یک کتاب‌خانه می‌رفتیم بچه‌ها از قبل آمده بودند استقبال دم در پارک، از آن‌جا ما را مشایعت می‌کردند تا داخل، دوباره کلاس که تمام می‌شد هم همین داستان بود.

در طول هفته چند ساعت به یک کتاب‌خانه می‌رفتید؟

 در هفته دو بار، هر بار دو ساعت، یک کلاس برای نوجوان‌ها و یک کلاس برای کودکان.

کلاس‌ها به شیوهٔ خلاق بود؟

کلمهٔ خلاق و خلاقیت متاسفانه نزد پاره‌ای افراد تبدیل به دکان شده است. ببینید اساس تئاتر خلاقیت است، اصلاً مربی خلاق نباشد نمی‌تواند از پس بچه‌هایش بربیایید. تئاتر همیشه خلاق است. نوعی که کانون کار می‌کرد هدفش طی مسیر بود، نه نتیجه گرفتن. هدف این بود که بچه از نقطهٔ آ به نقطهٔ ب و ث برسد، این‌که کمک کنیم بچه با نشاط باشد و خجالتی نباشد. تمامش هم با سیستم آموزش غیرمستقیم بود.

با آن‌ها کاری می‌کردیم که در انتها بچه با ما بحث‌های خیلی جدی هنری می‌کرد. می‌رفت کتاب می‌خواند بعد می‌گفت آقا در این کتاب این‌طور گفته است. ما مجبور می‌شدیم با اعضای نوجوانی که دو قدم از کلاس جلوتر بودند بعد از کلاس وقت بگذاریم و صحبت کنیم. یک سیستم سوال‌وجواب نامحسوس جدی بود. چون اساس کار بازی بود و همه‌چیز با بازی انجام می‌شد، دیگر یک‌جایی احتیاج نداشتی که حرف بزنی تا سرت را پایین بیندازی، با بدنت نشان می‌دادی. این باعث می‌شد اول کودک آرام‌آرام به خلاقیت برسد، خلاقیت را فرم بدهد و این خلاقیت درنهایت از یک خلاقیت لحظه‌ای به خلاقیت دوره‌ای تبدیل شود.

ما در کلاس‌ها از کلمه‌گفتن شروع می‌کردیم: می‌گفتیم شما یک کلمه بگو، یکی می‌گفت من، یکی می‌گفت گل، یکی می‌گفت شربت و همین‌طور بی‌ربط ادامه می‌دادند. بعد یک‌هو می‌گفتیم حالا شما اسم یک سبزی را بگو، او می‌خواست اسم یک سبزی پیدا کند، یک‌هو می‌گفتم اسم یک خوردنی بگو. این تمرین‌ها دائم بچه‌ها را آماده نگه‌می‌داشت و جای کلک‌زدن برایشان باقی نمی‌گذاشت. تمرین روند خاصی نداشت و براساس خلاقیت مربی بود. یک تمرین ممکن بود دو یا سه جلسه در طول دوره تکرار شود. روزهای اول بد اجرا می‌شد، ولی بعد آرام‌آرام کامل می‌شد. بعد می‌گفتیم کلام به‌هم‌مربوط بگویید. یکی می‌گفت گل، یکی گلدان، یکی هرس و یکی قیچی. می‌گفتیم چه قیچی‌ای، می‌گفت قیچی باغبانی. بچه‌ها آرام‌آرام می‌فهمیدند این کلاس هدف دارد، همه‌چیز منطق دارد. ابتدا این‌طور نبود. اکبر عبدی در مرکز شمارهٔ هشت شاگرد من بود. اوایل هر کاری که می‌کردم این مزه می‌انداخت. اکبر عبدی آرام‌آرام یک آدمی شد که کلاس را رهبری می‌کرد.

یادم می‌آید در یک برنامهٔ زندهٔ تلویزیونی از شما بسیار تجلیل کرد.

 برای این‌که من با او کار کردم، برای این‌که این آدم استعدادی داشت که باید فرم می‌گرفت. در شرایطی که او بود استعدادش هرز می‌رفت. کانون این خدمت را به او کرد که در آینده راهش را پیدا کند، ولی هدف کانون این نبود که عبدی هنرپیشه شود. عبدی هنرپیشه شد، ولی هدف فرآیندی بود، برآیندمحور نبود کار ما. طی کردن یک پروسه مهم بود. این بود که بچه‌ها در کلاس‌ها پخته می‌شدند، به خودشان متکی می‌شدند، اهل بحث بار می‌آمدند. ما تمرینی داشتیم به اسم خاطره، می‌گفتیم تا هفتهٔ آینده یک‌چیزی که در محیط شما را تحت تأثیر قرار می‌دهد این‌جا تعریف کنید.

