گفت‌وگو با مهدی مرادی شاعر شعر نوجوان

یک شاعر، چند شعر

گفت‌وگوی محمدهادی محمدی با مهدی مرادی

 «دست من به چشمه‌سارها نمی‌رسد

دورم از تمام جویبارها

خیره می‌شوم به بطریِ زلال آب معدنی»

سروده‌ای که سه بند است. اما جدای از بافت شعری آن، دنیایی معنا در آن خوابیده است. آیا می‌توانیم شما را شاعری معناگرا با نگرش اجتماعی بنامیم؟ 

هرگز بیرون از جامعه نبوده‌ام، در میان مردم و با مردم زندگی کرده‌ام، شادی‌ها و غم‌های آن‌ها را دیده‌ام، حتی در اوج تنهایی به بیرون نگاه داشته‌ام و به فراخور ِتوش و توان خود، کوشیده‌ام دریچه یا دریچه‌هایی را باز بگذارم، چه بسا که یکی از این دریچه‌ها شعر بوده باشد. تنهایی‌ام نیز در میان آدم‌های پیرامونم گذشته است و هیچ‌گاه نخواسته‌ام یکسره از دیگران ببُرم، حتی در لحظه‌های دشواری که نامهربانی‌ها از جانب همین آدم‌ها به من روا داشته شده. من نیز، گاه با دیگران نامهربان بوده‌ام. مهر و بی‌مهری باهم‌اند، قهر و آشتی نیز.

شاعری را با افتخار می‌پذیرم و می‌بالم که شاعرم، درباره‌ی «شاعری معناگرا با نگرش اجتماعی» ذکر یک توضیح ضروری است. پاره‌ای از واژگان و ترکیب‌ها، سال‌ها دچار سوء‌تفاهم شده‌اند. رمقِ این واژگان و ترکیبات در زبان فارسی گرفته شده و به محض شنیده شدن و خوانده شدن، فضای سیاسی- اجتماعی دهه‌های پیشین را به ذهن متبادر می‌کنند. می‌دانیم که فرم و محتوا در هم تنیده‌اند. وقتی از بافت شعری حرف می‌زنیم، بافت معنایی را نیز در نظر داریم. این‌ها باهم‌اند و برهم‌اند، از هم جدا نیستند و هر دو با هم سفر می‌کنند. فُرم، معناساز است. سال‌ها طول می‌کشد تا یک شاعر، به زبان و بیان ویژه‌ی خود برسد، به فرم دلخواه خود که معناآفرین نیز هست. شعر من از نگرش اجتماعی بی‌بهره نیست.

من یک آموزگارم و بخش زیادی از زندگی‌ام در میان دانش‌آموزان سپری می‌شود. در جمع ِآموزگاران، همواره سخن از جامعه است و چالش‌هایی که فراروی تعلیم و تربیت ایران قرار دارد. در دفتر دبیرستان‌ها بیش‌تر گفت‌وگوها گرد مسائلی از قبیل کار و معیشت، قانون و قانون‌گریزی، تعلیم و تربیت و عدالت، اخلاق و... می‌چرخد. در فرصت ِکلاس، بچه‌ها درباره‌ی بسیاری از چیزها حرف می‌زنند و اظهارنظر می‌کنند. در حقیقت، بچه‌ها محتوای جامعه را بدون روتوش بازگو می‌کنند و از این بابت، حرف‌شان شنیدنی است. انسان‌ها پیوند ارگانیک با جامعه دارند و بچه‌ها نیز بخشی از این اندام‌واره هستند. خاستگاه هر شاعر و نویسنده‌ای گویای بخشی از نگاه اوست. این اتفاق، ناخواسته است.

