گزارشی از طرح کتاب درمانی کودکان سوری در لبنان

گزارش زیر را جولیندا ابونصر از دفتر ملی کتاب برای نسل جوان لبنان از پروژه ی کتابدرمانی کودکان سوری در لبنان نوشته است که در نهمین شماره از خبرنامه آسیا، اقیانوسیه و شمال افریقا دفتر بین المللی کتاب برای نسل جوان منتشر شده است.

پس از گذشت سه ماه سرانجام وزارت آموزش و پرورش با اجرای طرح قصه‌د‌رمانی برای کودکان آواره سوری در لبنان موافقت کرد.

هشتاد کودک از مدرسه جابر احمدال سوباح در منطقه‌ی پر تمرکز بیروت و صد کودک از مدرسه برج حمود را گرد هم آوردیم تا طرح قصه‌درمانی را آغاز کنیم که از سوی دفتر کتاب برای نسل جوان لبنان اجرا می‌شود. در تاریخ جمعه ۱۰ آوریل برنامه در بیروت آغاز شد و چون پس از امتحان‌های دولتی امکان استفاده از ساختمان مدرسه را نداریم برنامه تا ماه مه ادامه خواهد داشت. برای همین باید ساعت‌های بیش‌تری از روز را ، از ساعت سه تا پنج ، به اجرای طرح اختصاص دهیم و به جای این که مانند سال گذشته هر روز با دو گروه از کودکان کار کنیم،به یک گروه اکتفا کنیم. افزون بر آن باید از روزهای تعطیل هم استفاده کنیم تا تعداد جلسه ها کم نشود و بتوانیم برنامه را تکمیل کنیم. چهار آموزگار و هماهنگ‌ کننده های سال گذشته امسال هم من را همراهی می‌کنند. برای معرفی مواردی که به برنامه اضافه شده است و نیز آشنایی با کتاب‌های جدید، این آموزگاران و هماهنگ‌کننده ها آموزش هم دیده اند. پنج آموزگار و یک هماهنگ کننده ی جدید در اجرای طرح در مدرسه برج حامود آموزش دیده اند. به دلایل تدارکاتی برنامه با تاخیر دو هفته ای در این مدرسه آغاز شد. برنامه در این مدرسه تا ماه جولای کامل خواهد شد. در پایان ماه مه دوباره باید برای ادامه ی طرح اجازه بگیریم. جلسه‌ها روزهای شنبه، روز تعطیل، است. باقی دیدارها روز جمعه است. سرپرستی اجرای طرح در دو مدرسه را خود به عهده داشتم و از نتایج آن هم خوشحال هستم. همراه کودکان در کلاس‌های درس می‌نشینم، رفتارشان را مشاهده می‌کنم، به داستان هایشان گوش می‌کنم، به لحظاتی که عاطفی می‌شوند و از تجربه های خود می‌گویند، به لبخندها و اشک‌هایشان توجه می‌کنم. اگر لازم باشد با کودکان به صورت انفرادی کار می‌کنم. گزارش از درد و رنجی که این کودکان می‌کشند، بسیار دشوار است اما تلاش می‌کنم برخی از داستان‌های وحشتناکی که آن‌ها شاهد آن بودند را خلاصه بگویم. برخی از آن ها هنگام گزارش رویدادها و اتفاق هایی که شاهدش بودند به قدری احساساتی می‌شوند که زیر گریه می‌زنند در حالی که برخی از آن‌ها بغض می کنند و داستان را نیمه تمام می‌گذارند و سکوت می کنند. گروهی را که نمی توانند داستان شان را ادامه دهند، تشویق می‌کنیم دلایل رنج و درد خود را نقاشی کنند و یا بنویسند. پس از گذشت چند هفته وقتی کودکان بیش‌تر احساس امنیت کردند، به نظر می رسد راحت‌تر احساسات خود را بیان می‌کنند و آرام می‌شوند. این کودکان هشت تا سیزده سال داستان های پر هیجانی تعریف می‌کنند که شاهدشان بوده اند. برخی از گفته هایشان را در این گزارش نقل قول می‌کنم. داستان‌های آن ها به قدری دردناک است که کم کم به آن‌ها گوش کرده ایم، زیرا هم برای ما و هم خودشان بازگویی آن حوادث در طول یک روز بسیار دردناک است، اما می‌دانیم بازگویی و ابراز احساسات موجب می‌شود از آن احساسات مخرب و بغض های فرو خورده رهایی پیدا کنند. در کل هدف این طرح هم همین است.