 این چند هدف داشت؛ یک انجام تکلیف در قبال کلاس، دو دقت کردن به محیط پیرامون و سه آرام از خاطره‌ها به قصه رسیدن و آن را بازی کردن. همه‌چیز با استفاده از نمایش و در خدمت نمایش بود. یکی از بچه‌ها خاطره‌ای تعریف کرد که با این‌که چهل سال از آن می‌گذرد، ولی هنوز خوب یادم است. گفت من از سر پل جوادیه رد می‌شدم، یک آدم مرده بود. حالا تصادف کرده بود یا چیز دیگری، دلیل مرگ را نمی‌دانست. گفت روی او روزنامه انداخته بودند و مردم هم کفاره می‌ریختند. یک پاسبان هم بالای سرش ایستاده بود و روزنامه‌ها را می‌خواند. انگارنه‌انگار که یک انسان آن زیر است. کانون این بچه را ساخته، امروز هم باید دنبال این‌ها برویم. چون نگاهش این‌قدر عمیق است و لایه‌های درونی ماجرا را می‌فهمد.

آن موقع تقسیم‌کار به چه‌شکلی بود؟ شما تمرین‌های‌تان را کردید، آموزش دیدید و حالا رفتید در کتاب‌خانه که یک مربی کتاب‌دار هم دارد. به این‌ها گفتید می‌خواهیم چه‌کار کنید؟ می‌خواهم ببینم شناخت بچه‌ها از شما و کارتان چقدر بود و چه عکس‌العملی داشتند؟

نه ما چیزی از بچه‌ها می‌دانستیم و نه بچه‌ها از ما. بیش‌تر کتاب‌خانه‌های کانون جنوب شهر بودند، سه تا کتاب‌خانه بالای شهر بود. یکی شمارهٔ ۱۱ یوسف‌آباد، یکی زعفرانیه و یکی هم پارک نیاوران. نه‌تنها آن‌ها از ما سراغی نداشتند که حتی مربی‌های کتاب‌دار کانون از ما می‌پرسیدند آقای دادشکر با این‌ها چه‌کار می‌کنید. یکی می‌گفت برای ما تعریف می‌کنند، ولی دلیلش را نمی‌دانم.

گفتم صبر کنید، انشالله در آخر معلوم می‌شود. ما در پایان هر دوره برای هر گروهی یک جلسهٔ اختتامیه می‌گذاشتیم. در آن جلسه نمایشی که متن، بازی، طراحی، کارگردانی و همه‌چیزش کار خودشان بود را اجرا می‌کردند. هدف این کارها یادگیری تقسیم مسوولیت در کلاس بود. به هر کس مسوولیتی واگذار می‌شد باید آن مسوولیت را خوب انجام می‌داد. کسی حق نداشت در کار دیگری دخالت کند. ما زندگی و مدیریتش را با فرمول تئاتر به این‌ها آموزش دادیم، نه این‌که این‌ها بیایند تئاتری شوند. در پایان دوره ما کار خود بچه‌ها را در کتاب‌خانه اجرا می‌کردیم، آن کار که اجرا می‌شد تمام اعضا به هم خبر می‌دادند و از فردا می‌آمدند که ما حاضریم بیاییم کلاس تئاتر.

کسی می‌آمد این برآیندها را ببیند؟ این نمایش و تئاترها چقدر تماشاچی داشت؟

بله تماشاچی داشت و می‌آمدند. هر کتاب‌خانه‌ای این را برای اعضای دیگرش هم اجرا می‌کرد و از فردا می‌آمدند که آقا ما می‌خواهیم بیاییم کلاس تئاتر. بعد آرام‌آرام بچه‌ها جدی‌تر شدند. نمایش این کتاب‌خانه را می‌بردیم آن کتاب‌خانه. در همان جلسه‌های هفتگی تصمیم‌گیری می‌شد.

یک‌بخش از فعالیت شما آموزش به بچه‌ها بود، یک‌بخش دیگر کار حرفه‌ای بود در خود مرکز تئاتر، آیا بخش دیگری با مربیان کتاب‌دار نبودید؟ یعنی به مربی می‌گفتند شما حق دخالت در تئاتر ندارید؟ حق ندارید با بچه‌ها تئاتر کار کنید؟ به مربی‌ها آموزش نمی‌دادید که خودشان این کار را انجام بدهند؟

نه به‌هیچ‌وجه. وظایف تفکیک‌شده و کلاس‌های هنری کاملاً تخصصی بود. مثلاً برای مربی کلاس تئاتر دانشجوی تئاتر یا فارغ‌التحصیل تئاتر می‌گرفتند. مربی فیلم‌سازی دانشجوی سینما یا فارغ‌التحصیل رشتهٔ سینما بود و مربی موسیقی هم دانشجو یا فارغ‌التحصیل رشتهٔ موسیقی.

حتی کسی که آزاد موسیقی کار کرده بود هم مربی نمی‌شد. همهٔ این‌ها تخصصی بود، نقاشی همین‌طور، سفال همین‌طور. مربی‌ها با تحصیلات آکادمیک و آن گزینش خاص مربی می‌شدند. بعدها فعالیت‌های کانون آن‌چنان جواب داد که نسلی قد علم کرد و گفت می‌خواهم این رشته را ادامه بدهم، در هر کلاسی یکی دو نفر این‌طوری بود. من اولین گروه نوجوانان آماتور کتاب‌خانه‌های تهران را درست کردم، از هر کتاب‌خانه یکی دو نفر.

