چطور می‌شود با این دوست نداشتن‌ها کنار آمد؟

یک نویسنده، یک اثر

قورتش‌بده

گفت‌و‌گوی محمدهادی محمدی با عادله خلیفی

قورتش‌بده. هم یک کنش است، هم یک نام است و هم یک شخصیت. چگونه این ترکیب به ذهن‌تان رسید؟

زندگی هرروزه‌ی ما ترکیبی از چیزهایی است که دوست‌شان داریم و چیزهایی که دوست‌شان نداریم. این‌که کدام وزنه سنگین‎تر باشد مهم است اما این‌که چطور با این چیزهایی که دوست‌شان نداریم، کنار می‌آییم، مهم‌تر است. حداقل برای من این‌طور بود. یک‌روز با خودم فکر‌می‌کردم، چطور می‌شود با این دوست نداشتن‌ها کنار آمد و در تصورم یکی از چیزهایی را که دوست شان نداشتم، بین دو انگشت گرفتم و قورتش دادم.

یک احساس کم ‎نظیربود! تنها در تصور من بود و آن چیز، که ساختمانی هم بود، کیلومترها دورتر از من سرجای‌‎اش بود و هنوز هم آن‎جاست. این‌‎قدر از این حس خوشم آمد که فکر کردم کسان دیگری هم هستند، به ویژه کودکان، که چیزهایی را در زندگی‌شان دوست ندارند و حتی به طور موقت دل شان می‌خواهد از زندگی‌شان حذف شود. صفحه‌ی کامپیوترم را باز کردم و نوشتم «قورتش بده» آن‌موقع یک فعل بود. ده روز بعدش که قورتش‌بده خودش سراغم آمد، از همان پاراگراف اول شده بود، اسم. بله، قورتش‌بده، هم یک نام است، هم شخصیت هم کنش. چون مجموع هر سه این‌ها، مسئله‌ی مرا دراین داستان ساخته بود. قورتش‌بده من بودم که در آن لحظه ساختمان را قورت دادم، پس هم شخصیت بود، هم کنش و هم اسم! صحنه‌ی ابتدای داستان هم قورت دادن ساختمان مدرسه بود که بعد در بازنویسی جابه‌جا شد.

قورتش‌بده

لینک خرید کتاب‌های قورتش بده

قورتش‌بده، گونه‌ای فانتزی است. قدرت بلعیدن یا قورت دادن. قورتش بده می‌تواند همه چیز را قورت بدهد، حتا خورشید. آن را قورت نمی‌دهد چون همه جا تاریک می‌شود. طوطی را هم قورت نمی‌دهد. قورتش بده یک شخصیت در کنارش دارد که او را اختراع کرده . بابای او است. هرچه که او قورت می‌دهد عکس برگردان می‌شود. از نگاه خودتان این چه گونه‌ای از فانتزی است؟

من در مرز می‌نویسم. قورتش‌بده همزمان که یک فانتزی است، مولفه‌هایی از یک اثر واقع‌گرا را دارد. خب شاید بگویید فانتزی انواعی دارد و همه‌شان می‌توانند مولفه‌ها و بستر واقعیت را داشته باشند اما قورتش‌بده قواعد خودش را هم می‌شکند. مثلا آن‌جا که نمی‌تواند خورشید را قورت بدهد و بر آن غلبه کند، دلیل‌اش علمی است! یا می‌بینیم که پای پروفسور در هیچ جلدی به ماه نمی‌رسد اما سفینه می‌سازد و جلد سوم سفینه کار هم می‌کند! بعد رویای پدربزرگِ مرده‌ی پروفسور سرو کله‌اش پیدا می‌شود اما برای پس فرستادن همین رویا، قورتش‌بده گریه می‌کند و... یعنی این مرز مرتب جابه‌جا می‌شود. خیال و واقعیت مرزهای‌اش در هیچ‌کدام از جلدهای قورتش‌بده روشن نیست. یا قضیه‌ی برگرداندن چیزهایی که عکس‌برگردان شده‌اند. باید از ته دل بخواهند.