گزارشی از طرح کتاب درمانی کودکان سوری در لبنان

«قبل از آن که به لبنان بیاییم، زمانی که از ده مان به ده دیگری می رفتیم، یک عالمه آدم مرده، خون، بدن‌های تکه تکه روی جاده ها دیده ام. بمب ها صدای بلندی دارند و از آسمان به زمین می‌افتند. خیلی ترسیده بودم. »

دختری ده ساله «جلوی چشمم پدر و برادرم را کشتند.» این دختر هشت ساله با صورتی پر از اشک که نگرانی در آن موج می‌زد به سختی توانست جمله اش را تمام کند و بگوید که پدرش او را بیش تر از برادر و خواهرهایش دوست می‌داشت و خیلی دلش برای پدر تنگ شده است. درد و رنجی که در چشمانش است بسیار سوزناک است.

«ارتشی دیدم که انگشت ها و دست مردی را که سیگار می‌کشید، بریدند. به او گفتند سیگار کشیدن خلاف مذهب است.» یک پسر نه ساله.

دختر دوازده ساله ای که چهار برادر و خواهر کوچک‌تر از خود دارد می گوید: ‌«آن ها مادر و پدرم را بردند و ما نمی دانیم کجا. در لبنان با مادربزرگ و پدربزرگم زندگی می‌کنیم.»

«داعش من، مادرم، خواهرانم را مجبور کرد بیایستیم، ما را با طناب بستند و وادارمان کردند شاهد صحنه‌ی مرگ پدرمان باشیم و جلوی چشم مان سر پدرمان را زدند.»

دختری نه ساله ای گفت: ‌«پدرم برای دولت کار می‌کرد. وقتی گریه می‌کردم مردی با تفنگش به سرم ضربه زد. خیلی ترسیده بودم.»

دختری دوازده ساله گفت:‌ «انتفجاری رخ داد و بمبی در مدرسه مان افتاد. هرگز آن انفجار را فراموش نمی‌کنم... بسیار ترسناک بود. بسیاری از دوستانم زخمی شدند و بعضی از آن ها هم کشته شدند و بعضی هم دست و پاهایشان را از دست دادند. من هم چشم‌هایم را از دست دادم.»

دختری نه ساله گفت:‌ «آن‌ها مدرسه را بمباران کردند اما من همچنان به مدرسه رفتم چون مدرسه را دوست دارم. الان ناراحت هستم چون دیگر مدرسه ندارم. نزدیک بود در این راه بمیرم.»

دختری ده ساله گفت:‌« وقتی داعش اتومبیل ما را هدف گرفت داشتیم شهرمان را ترک می‌کردیم، دیدم تیری به سر پدرم خورد.»

دختر هشت‌ساله گفت:‌ «شب‌ها خواب‌های ترسناک می‌بینم و با جیغ از خواب بیدار می‌شوم. مادرم به من می گوید فکرهای خوب خوب بکنم تا خوابم برود.»

یک پسر نه ساله گفت:‌ «مردان در حالی که صورت هایشان را پوشانده بودند، تفنگ به دست به خانه مان آمدند پدرم، برادر و خواهر بزرگم را بردند. دستبند طلای مادرم را بردند و با لحن بدی از مادرم خواستند چادرش را سرش کند و جیغ نکشد. گریه می‌کردم و ترسیده بودم. مادرم ما شش بچه را به خانه ی مادربزرگم برد و بعد به لبنان آمدیم.»

پسری ده ساله گفت :‌ «وقتی رفتم نان بخرم دیدم مردم سر نان دعوا می‌کنند و بعد تیری به سر مردی خورد و روی زمین افتاد و مرد. یک عالمه خون روی زمین جاری شد و من ترسیده بودم و گریه می‌کردم.»

پسر نه ساله ای که اشک می‌ریخت و صدایش گرفته بود برایمان گفت که چگونه نیروهی داعش پدربزرگ و مادربزرگش را سوزانده اند و اضافه کرد که چقدر پدربزرگ و مادربزرگش را دوست داشتو این که همسایگان او و خواهرش را نجات داده اند و او را به خانه ی عمویش برده اند و عمو آن ها را به لبنان آورده است. والدین شان هم چند هفته قبل کشته شدند.