چندتا کتاب‌خانه می‌رفتید؟

در هفته دو کتاب‌خانه. همه همین‌طور بودیم، هر کدام دو کتاب‌خانه را می‌رفتیم، ممکن بود بعضی‌ها سه کتاب‌خانه هم بروند. هرکسی دو کلاس داشت، یکی کودک و یکی نوجوان. به مربی‌های اعلام می‌شد که فلانی این ساعت مربی است. مربی برنامه‌ریزی می‌کرد که سالن خالی را که چه روزی در اختیار من بگذارد، چه روزی به نقاشی بدهد و چه روزی به فیلم‌سازی.

کلاس‌های من به تدریج آنچنان خوب جواب داد که والدین نوجوان‌ها با مدیر عامل صحبت کردند، به من گفتند آقای دادشکر شما می‌توانی یک کلاس نوجوان از همه کتابخانه‌ها درست کنی. نوجوانان علاقه‌مند را دعوت کن، تست بگیر، تعداد ۱۰ تا ۱۵ نفر جمع کن. در کتابخانهٔ مرکزی این کار را کردیم، روز جمعه که کتابخانه تعطیل بود می‌آمدیم. بچه‌ها هم به طور میانگین ۱۸ ساله بودند و در برف و باران خودشان می‌آمدند. من با این گروه دو بار به کشور کانادا رفتم و در غرفه کانون نمایش اجرا کردم.

هرکسی که وارد مجموعهٔ کاری می‌شود ممکن است خیلی تحسین‌آمیز نگاهش کند، الان که به عقب برمی‌گردید آیا نقدی هم به آن روش‌ها و مجموعه دارید؟

به خود شیوهٔ کار به‌هیچ‌وجه نقدی ندارم، ولی آن‌موقع هم مشکلاتی بود. مثلاً اضافه‌کار سرایدار را نمی‌دادند به جان من نق می‌زد. مسائل اداری هم اذیت‌مان می‌کرد، ولی زمانی که در کتاب‌خانه بودم اصلاً در این دنیا نبودم، برای دلم کار می‌کردم. منتها آن دل را بر اساس کتاب‌چه‌ای که داشتم کار می‌کردم.

من تغییرات اعضایم را می‌دیدم، می‌دیدم یک آدم آن‌موقع چه‌طور به مسائل نگاه می‌کند. بچه‌های ما شروع کردند نمایش‌هایی نوشتند که وقتی دانشگاه می‌بردم استاد می‌پرسید این را چه کسی نوشته است. از آن کلاس‌ها این‌طور آدم‌ها هم درآمدند، ولی هدف ما این نبود. این‌ها بچه‌هایی بودند که بعد از کلاس می‌ماندند با آن‌ها تمرین می‌کردیم.

شما تا الان حدود ۴۴ سال است که در مرکز تئاتر کانون کار می‌کنید؛ دنیا دست‌خوش تحول شده، عرصهٔ کاری خود شما تغییر کرده و جامعه، شرایط، امکانات و مخاطب‌های شما هم تغییر کرده‌اند، چه‌طور از شیوه‌های قدیمی دفاع می‌کنید و انتظار دارید همان روش‌ها امروز هم ادامه پیدا کند. این روش‌ها الان دچار تغییر شده یا نشده است؟

 کاری که ما انجام می‌دادیم چیزی نبود که کهنه شود. شما یک فرمول دارید که بر اساس روان‌شناسی، روان‌شناسی کودکان و شناخت توانایی کودکان بنا شده است؛ منتها موادش همیشه به‌روز می‌شود، تمرین‌هایش عوض می‌شود، اتودهایش تئاتری‌تر می‌شود. اما چهارچوب ثابت است.

 روز اول تمرین‌هایی که به ما دادند هفت تا ده مورد بود، آخرش از سه هزار و پانصد تا هم گذشت. این تعداد را باید کارشناس‌ها برای هر جلسه گزینش کنند که چه تمرین‌هایی انجام شود، این یک نکته بود. من این روش را به دوستی یاد دادم. او در آمریکا دانشجوی تئاتر بود و گفت می‌خواهم روی این کار کنم. یک موسسهٔ ایرانی گفته بود می‌خواهد آن‌جا برای بچه‌های ایرانی کلاس بگذارد. من این روش را به او یاد دادم و آن‌جا از او پرسیده بودند این را کجا یاد گرفته‌ای.

مگر این روش‌ها از کجا آمده بود؟

 از همان‌جا.

چه‌طور می‌شود از آن‌جا بیاید و برای آن‌ها غریبه باشد؟

 برای این‌که با سیستم فرهنگ ایران مطابقت داده شده بود. نکتهٔ دوم این‌که تغییری که شما می‌فرمایید در هر هفته خودبه‌خود پدید می‌آمد. شما نمی‌توانید هیچ انسانی را قالب بزنی و کلیشه کنی. آدم تنوع‌طلب است، متنوع فکر می‌کند، متنوع خلق می‌کند، پس هیچ‌وقت کهنه نمی‌شود و همیشه خلاقیت جدید جای قبلی را می‌گیرد. نکته‌ای که من گفتم امروز دیگر به آن شکل نیست، الان تئاتر هم جزو درس‌هایی است که مربی‌های کانون، کتاب‌داران سابق، درس می‌دهند.