انگار که تو کسی را دوست داری، دلت تنگ شده و از ته دلت آرزو می‌کنی، صدایش می‌کنی و برمی‌گردد. این رفت و برگشت‌ها، به داستان‌ام قدرت بیش تری می‌دهد. شاید بگویید و یا بگویند خوب این که نمی‌شود؟ باید فانتزی باشد، واقع‌گرا باشد و این و یا آنی دیگر! اما من در مرز نوشتن را دوست دارم و جانب هیچ‌کدام را نمی‌گیرم. به خودم حق می‌دهم که سبک را من بسازم نه دیگران و براساس داستانی که می‌‌نویسم. گمان می‌کنم که این نویسندگان هستند که مرزهای نوشتن را جابه‌جا می‌کنند و سبک‌های نو می‌آفرینند. زندگی برای‌ام هم‌زمانی رویا و واقعیت است. گمان می‌کنم درک نویسنده از زندگی، داستان‌اش را شکل می‌دهد.

قورتش‌بده، بدون تصویر، کامل نیست. یعنی کامل نمی‌شود. آیا می‌توانیم بگوییم این روایت، فتورمان یا گرافیک ناول است؟

بله، گرافیک ناول است. البته در نسخه‌ی اول چنین نبود. قورتش‌بده در نسخه‌ی اول هم متنی تصویری بود اما بار روایت بر دوش تصویر نبود و گفت‌وگوها داستان را پیش می برد.  به پیشنهاد آقای علی اکبر، مدیرفرهنگی هوپا، تصمیم گرفتیم قورتش‌بده گرافیک ناول شود. پس من از همان فصل اول، دوباره نوشتم‌اش و چون تجربه‌ی کتاب تصویری هم داشتم، برای‌ام سخت نبود و چقدر خوب شد که این اتفاق افتاد. گمان می‌کنم قورتش‌بده بدون این قالب چیزی نمی‌شد که من دنبال‌اش بودم.

قورتش‌بده، حضور متن‌های دیگر را در خود تجربه می کند. مانند ماه پیشانی که گفت‌و‌گوی او با قورتش بده خیلی هم شیرین است؟ ( ص ۱۰۳) قورتش بده نام ماه پیشانی را عجیب می‌داند و ماه پیشانی هم نام قورتش بده را مسخره. در این روایت چه اندازه متن‌های دیگر حضور دارند؟ و کارکردشان چیست؟

بخشی‌اش از ذهن شلوغ من است و بی‌قراری‌ام در نوشتن که حتما به داستان‌هایم سرایت می‌کند! اما بخشی دیگر برای زنده بودن شخصیت است. قورتش‌بده شخصیت متفاوتی است، هم در کنش‌هایش هم اسم‌اش اما همه‌ی این‌ها بدون نیروهایی در کنارش، امکان بروز کنش‌های متفاوت در داستان را از او می‌گیرد. هر جلد، این نیروها با توجه به مسئله‌ی داستان متفاوت هستند. اگر این متن‌ها نباشند، قورتش‌بده هم متنی نخواهد بود که تمامی امکان‌هایش بروز کند. برای همین در جلد دوم وقتی پدربزرگِ پروفسور و پچ پچ خور سر و کله‌شان پیدا می‌شود با قورتش‌بده متفاوتی از جلد اول روبه‌رو هستیم و همین‌طور جلد سوم. متن، تعبیر جالبی است برای شخصیت. همه‌ی ما متن‌هایی هستیم که بدون مواجهه با دیگری، امکان‌های مان ناشناخته خواهد ماند. اما باید یادمان بماند که گاهی مواجهه‌ها داستان‎مان را از مسیر خارج می‌کنند، چه در زندگی چه در کتاب‌های مان.

یک بار قورت دادن، یک بار بالا آوردن یا پس دادن آن چه که قورت داده است. اما به سادگی این کار ممکن نیست. آیا طنز وجهی از روایت شماست؟

ده سالم بود و دفترخاطراتی را که دو سال بود دوستان مدرسه‌ام در آن نوشته بودند به مدیر مدرسه‌مان دادم تا او هم بنویسد. وقتی برای گرفتن دفتر رفتم، گفت گم‌اش کرده. به همین راحتی! بعدها به گوش‌ام رساند که وقتی کنکور قبول شدم بروم و بگیرم. از آن مدرسه رفت و من هم پیگیر نشدم. آن دفتر، عکس برگردان‌هایی داشت که من دیگر خواب‌شان را هم نمی‌بینم. من یک کلکسیون داشتم برای خودم. برای همین فکر می‌کنم پروفسور هم در من حضور دارد و یا من در پروفسور! دوم این‌که، من شلختگی را در داستان دوست دارم. طنز نوعی از شلختگی است، بی‌قاعده کردن قواعدی است که خودمان ساختیم. یک بار می‌شود مثل بالا آوردن چیزهایی که قورت داده و یک بار نمی‌شود، مثل برگرداندن. من باید بتوانم دست خودم را هم در داستان خط بزنم! دلیل سوم این که، پنج سال مربی کانون بودم و هیچ کودکی را ندیدم که بلد نباشد بخندد. من دو قانون دارم در نوشتن یکی برای کار کودک و یکی بزرگسال. برای کودکان تراژدی هم بنویسم، شوخ‌طبعی را از آن نمی‌گیرم و برای بزرگسالان از فاجعه هم بگویم هنرمندانه روایت‌اش می‌کنم. چنان که در مقابل یک صحنهی غم‌انگیز ندانید تحسین‌اش کنید و یا اندوهگین شوید. ادبیات برای من ترکیبی از این دو است؛ لبخند و زیبایی.