همه‌ی اتفاق‌های زندگی یک شاعر و نویسنده در کرد و کار ادبی او نقش دارند و خود را گاه و بی‌گاه نشان می‌دهند. پدرم کارگر بازنشسته‌ی گروه ملی فولاد است، من در خانواده‌ای بالیده‌ام که همواره سخن از کارخانه در میان بوده است. پدرم را به خاطر می‌آورم که با «بیلر سوت» به خانه باز می‌گشت. گاهی برای ما از فروشگاه کارخانه پیراشکی می‌خرید. خوب یادم هست که یک‌بار در محل کارشان نمایشگاه کتاب برگزار کرده بودند و او برایم یک جلد گلستان سعدی انتشارات اقبال خرید. من این کتاب را هنوز دارم و گاه‌گاهی به آن برمی‌خورم و به خاطر می‌آورم که چگونه و از کجا آمده است. می‌بینید؟ ما به کارخانه نمی‌رفتیم اما گاهی آن را در خانه تجسم می‌کردیم. 

پدرم غم‌ها و شادی‌های کار را با خود به خانه می‌آورد. گاهی با کارفرما نزاع کرده بود و خلقش تنگ بود و گاهی از دریافت اضافه حقوق و پاداش، شادمان. کارخانه در خانواده‌ی ما همه‌کاره بود و برای ما تصمیم می‌گرفت. ما از این تصمیم‌ها بی خبر بودیم و در عالم بچگی سیر می‌کردیم اما بازتاب این تصمیم‌ها را در خانه می‌دیدیم. تصمیم‌ها به آرامی و در سکوت گرفته می‌شد اما بخشی از زندگی ما را پیش می‌برد. امواج آرام کارخانه، گاه از توفان نیز خبر می‌داد.

چه زمانی در زندگی احساس کردید دارد از شما شعر می‌ریزد؟

آری شعر سرریز شد، در نوجوانی. نوجوانی دوران شگفتی‌آفرینی و شکوفایی است. همه‌ی نیروها در اختیار آدم نیست اما می‌تواند برای نخستین‌بار چیزهایی را جابه‌جا کند، آرزوهایش را سر و شکل بدهد، مهر بورزد، قهر کند و شهد آشتی را بچشد. توانایی‌هایش را بیازماید و از خانواده، حتی اگر شده مدت زمانی کوتاه، رها شود. عصیان بورزد. عصیان، ره‌آورد نوجوانی است. این عصیان را سلینجر در «ناطور دشت» به خوبی نشان داده است. هولدن کالفیلد نمونه‌وار نوجوانی است. من با شعر، عصیان را تجربه کردم اما بیش‌تر می‌خواستم. در شعر، بخش‌هایی از ناخودآگاه‌ام بالا می‌آمد. شعرهای دوره نوجوانی خلوص دارند و اگر کسی بتواند در آن‌ها دقیق شود، سرشت و سرنوشت خود را خواهد دید. می‌دانم که همه‌ی شاعران از نوجوانی به شعر نپرداخته‌اند، اما گروهی از آنان این‌گونه هستند.

و چه زمانی احساس کردید باید برای گروه سنی نوجوان شعر بسرایید؟

در نوجوانی ماندم. بسیار طول کشید تا از آن کنده شوم، البته اگر شده باشم! نوجوانی را دوست داشتم. هنوز هم دوست دارم. صندلی‌های رنگی مرکز شماره 2 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اهواز و صفحات کاهی «کیهان بچه‌ها» و «سروش نوجوان» و اردوهای دانش‌آموزی رامسر هم در این اُتراق طولانی بی‌تاثیر نبود. امروز به گذشته نگاه می‌کنم و می‌بینم که اگر کودکی درست ادا می‌شد و ما بیان‌نشده باقی نمی‌ماندیم، آن همه در نوجوانی توقف نمی‌کردیم. می‌رفتیم و به هنگام، به منزلگاه‌های دیگر می‌رسیدیم. شاید چون حسرت کودکی با من بود، قدر نوجوانی را می‌دانستم. ماندم و سیراب شدم. نوجوانی‌ام پر و پیمان گذشت. هنوز هم از بودن با نوجوان‌ها تر و تازه می‌شوم و از آن‌ها نیرو می‌گیرم. در کلاس صمیمانه با هم حرف می‌زنیم و گاهی به مرز دوستی نزدیک می‌شویم. چرا برای نوجوان‌ها نسرایم؟ به این دوره عشق می‌ورزم و آن را دوست دارم. برای من، نوجوانی یک دوره‌ی سنی نیست، مثلاً از ۱۳ سالگی تا ۱۷ سالگی، در نوجوانی به شعر پیوستم و با شعر، نوجوانی‌ام را بهتر شناختم.