در پایان هفته هفتم در مدرسه ی جابر احمد ال سوباح و در دو ساعت پایانی جلسه کودکان را دور هم جمع کردیم و به آن ها کتاب هدیه دادیم. از هر گروه خواستیم برای گروه دیگر برنامه ای مانند تهیه پوستر، داستان، نمایش و شعر اجرا کنند. کودکان از اجرای نمایش و برنامه هیجان زده شده بودند و دیدن این همه شادی و هیجان خوشحال کننده بود. گوشه ای از برنامه‌ را برایتان نقل می‌کنم: کودکان در حالی که اشک شوق در چشمانشان دیده می‌شد ترانه‌های میهنی پرستانه می خواندند و از عشق به کشور و سرزمین‌شان می گفتند. برخی از آن ها بغض کرده بودند و نمی‌توانستند شعر را بخوانند و برخی دیگر با قدرت خواندن ترانه را ادامه می‌دادند. حتی پسران هم مانند دختران گریه می‌کردند. یکی از گروه ها پوستری درباره جنگ آماده کرده بود و یکی از پسرها داستانی درباره ی زشتی جنگ و این که جنگ او را از خانه، و خانواده، دوستان، کشورش، مدرسه و بازی با کودکان دیگر محروم کرده است و سبب ترس در وجود او شده است نوشت و آن را برای دیگران خواند. از پسری که پوسترش را با لکه های مشکی رنگ کرده بود خواستیم درباره ی آن بگوید و او در میان هق هق گریه هایش گفت این لکه‌های سیاه روزهای تاریک او است. بعدها متوجه شدم این کودک تنها عضو بازمانده ی خانواده ای هفت نفری است که اتومبیل شان هنگام فرار از آلپو بمباران شده است. او با اقوامش در لبنان زندگی می‌کرد. اندوه در چهره اش نمایان بود و به ندرت صحبت می‌کرد حتی هنگامی که او را تشویق به حرف زدن می‌کردیم. یک پسر نه ساله ی دیگر دلش می خواست سرود ملی سوریه را با خواهرش بخواند. با اشتیاق خواندن آن را آغاز کرد، اما نتوانست آن را تمام کند. از ترانه خواندن دست کشید و در حالی که گریه می‌کرد، از اتاق بیرون رفت و خواهر او به همراه کودکان دیگر ترانه را خواندند. این ها کمی از داستان‌های وحشتناک و ناراحت کننده‌ی کودکان بود و آن‌ها بیش از سن شان درد و رنج کشیده اند به جای آن که با شادی، درس بخوانند، بازی کنند و از زندگی لذت ببرند و برای آینده آماده شوند. آرزو می‌کنم صدا و اشک های این کودکان به حاکمان و تصمیم‌گیرندگانی برسد که فکر می‌کنند جنگ، انزجار و جنگیدن راه حل مشکلات سیاسی است. بشر از تجربه های دیگران درس نمی‌گیرد!!! فکر می‌کنم باید در مدرسه ها بیش‌تر درس تاریخ تدریس شود. پیوست این نامه عکس های کودکانی است که امیدواریم درد و رنج‌شان با کاشتن دانه ی عشق در قلب‌های زخم خورده شان، آوردن لبخند به صورت‌های غمگین‌شان، نشان دادن دنیای انسانی تر در داستان هایی که می‌خوانیم، کم شود، با عشق داستان‌هایمان را به اشتراک می‌گذاریم و دلسوزانه به تجربه‌های وحشتناک آن‌ها گوش می‌کنیم. فرصت ابراز احساسات با گریه کردن، گفتن، نقاشی کشیدن، اجرای نمایش، موجب می‌شود بسیاری از این احساسات منفی را از خود دور کنند. این کار از سوی کمک برخی از اعضای آی بی بی وای در سراسر دنیا و آموزگاران مدرسه و من و برخی اعضای بخش آی بی‌بی‌وای لبنان امکان پذیر شده است. قدردان دوستان دفتر بین‌المللی کتاب برای نسل جوان هستم که در احیای شادی به این کودکان محروم یاریگر ما بوده اند. باور دارم با کمک به این کودکان بشریت را اشاعه می‌دهیم و جلوی تنفر و انزجار، خشم و انتقامی را که در این کودکان به وجود آمده است می‌گیریم، کودکانی که تصمیم‌گیرندگان و حاکمان فردا خواهند شد. امیدوارم دفتر بین‌المللی کتاب برای نسل جوان مشعل صلح، درک و عشق میان افراد بشر را در سرتاسر دنیا روشن نگاه دارد.

جولیندا ابونصر، هفت جولای ۲۰۱۵

برگردان:
بهار اشراق
Submitted by editor3 on