در ادبیات هر شخصیتی که زاده می شود، بخشی از شخصیت نویسنده است که به زبان نماد در می‌آید. قورتش بده فکر می کنم خود شما هم هستید؟ در کدام بخش‌ها بیش‌تر؟

به دنیا آمدن‌اش مسئله‌ی من بود اما هرچه فکر می‌کنم اتفاقاتی که برای قورتش‌بده می‌افتد، ربطی به اتفاقات زندگی من ندارند، جز همان عکس برگردان. نه ظاهرش، نه خانواده و نه دوستان‌اش شبیه من نیستند. اما اندیشه‌ی به سامان کردن همه چیز و رساندن به تعادل و احساس رضایت، مسئله‌های روزمره‌ی من هستند. پس فکر می‌کنم مسئله‌ها، مسائل من‌اند و نه زندگی قورتش‌بده. شاید هم هنوز چیزهایی را در خودم نمی‌شناسم و قورتش‌بده از جایی آمده که هنوز درک‌اش نکرده‌ام. به هرحال ناخودآگاه در زبان جاری می‌شود اما در زبان به تمامی دریافت نمی‌شود.

قورتش‌بده، در هنگام خلق آیا به گونه‌ای سیال پیش می‌رفت یا شما برای آن یک استوری برد خیلی سفت و سخت داشتید؟ یعنی همه چیز با برنامه از پیش تعیین شده مشخص شده بود؟

همه‌ی جلدها سیال نوشته شد. قورتش‌بده شخصیت زنده، شلخته، بی‌قانون در داستان‌نویسی با یک زندگی شلوغ است که اتفاقات غیرمنتظره همیشه و همه جا برای‌اش رخ می‌دهد. برای چنین شخصیتی نمی‌شود طرح نوشت. اگر بنویسی، از هم می‌پاشد اما نیاز دارد که بعد از نوشتن بازنویسی شود. هر سه جلد را سیال نوشتم و برای بازنویسی، طرح درآمده بود و مجموعی از سیال بودن و طرح داشتن بود. مثلا جلد سوم این جمله آمد توی ذهن‌ام: «برویم مامانم را پیدا کنیم.» و شروع کردم به نوشتن و مسئله‌ی داستان هم شد پیدا کردن مادر قورتش‌بده و یا در جلد دوم از همان‌جایی که پچ پچ خور و پدربزرگ رویا شده پروفسور می‌آیند، در ذهن من هم همان‌جا متولد شدند و حتی از چند خط قبل‌اش هم نمی‌دانستم قرار است اینها سروکله‌شان پیدا شود.

قورتش‌بده یکی از اندک کتاب‌هایی است که در این سطح و به عنوان گرافیک ناول، زبان با تصویر همنشینی و هم کنشی می‌کنند. در هم بافته شده‌اند. نقش شما در اجرای کار چه اندازه بود؟