ساختمان این کتاب‌خانه از کی حذف شد؟

 بعد از انقلاب.

چرا این کار را کردند؟

 انقلاب که شد گفتند که کانون باید ساختمان‌های استیجاری‌اش را پس بدهد. ادارهٔ ما و قسمت‌های هنری در ساختمانی بود در خیابان ورزنده، پشت ورزشگاه امجدیه. ساختمانی شش‌هفت طبقه بود که هر طبقه‌اش مال یک بخش خاص مثل تئاتر و گرافیک و غیره بود. انقلاب که شد گفتند آن‌جا را تخلیه کنید. گویا آن زمان ماهی هشتاد هزار تومان اجرا می‌دادند.

پیش از آن، اولین ساختمانی که مرکز تئاتر بعد از پارک لاله به آن‌جا رفت ساختمانی در خیابان پورسینا، پشت دانشگاه تهران، بود. پنج‌شش سال آن‌جا بود بعد رفتند ورزنده.

همزمان یک بخش‌هایی هم در خیابان جم بود، یعنی ساختمان مرکزی آن‌جا بود.

 آن‌جا ادارهٔ مرکزی بود و ما در خیابان ورزنده بودیم. هم ساختمان اداری ما ورزنده بود و هم زیرزمینی داشت که گروه حرفه‌ای تمرین می‌کرد. گروه کارشناس هم به کتاب‌خانه‌ها سرمی‌زد و چک می‌کرد. جلسات هفتگی مربیان هم در همان زیرزمین برگزار می‌شد.

چه شد که آن‌جا تعطیل شد؟

 انقلاب شده بود و گفتند ما الان پول اجاره نداریم و باید آن‌جا را تخلیه کنید. ما هم جایی نداشتیم، این پاس داد به آن، آن پاس داد به این، گفتند وسایل را ببرید پارک لاله خالی کنید. یادم است وسایل را بردیم پارک لاله، وسط کتاب‌خانهٔ مرکزی خالی کردیم. در آن شوروشوق انقلابی یکی دو بار یکی از این سازمان‌های چپ آمد آن‌جا را گرفت و مهری هم به آن زد.

یعنی گروهک‌ها می‌خواستند بگیرند؟

 می‌خواستند آتش بزنند. یک بارش را من نگذاشتم. گفتم باید من را هم بکشید.

استدلالشان چه بود؟

 می‌گفتند طاغوتی و امپریالیستی است. گفتم شما به فرهنگ‌سازی معتقدی یا نه، این‌جا یک مکان و محل است. حالا اگر شما روی کار آمده‌اید کتاب‌های خودتان را بگذارید، چرا می‌خواهید ساختمان را آتش بزنید.

کتاب‌خانه بازدیدکننده هم داشت؟

 آن‌جا پارک بود و دورتادورش هم نرده داشت. در کوران ذوق‌وشوق انقلاب توی پارک رفتن مقداری خطرناک شده بود. شب‌ها دورش را می‌بستند، ولی دو بار سرایدار آن‌جا به ما گفت که من دیگر این‌جا نمی‌مانم. مدیر هم نداشتیم و همین‌طور شورایی اداره می‌کردیم. من آن‌موقع گروه داشتم و با آن‌ها تمرین می‌کردم.

سرایدار به ما گفت این‌جا با دزد آمده، زن و بچه‌ام در خطر اند و دیگر نمی‌مانم. من سه شب تنها در آن کتاب‌خانه با آن شرایط خوابیدم. شب بعد به سرایدار گفته بودم بیا که نیامده بود و به‌جایش دزد آمد. چندتا از این ضبط صوت‌ها و وسایل را برده بودند. در آن شلوغی انقلاب به آگاهی خبر دادیم، فردایش دزدها را در میدان گمرک با ضبط صوت‌ها گرفتند. حداقل خدمت ما می‌تواند این‌ها باشد، حالا آن چهل سال که کار کردیم به کنار!

مراجعهٔ ارباب‌رجوع به آن‌جا کم شده بود، به‌خصوص چون پارک را به خاطر تظاهرات می‌بستند. مردم بعد از این‌که شایعهٔ آتش‌زدن را هم شنیدند دیگر نمی‌آمدند. خود کتاب‌دارها هم می‌گفتند ما بخواهیم از این‌جا بیرون برویم امنیت نداریم. این موج آرام‌آرام زیر تن مرکز تئاتر خزید. منتها در این فاصله تا تکلیف روشن شود، من برای دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران، به دستور استادم آقای بیضائی، در قدیمی‌ترین کتاب‌خانه‌ها هم فیش جمع‌آوری می‌کردم و در انبار کتاب‌فروشی‌هایی مثل اندیشه و امیرکبیر دنبال کتاب‌های قدیمی می‌گشتم.

