وقتی سنگ ها پرنده بودند

"پکا" معلول به دنیا آمده است با دست و پای معیوب، گردن کج، چشم های چپ. او پی در پی مریض می شود و از حرف های عجیبش هم نمی شود سر درآورد. او تخیل و افکار عجیب و جالبی دارد و در جهان بیش از هر چیز دیگر "دوست داشتن" را می فهمد.

خانواده ی پرجمعیت وغیر مرفه او با شش هفت بچه و مادر بزرگ پیر با این همه مشکلات و مسائل بچه های دیگر چه می کنند؟  پکا در مدرسه و اجتماع می تواند جایی برای خود داشته باشد و به حساب بیاید؟

اما بیماری پکا و مشکلات او نمی تواند مانع احساس خوشبختی خانواده و دوست داشتن او باشد. پکا و خانواده بیماری او را می پذیرند و با آن هم زندگی و هم مقابله می کنند. و می کوشند بی ناله و زاری و دلسوزی - حتی در شرایطی که دشواری ها به آن ها رو می آورد - از زندگی طبیعی، شاد و پر از همدلی لذت ببرند.

داستان پر از لحظه های لطیفی است که مرگ تا آنجا که ممکن است به عقب رانده می شود. و همه چیز کوچک و کم اهمیت به نظر می آید جز لحظاتی که پکا هنوز می تواند پیش خانواده بماند و می شود از بودن او لذت برد و شادمان بود و به پکا هم لذت و شادمانی بخشید.

دنیای غیر معمول پکا که در عین بیماری از تخیلاتی مرموز و زیبا سرچشمه می گیرد، توجه مخاطب را به تفاوت بین انسان ها و توانایی ها و کشف زیبایی از میان گوناگونی بی شمار طبیعت، آدم ها و زندگی معطوف می کند و تجربه ای ناب و ارزشمند را در داستانی طنزآلود و پرکشش بیان می کند.

این کتاب برنده ی جایزه ی ادبیات نوجوانان آلمان است. نویسنده ی فنلاندی کتاب که به آلمان مهاجرت کرده استاد داستان های بی حادثه است؛ داستان هایی که به خاطر همدلی زیاد، سهولت و تاثیرگذاری به دل می نشیند.

برگردان
سپیده خلیلی
تهیه کننده
الهه محبی
سال نشر
۱۳۸۳
نویسنده
مارژالینا لمب که
Submitted by editor3 on