شعر گفتن برای نوجوانان خیلی پیچیده است. کسی که می‌تواند برود شعرهای بزرگسال را بخواند، اما شما باید او را قانع کنید که شعر ویژه تو هم وجود دارد. چگونه درگیر این تجربه شدید؟

درست شناسایی کرده‌اید. به نظرم همه‌ی شاعران و نویسندگانی که برای نوجوانان می‌سرایند، در لحظاتی دچار این تردید شده‌اند که آیا جدا کردن مخاطبی به نام نوجوان از مخاطبان عام درست است یا نه؟ به نظرم درست است، زیرا اتفاق افتاده. نوجوانی، دوره‌ی گذار است و غالباً به خاطر کوتاه بودنِ این دوره، آن را نادیده می‌انگارند در حالی که بسیاری از فراز و فرودها در دوران گذار رخ می‌دهند.

در واقعیت، مخاطبان نوجوان وجود دارند و کسی آن‌ها را وادار نکرده این آثار را بخوانند. خودشان انتخاب می‌کنند. در هر دوره‌ای نوجوان‌ها روی کتاب‌های خاصی متمرکزند. من در نوجوانی کتاب‌های اریش کستنر را با اشتیاق می‌خواندم. کتاب‌های دیگر را هم می‌خواندم مثل کتاب‌های ژول ورن، اما اریش کستنر به هدف نزدیک‌تر شده بود! رولد دال هم همین‌طور! به مرور متوجه شدم توانایی بیان روحیات دوره‌ی نوجوانی را دارم و در لحظه‌ی سرایش همچنان که چشمی به مخاطب نوجوان دارم، بخش‌هایی از خود را نیز بر زبان می‌آورم. خوشبختانه این راه یگانه نیست و کسانی پیش‌تر این جاده را پیموده‌اند، ولی ناهمواری‌ها و بیراهه‌ها همواره هستند. از این نظر به گفته‌ی شما، نوشتن شعر برای نوجوانان کارِ ویژه‌ای است. دوگانه‌ی خود/دیگری در شعر نوجوان یگانه می‌شود. می‌گویم شعر نوجوان و شعر آرمانی نوجوان را در نظر دارم.

بیگانگی با شعر در سرزمینی که زبان فارسی آن زبان شعر شناخت شده، دامن‌گیر نسل جوان است. این بیگانگی از کجا ریشه می‌گیرد؟

مگر نه این است که می‌نویسیم و می‌خوانیم تا با خود و از خود بیگانه نشویم؟ با نوشتن و خواندن، گوهر آدمی بالا می‌آید و جلا پیدا می‌کند. این از خود بیگانگی تنها به نسل جوان بازنمی‌گردد، اما در مورد آن‌ها نگران‌کننده‌تر است زیرا جوانان هستند که قرار است درختان باغ را آبیاری کنند، اما اکنون ریشه‌ها را گم کرده‌اند. نسل جوان کم‌تر می‌خواند و کم‌تر می‌نویسد و مخاطب پر و پا قرص و دست و پا بسته‌ی محصولاتی است که با برچسب فرهنگ، از این سو و آن سو به وی عرضه می‌شود.

ساعت‌ها چشم دوختن به تلویزیون و گوشی موبایل، نوجوان‌ها را به مرز شی‌وارگی کشانده است. نسل جوان رهایی را از یاد برده است و از پیش مشخص شده حرکت می‌کند. رسانه‌ها، خانواده، مدرسه و تلویزیون و اینترنت به او دیکته می‌کنند که چگونه باشد. نوجوان امروز رابطه‌ی خود را با طبیعت، زبان و فرهنگ سرزمین خود از یاد برده است. گیم نت به او می‌گوید که چگونه بیندیشد. سلبریتی‌ها راه را به نوجوان امروز نشان می‌دهند و آن‌ها را به بیراهه می‌برند. در ایام نوجوانیِ من، گفتمان جامعه متفاوت بود.