در خیابان شاه‌آباد آن‌موقع که الان جمهوری است به زیرزمین‌هایی رفته‌ام که من این‌طرف کتاب پاک می‌کردم، در طرف دیگر عقرب بود. رول‌های بزرگ کاغذ از زمان جنگ دوم جهانی آن‌جا بود. کتابی پیدا کردم که رویش نوشته بود قیمت دو قران، نمایش‌نامه‌ای از تنسی ویلیامز. یکی برای دانشکده خریدم یکی برای کانون. هر چیزی برای دانشگاه می‌خریدم برای کانون هم می‌گرفتم. برای قسمت موسیقی صفحهٔ سنگی خریدم. بسیاری از چیزهای عتیقهٔ ما را در جریان این نقل و انتقالات بردند. سفرهای تریلی که با دوربین سوپر ۸ گرفته‌شده بود رفت، فیلم ۱۶ میلی‌متری که از نمایش شاپرک خانم در تریلی گرفته بودند، همه‌شان را بردند.

به هرحال، مرکز پارک لاله از سال‌های هزار و چهارصد و هفده دیگر شد مرکز تئاتر کانون.

تئاتر کانون در آن شلوغی چه‌طور احیا شد و چه کسانی ماندند؟

 الحمدالله ما اسم این مرکز را گذاشته بودیم جزیرهٔ امن، در همان سال‌های ۵۷ و ۵۸ مرتب در تأیید انقلاب نمایش اجرا می‌کردیم. ما طی انقلاب هم نمایش اجرا می‌کردیم، وقتی هنوز پیروز نشده بود هم تئاترهای انقلابی اجرا می‌کردیم. آقای حمید عبدالملکی یک نمایش کار کرد که من آن موقع دستیارش بودم. نمایش را در کتاب‌خانه‌های کانون و در مناطقی از شهر می‌بردیم. آن‌موقع باید به نمایش ما می‌گفتند تئاتر میدانی. ما برای میدان اجرا کردیم، در چمن جلوی دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران، جلوی دانشکدهٔ فنی و دانشکدهٔ ادبیات همان نمایش را اجرا کردیم.

مزاحمتی برای شما ایجاد نکردند؟

 اصلاً. آن‌موقعی که بود حرکت مردم اوج گرفته بود. بعد از اجرا هم بلافاصله مردم ما را رد می‌کردند برویم. آن‌موقع شایعه بود که این‌جا ساواکی زیاد است و ممکن است با تیر بزنند.

انقلاب چه تغییراتی ایجاد کرد؟

 به‌هرحال طبیعی است که انقلاب همه‌چیز را عوض می‌کند و این اتفاق هم افتاد. داستان ساختمان ورزنده را هم که گفتم برایتان. ابتدا آقای محمود موسوی و بعد آقای دادرس رییس ما شدند. یک مدتی شورایی اداره می‌شد و خدابیامرز کامبیز صمیمی سرپرست بود. در مرکز تئاتر آدم‌های بسیار بزرگی کار کرده‌اند.

راستی کانون مربی تئاتر هم داشت؟ چون شما گفتید در ابتدا فقط ۱۵ نفر در تهران بودند که به شهرهای مختلف می‌رفتند.

 قضیهٔ گسترش تئاتر آرام‌آرام شروع شد. چون افراد محلی را نمی‌شناختند آمدند تهران در دانشکده‌های هنری آگهی دادند. یک‌سری دانشجوی رشتهٔ تئاتر را دعوت کردند و به آن‌ها برای مربی‌بودن در شهرستان‌ها آموزش دادند، منتها این‌جا دو مشکل وجود داشت. یکی این‌که مثلاً مربی باید از تهران با اتوبوس می‌رفت شیراز و برمی‌گشت.

به‌خاطر کلاس‌های دانشجوها در تهران کلاس‌های تئاتر را گذاشتند روزهای پنج‌شنبه و جمعه. مربی تئاتر چهارشنبه صبح از تهران راه می‌افتاد، شب می‌رسید شیراز، صبح پنج‌شنبه در خود شیراز بود، صبح جمعه در مرودشت. این‌طوری کلاس‌ها را برگزار می‌کرد و عصر جمعه به تهران برمی‌گشت، بعضی‌ها هم عصر شنبه. این‌طوری بیش‌تر استان‌های ایران را پوشش دادند که بعد از انقلاب هم این قضیه کاملاً جا افتاد. آدم‌های خیلی خوبی آمدند، خیلی از دانشجوها که فارغ‌التحصیل شده بودند مربی شدند.