وقتی ذهن شلوغی داشته باشید و تخیل بی‌مرزی که چهارچوب هم نمی‌شناسد، یک کنترل کننده گاهی لازم است که کنارتان باشد. آقای علی اکبر همین کنترل کننده بودند که شناخت درستی از ساختار قورتش‌بده داشتند. کار را تحویل می‌دادم، ایشان می‌خواندند، پرسش می‌نوشتند و من برای پیدا کردن پاسخ، مجبور بودم دوباره کارم را بخوانم و ببینم کجاها از خط داستان خارج شده‌ام. هر جلد بیش از یک بار بازنویسی نشد، اما حضور ایشان بی‌شک هم در ساختار و در هم در ترکیب درست محتوا و اندیشه، مهم بود. در کنار ایشان، مدیرهنری هوپا هم تصویرگر خوبی را انتخاب کرد. یادم است، وقتی اولین تصویر قورتش‌بده را برایم فرستادند، به مدیر هنری هوپا گفتم این قورتش‌بده خنگ است! و مدیر هنری از تصویرگر خواست و شش تصویر دیگر، مانند این عکس‌های پرسنلی، از قورتش‌بده برایم فرستادند که این چهره‌ای که می‌بینید انتخاب شد. من برای متن تصویر نوشته بودم اما هنگامی که تأیید کار دستم رسید، شگفت‌زده شدم. درک تصویرگر از داستان عالی بود. ما همدیگر را نمی‌شناختیم و واسطه، فقط مدیر هنری بود. همه چیز در هوپا خوب بود و اگر قورتش‌بده‌ها کارهای خوبی شدند، هوپا نقش‌اش کمتر از من نیست.

قورتش‌بده درسه جلد نوشته شده است. پیوند جلدها با هم چگونه است؟ رخدادها جلدها را به هم پیوند می دهند، یا حجم زیاد سبب شده که کار جلدبندی شود، یا هر جلد روایت متفاوت خودش را با شخصیت‌های یکسان دارد؟ با توجه به این که هر سه جلد عنوان‌های فرعی هم دارند.

داستان هر جلد را مسئله‌اش تعریف‌اش می‌کند. برای همین رخدادها و حتی شیوه‌ی روایت متفاوت می‌شود. در هر جلد ماجراهای آن جلد تمام می‌شود اما زندگی قورتش‌بده نه! برای همین در جلدهای بعدی، رخدادهایی را می‌بینید که به جلدهای قبل مرتبط هستند، مانند مادر قورتش‌بده یا پدربزرگ پروفسور.

فکر می‌کنید که کدام گروه سنی بیش تر به سراغ این مجموعه بیایند؟

کودکان به سراغ این کار خواهند آمد و گمان من این است هم به‌خاطر داستان‌اش و هم فرم‌اش آن را می‌پسندند. فکر کنم اگر کودکی خواندن بداند، بدش نیاید قورتش‌بده را ورقی بزند.

یک زنجیره از کنش‌های عجیب با گروهی شخصیت که در میان آن ها کلاغ هم جای دارد؟ نقش کلاع در داستان کجاست؟

نقش کلاغ در هرجلد پررنگ‌تر از جلد قبل می‌شود. مثلا در جلد دوم روی موهای قورتش‌بده است یا در همان خیابانی که قورتش‌بده هیولا شده باز سروکله‌اش پیدا می‌شود. در جلد سوم، سفینه‌ی کلاغی و کلاغی که با پروفسور و قورتش‌بده سفر می‌کند. قورتش‌بده هم از کلاغ خوشش نمی‌آید و کلاغ خودش را به زور وارد داستان کرده. الان که می‌پرسید فکر می‌کنم قرار است در جلدهای دیگر، کلاغ کاری کند که قورتش‌بده منتظرش نیست! انگار قرار نیست قورتش‌بده از کلاغ خلاصی داشته باشد.

قورتش‌بده، آمده که کدام بخش از جاهای خالی ادبیات کودکان ایران را پر کند؟

ادبیات همیشه پر از جاهای خالی است، اگر این‌طور نبود امکانی تازه برای آفریدن وجود نداشت اما اگر به‌طور خاص بگویم، ما در ادبیات کودک ایران هنوز در حال آزمون و خطا هستیم به ویژه درباره‌ی گونه‌های کتاب تصویری. قورتش‌بده یکی از این گونه‌هاست. دوم از نظر محتواست. قورتش‌بده دختر هشت ساله‌ای است که با بابای‌اش زندگی می‌کند. اول بگویم که هشت سالگی برای من یک مرز است میان خردسالی و کودکی. این از مشاهده‌ی کودکان و تجربه‌ی کار با آن‌ها میید.میاز می‌آید. وقتی چنین مرزی دارید، هم مولفه‌های خردسالی دارید و هم کودکی. هم قورتش‌بده‌ای که دلش نمی‌خواهد چیزی را شریک شود و هم قورتش‌بده‌ای که دنبال دوست و هم‌‎بازی است. اگر بشمارم زیاد می‌شود.