 بعدازاین مربی‌های رشتهٔ عروسکی را گرفتند. یک سال بعد از این‌که من آمدم اسکار باتک از چکسلواکی آمد تا برای دانشکدهٔ هنرهای دراماتیک رشتهٔ نمایش عروسکی درس بدهد. کانون از ایشان دعوت کرد که برای ما هم این‌جا نمایش عروسکی راه بینداز. آمدند، کلاس گذاشتند، من هم در آن کلاس‌ها شرکت کردم. آقای غریب‌پور، خانم سهیلا تسلیمی، آقای ناصر معمارضیا و لیدا باباجانی در آن کلاس‌ها بودند. ما عضو گروه شدیم، دستیار آقای باتک مرحوم اردشیر کشاورزی بود که هم انگلیسی خوب می‌دانست، هم فرانسه و هم در کارش بسیار خلاق بود. از طریق ایشان کامبیز صمیمی مفخم به این گروه آمد. من آرام‌آرام به‌طرف کتاب‌خانه، مربی‌گری و کارگردانی رفتم و این‌ها رشتهٔ عروسکی را بعد از اسکار باتک ادامه دادند.

در روزهای بعد از انقلاب، روند تئاترهای حرفه‌ای همچنان ادامه پیدا کرد؟

 بله. بعد از انقلاب چون پناهگاهی نداشتیم مجبور بودیم همین ساختمان پارک لاله را درست کنیم. این ساختمان پارک لاله دوتا سالن خشک‌وخالی بود، نه صندلی داشت، نه هیچ‌چیز. می‌رفتیم از گوشهٔ پارک دوتا بلوک سیمانی کش می‌رفتیم، چون اگر در پارک می‌فهمیدند نمی‌گذاشتند. روبه‌روی پارک را می‌گفتند سفارت کویت است. همین ساختمان بتنی نیمه‌کاره که روبه‌روی ساختمان الان کانون در پارک لاله است. از آن‌جا و ساخت‌وسازهای زیر هتل الوار کش می‌رفتیم. آن دوتا بلوک را می‌گذاشتیم، یک الوار هم رویش که تماشاچی بیاید روی آن بنشیند.

ما این‌طوری این سالن را ساختیم، این را جز عشق چیزی به‌وجود نمی‌آورد. من در پارک لاله بلندگو دست می‌گرفتم برای تئاتر مخاطب جذب می‌کردم، مجانی! خوش‌بختانه نمایش‌هایی که بعد از انقلاب کار شد به لحاظ فکری از بار محتوایی قوی‌تری برخوردار بود و مردم هم شوروشوق داشتند، پس استقبال هم خیلی خوب بود. مرحوم کامبیز صمیمی «چشم در برابر چشم» ساعدی را کار کرد که به شهرهای مختلف ایران برد. مدتی آقای مهدی هاشمی به کانون آمد و کارگردان ما بود. من دستیارش بودم و بازی هم می‌کردم.

نمایش «بریم به کمک بابابزرگ» را که در یک روستا می‌گذشت اجرا کرد. بعد آقای سهیل پارسا نمایش «رویاها» را که راجع به مسائل و مشکلات نوجوانان بود اجرا کرد. بعد آقای غریب‌پور نمایش «کور اوغلوی» چنلی بل را اجرا کرد. نمایش «یک، دو، همگی باهم» که بر اساس یکی از نوشته‌های سوتیف بود توسط یکی از دوستان اجرا شد.

بااین‌حال متاسفانه روند نمایش در کتاب‌خانه‌ها متوقف شد، چون کانون دیگر گروه حرفه‌ای نداشت. برای این گروه‌هایی که کار می‌کردند هم سالن اجرا می‌کردند یا به مراکز کانون در شهرستان‌ها می‌فرستادند.

نمایش «زنگ آخر» براساس خاطرات ما از دوران کودکی، برخورد مربی‌ها و دادگاه‌هایی بود که در کوران انقلاب نمایش داده می‌شد. یک‌سری بچه‌اند در یک خرابه که خاطرات‌شان را بازی می‌کنند. یک‌بار وقتی‌که ما این نمایش را به یک مدرسه در بندرعباس بردیم، دیدم معلم با خط‌کش فلزی بچه‌ها را توی سالن می‌آورد. آن روز ماهی خوردم، استخوان ماهی در حلقم گیر کرد، خون می‌آمد، ما یک سانس برای این‌ها اجرا کردیم. من چهل درجه تب داشتم اما برای بچه‌ها بازی کردم، اصلاً نفهمیدم که استخوان در حلقم است. بعد مربی‌ای که بچه‌ها را آن‌طور می‌آورد، موقع رفتن آرام خط‌کش را کرد در آستین کتش. گفتم این تأثیر نمایش خوب و تربیتی است. این‌ها هیچ‌جا ثبت‌نشده، ولی این کیفیت تئاتر بعد از انقلاب است. بعد همین نمایش را بردیم کرمان، جویبار و شهرهای دیگر اجرا کردیم.

بد نیست توضیحی در مورد شکل‌گیری تریلی سیار تئاتر کانون بدهید.

 تریلی در جهت این شعار که «تئاتر برای کودکان، به هر قیمتی که شده» و «کتاب‌رسانی برای کودکان، به هر قیمتی که شده» راه افتاد که دومی در بحث کتاب‌خانه‌های سیار بود. اگر تصویرش مانده باشد لندروری بود در آذربایجان که تا بالای چرخ‌هایش در گل فرورفته بود. کتاب‌دار رفته بود از اهالی محلی کمک گرفته بود تا ماشین را هل بدهند و درش بیاورند. در این شرایط گفتیم خوب است تئاتر کودک درست کنیم و ببریم جاهای مختلف ایران اجرا کنیم. سال ۱۳۵۲ طرحش را ریختند، در ایران طراحی شد و به آلمان سفارش دادند. سال ۱۳۵۳ آقای مجید میرفخرایی تریلی را از آلمان تحویل گرفت.

میرفخرایی طراح صحنهٔ مرکز تئاتر و از اول در مرکز تئاتر بود. مرکز تئاتر به او بورس داد، رفت رویال کورت انگلیس فوق لیسانسش را گرفت و برگشت، ولی بعد از انقلاب گفتند دیگر نمی‌خواهیم. او هم رفت سر سریال امام علی (ع) و یوسف پیامبر.

تریلی هم که به ایران آمد بلافاصله برای آن برنامه‌ریزی کردند. یک سفر به‌طرف جنوب رفت؛ خوزستان، بوشهر و بندرعباس. حتی تریلی را با لنج به جزیرهٔ قشم بردند و آن‌جا هم اجرا کردند. در برگشت به‌طرف اصفهان رفت. هم در دهات اجرا می‌گذاشتند و هم در شهرها.

البته من آن موقع عضو تریلی نبودم، و مربی بودم. بازیگران تریلی کسان دیگری بودند: آقایان مرتضی طاهری، عادل بزدوده، علی پوراقامت، خانمی به نام محوش که فامیلی‌اش یادم نیست، خانم‌ها دانش و هنگامهٔ مفید. این‌ها با تریلی سفر می‌کردند. گروه آقای بابک به دلایلی که این‌جا جای طرحش نیست متاسفانه به‌هم خورد. در راستای سوءتفاهمی که پیش‌آمده بود این‌ها یک نفر را معرفی کردند که یا این یا ما. مدیر مرکز تئاتر هم گفت مسوولیت تئاتر به شما گوشزد می‌کند شما اجرا کنید، بعد از اجرا با هم صحبت می‌کنیم.

 گفتند نه، یا این یا ما! او هم گفت من با تهدید تسلیم نمی‌شوم، شما اگر اهل منطق هستید من به حرف‌تان گوش دادم، بعد از کار هم اقدام می‌کنم، ولی شما باید اجرا کنید. نپذیرفتند، مدیر هم گفت اگر رفتید روی صحنه این‌جا هستید، اگر سر ساعت روی صحنه نرفتید از این‌جا بروید. آن‌ها رفتند و گروه دیگری که به اسم نوجوان‌های کتاب‌خانه بودند جایشان را گرفتند. این‌ها نوجوان‌های کتاب‌خانه بودند و از دل کانون آمده بودند. آقای مسلم قاسمی بود و دیگران. گاهی این گروه، گاهی گروه دیگری با تریلی سفر می‌رفتند. از سال ۱۳۵۴ من شدم دستیار کارگردان و سفرهای من با تریلی از همان موقع شروع شد.

شرایط این سفرها چه‌طور بود؟ بالاخره الان وضعیت راه‌ها و امکانات شهرها بیش‌تر شده است. مردم شهرها هم به‌واسطهٔ رسانه‌ها با محصولات فرهنگی آشنا شده‌اند، ولی آن‌موقع باید خیلی برایشان جالب بوده باشد.

 این تریلی دوتا پردهٔ پروژکشن داشت، یکی هم بک‌پروژکشن می‌شد و هم از روبه‌رو. داخل تریلی هم آپارات سینما داشت. اکثراً غروب اجرا می‌کردیم که روستایی‌ها از سر کار بیایند. اول یک فیلم کوتاه برایشان نشان می‌دادیم، بعدش نمایش را شروع می‌کردیم. خود تریلی یک ژنراتور داشت که برق ماشین را تأمین می‌کرد. ضمن این‌که چراغ‌هایی که برای تریلی در نظر گرفته بودند از نظر کشش با ژنراتور همخوانی داشت. وقتی باز می‌شد و نورانی می‌شد خیره‌کننده بود. در یک دهی که برق ندارد و تاریک است وقتی روشن می‌شد همه می‌آمدند که ببینند چه خبر است. استقبال خیلی زیاد بود.

از شما نمی‌پرسید که هستید و چرا آمده‌اید؟

 نه؛ می‌گفتیم ما آمده‌ایم برای شما نمایش اجرا کنیم، می‌دانید نمایش چیست؟ ولی نمی‌دانستند. مقدمهٔ نمایش هم این‌طور بود که بازیگرها می‌آمدند اول بچه‌ها را جلو می‌کشیدند. می‌گفتند ما که هستیم. یکی از بازیگرها می‌گفت من غازم و صدای غاز درمی‌آورد. بچه‌ها می‌خندیدند. یکی می‌گفت من خروسم، بعد یکی می‌گفت نه بچه‌ها، ما نه غازیم، نه خروس و نه خرس، ما بازیگریم. بازیگر یعنی کسی که برای شما نمایش اجرا می‌کند. نمایش چیست. نمایش یک نمایش‌نامه دارد که این‌طور است، یک نمایش‌نویس آن را نوشته است، مسایلی را مطرح می‌کند، قصه دارد و غیره. نمایش‌نامه‌نویس ما مثلاً آقای دادشکر است، برایش دست بزنید. دادشکر می‌آمد و تشویق می‌شد. بعد مثلاً می‌رسید به این‌که این نمایش یک کارگردان دارد.