اما یک نویسنده باید بداند کودکی چیست و خردسالی چه جنسی دارد. وقتی قورتش‌بده خیلی کوچک بوده، مادرش ترک‌شان کرده. مادرم از قول مادربزرگ‌اش تعریف می‌کرد که درِ خانه‌ی مادربزرگ‌اش همیشه باز بوده و مردم هرچه نیاز داشتند، از خوراکی و وسیله، می‌آمدند و از خانه می‌بردند. این دزدی نبود، اشتراک مهربانی بود. خانه‌ی مادربزرگ من، مادرِمادر هم، درش گاهی باز بوده و خانه‌ی ما یادم نمی‌آید درش باز بوده باشد، جز به روی گربه‌های گرسنه‌ی کوچه و بچه‌هایشان. درها هر روزه بیشتر به‌سمت ما آیند و فضاها بسته‌تر می‌شود. این درها در ذهن ما هم جلو آمده‌اند. از این‌ها بگذریم، دور و برمان پر از کودکانی است که یا با پدر و یا با مادر زندگی می‌کنند. مسئله‌ی کودکان امروز با کودکی‌های من تغییر کرده و تک والدی یکی از این مسئله‌هاست.

این مسئله وقتی ندانیم، یعنی آموزشی نباشد، چطور با آن برخورد کنیم برای کودک بزرگ می‌شود و ممکن است تمامی زندگی بزرگسالی‌اش را دربرگیرد. قورتش‌بده بابای خاصی دارد که از او دور است. هر دو در یک خانه زندگی می‌کنند، اما به‌خاطر همان درهای ذهن که گفتم، از هم خبر ندارند. در هر جلد اتفاقات و حل مشکلات باعث می‌شوند این پدر و دختر بیشتر یکدیگر را بشناسند. مادر قورتش‌بده هم در جلد سوم می‌آید که از تصور ذهنی قورتش‌بده فاصله دارد و قورتش‌بده در پایان جلد سوم، زندگی با پدرش را انتخاب می‌کند. تفکر حل مسئله هم یکی از چیزهایی بود که در کتاب‌های کودک ایرانی کم دیده بودم و قورتش‌بده با مشکلات‌اش خودش مواجه می‌شود.

و هنگامی که می‌رود به سوی مخاطبان خود، قرار است، کدام بخش از خالی‌های ذهن و قلب آن ها را  پر کند؟

بسته به این است که جاهای خالی ذهن و قلب مخاطب چه باشد. اثر خوب، اثری است که مسئله داشته باشد از جنس مخاطبی که با او روبه‌‌روست و بلد باشد با او به گفت‌وگو ‌بنشیند. وقتی مسئله دارد و حل مسئله را هم می‌داند، حتما می‌تواند گوشه‌ای از ذهن و قلب مخاطب‌اش را برای خود کند. اما درباره‌ی قورتش‌بده، شجاعت چیزی است که قورتش‌بده از از جلد اول تا سوم با خود دارد. قورتش‌بده هرگز در هیچ شرایطی و در مواجهه با هیچ مشکلی، ناتوان نیست و بلد است فکر کند. درباره‌ی قلب هم، دوست داشتن مسئله‌ی قورتش‌بده در همه‌ی جلدها است، از بابای‌اش که پروفسوری است که کلی مشکل برای‌اش درست کرده تا پدربزرگِ پروفسور که با همه‌ی فکرهای بدش وقتی می‌رود، قورتش‌بده برای او دلتنگ است و مادرش با این‌که از تصور ذهنی قورتش‌بده دور است، باز هم قورتش‌بده او را دوست دارد.

آیا ممکن است در ادامه‌ی قورتش‌بده، قورتش‌نده را داشته باشیم؟

پرسش جالبی است که هم بهش فکر کرده بودم و هم نه! از جنبه‌ای که قورتش‌بده نمی‌تواند و یا نمی‌خواهد خیلی چیزها را قورت‌ بدهد، قبلا مسئله‌ی داستان بوده اما این‌که قورتش‌بده، قورتش‌نده بشود، نه! قرار بود قورتش‌بده برود سراغ قورت دادن چیزهایی که عینی نیستند، چیزهایی که نمی‌شود بین دو انگشت گرفت، لمس شدنی نیستند، این مسئله‌ی من برای جلدهای دیگر بود و تصویری شاید ترسناک از قورتش‌بده. اما برای فکر کردن به قورتش‌نده باید از همین حالا همه چیز را در ذهنم برعکس بخوانم. شاید قورتش‌نده را هم داشته باشیم و اگر بشود قورتش‌نده، حتما این پرسش تأثیرگذار بوده است در این شدن!

Submitted by editor on