خیلی موجز همه‌چیز را در دو جمله توضیح می‌دادند. بازیگرها با کمک بچه‌ها گریم می‌کردند و آماده می‌شدند. نمایش را ادامه می‌دادند، بعد آن انتها که طرب درنمی‌آمد چندتا از بچه‌ها را هم صدا می‌کردند. وقتی بچه‌ها می‌کشیدند طرب درمی‌آمد. این آن چیزی است که امروز هرکسی با آن به اسم تئاتر محیطی، تئاتر محاطی، تئاتر Open Air، تئاتر میدانی، تئاتر خیابانی و غیره دکان درست کرده است. کانون همهٔ این کارها را کرده و نگفته تئاترم محیطی و میدانی است.

خلاصه که تریلی از سال ۱۳۵۳ شروع به اجرای نمایش کرد. اکثراً هم تابستان‌ها می‌رفت چون زمستان سخت بود. بچه‌های تریلی، استان‌های جنوبی را در فصل زمستان که هوا گرم‌تر بود می‌رفتند، استان‌های خنک مثل آذربایجان و استان‌های شمالی را تابستان و بهار و استان‌های مرکزی مثل اصفهان، کاشان و فارس را هم بیش‌تر در فصل پاییز. تریلی جلوی محوطهٔ کتاب‌خانه یا یکی از میدان‌های شهر اجرا می‌کرد.

 کلاس‌ها و فعالیت‌های کانون برای بچه‌ها خوب جواب داده بود و خبر آن در کشور پیچیده بود، از طرفی ارتباط آن‌موقع مرکز تئاتر با مرکز استیج جهانی هم خیلی خوب بود. تمام فعالیت‌های حرفه‌ای تئاتر ما در کتاب‌خانه‌ها از همان موقع بود. کانون در ایران هم رییس استیج و هم رییس یونیما (اتحادیهٔ نمایش‌گران عروسکی) بود. الان استیج را دارد، ولی یونیما را از دست داده است. همهٔ این‌ها مال کانون بود، جشنوارهٔ فیلم کودکان و جشنوارهٔ تئاتر مال کانون بود. کانون اولین جشنوارهٔ نمایش عروسکی را در سال ۱۳۵۵ برگزار کرد.

پیش از انقلاب چه تعداد نمایش حرفه‌ای روی صحنهٔ مرکز تئاتر اجرا شد؟ حتی اگر چیزی از تعداد اجراهای تریلی سیار تئاتر کانون یادتان است بگویید.

 این آمارها هست. تئاترهای روی صحنه رفته پنج‌شش تا بیش‌تر نبود، ولی این‌ها دائم اجرا می‌شد. اسم این نمایش‌ها طرب، کوتی موتی، شاه‌پرک خانم، نمایش خورشید خانم آفتاب کن، نمایش آریاداکاپو (از نویسنده‌ای انگلیسی) و یک نمایش دیگر بود که الان اسمش در خاطرم نیست. بعد رسید به کارهای من؛ مثل قصهٔ کرم کتاب و نمایش قهرمان.

این‌ها را قبل از انقلاب نوشتید؟

 بله، این چیزی که الان خوش‌بختانه آقای کریمی صارمی دارد در مرکز تئاتر اجرا می‌کند، من سال ۱۳۵۲ با همین هدف به کانون آمدم. این‌که فقط کتاب‌های کانون را اجرا کنم، نمایش‌نامه و قصه‌هایی که کانون چاپ می‌کند. به همین دلیل، به کمک بچه‌های عضو چندتا از کتاب‌های خوب کانون را به نمایش تبدیل و سال‌ها اجرا کردیم.

وضعیت تریلی سیار تئاتر بعد از انقلاب چه‌طور بود؟

 اولین سفر تریلی سیار بعد از انقلاب با آقای صمیمی بود که رفتند زاهدان. خیلی سختی‌کشیده بودند، به‌هرحال اوضاع عادی نبود. نمایششان را هم بیش‌تر در سالن اجرا کرده بودند. دیگر از همان سال‌های پنجاه و نه و شصت تریلی خوابید. زمان جنگ آمدند وسایل تریلی را باز کردند، و آن را به‌عنوان بیمارستان سیار و اتاق عمل برای جبهه فرستاد. در طول جنگ تریلی در جبهه بود و در آن بیمار بستری و جراحی می‌کردند. ژنراتور برقش بود و اتاقش؛ پرده‌ها، پروژکشن، دست‌شویی، اتاق گریم و اتاق‌خواب هم داشت که باز کردیم. خوش‌بختانه بعد از این‌که جنگ تمام شد تریلی را به ما برگرداندند.

گفت‌وگو از کیان جوادی

منبع
پایگاه خبری کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
Submitted by editor on