غم‌انگیز آن که نظام تعلیم و تربیت نیز بخشی از این بیگانگی است. یورش مراکز کمک آموزشی و موسسات کنکور به دبیرستان‌های دوره اول ودوم، بی‌عدالتی آموزشی و جدا کردن کودکان و نوجوانان از طریق مدارس خاص مانند تیزهوشان، شاهد، هیات امنایی، غیرانتفاعی و فروش خدمات آموزش و بی‌بهره ماندن بسیاری از بچه‌ها از آموزش رایگان، نشان می‌دهد که گفتمان جامعه عوض شده است.  در چنین شرایطی است که درس ادبیات فارسی نیز تنها به کار تست‌زنی می‌آید و برای بالا بردن درصد قبولی در کنکور است و نه درک تجربه‌ی زندگی از خلال سروده‌های شاعران. همه می‌دانیم که شعر، سرآمد هنرها در ایران زمین است. فرزندان ما چه بهره و حظّی از شعر می‌برند؟ چند درصد نوجوان‌ها شعر می‌خوانند؟ چند درصد آن‌ها گلستان سعدی را ورق زده‌اند؟ دیباچه‌ی گلستان را من در نوجوانی با عشق بسیار خواندم و از بر کردم. قصد مقایسه نیست اما همه چیز زیر و رو شده است.

زبان فارسی سرریز تجربه‌ی اقوامی است که در فلات ایران سالیان سال زیسته‌اند، بازی کرده‌اند، کار  کرده‌اند، خواب دیده‌اند و عشق ورزیده‌اند. برای فرزندان خود قصه گفته‌اند و لالایی خوانده‌اند. کتاب از این‌رو اهمیت پیدا می‌کند که می‌تواند این تجربه‌ها را منتقل کند. گسترش کتاب‌خوانی در میان کودکان و نوجوانان و تغییر طبیعی ساز و کار کتابخوانی کشور و بازگرداندن کتابخانه و کتابدار به مدارس کشور شعر را برمی‌کشد، اما آن را در جایگاه واقعی‌اش نمی‌نشاند. شوربختانه ارزش‌ها دگرگون شده‌اند. «عالمی از نو بباید ساخت و ز نو آدمی». باید امیدوار بود و در این‌باره بیش‌تر اندیشید.

اگر قرار باشد که برای خودتان پیشینه‌ای داشته باشید، بیش از همه از کدام شاعران به طور کلی تاثیر گرفته‌اید و البته در ادامه آن کدام شاعران نوجوان؟

زنبوروار بر گل‌های بسیاری نشسته‌ام و شهدشان را چشیده‌ام. بیش‌تر نوش بوده است، و نیش هم بوده تا راه درست را بپیمایم. از شاعران بسیاری تاثیر پذیرفته‌ام. در شعر احمد شاملو، سهراب سپهری و اخوان ثالث و فروغ فرخزاد درنگ‌های طولانی داشته‌ام. بیش‌تر دل سپرده‌ی کرد و کار نیما هستم، او شاعر آگاه زمانه‌ی خود است و عینی‌گرایی و نوآوری آگاهانه‌اش را می‌ستایم. حرکت نیما به سوی ابژه خیره‌کننده است.

از «آرش کمانگیر» و «درخت» سیاوش کسرایی آموخته‌ام. با «اسب سفید وحشی» منوچهر  آتشی از نخلستان‌های بوشهر گذشته‌ام، با شعر نصرت رحمانی در برهه‌هایی از زندگی‌ام زندگی کرده‌ام. شعر احمدرضا احمدی را دوست دارم. شعر یدالله رویایی را هم. به خاطر زندگی در خوزستان، جریان‌های شعر سپید را به خوبی رصد کرده‌ام و دلبسته‌ی بخش‌هایی از جریان‌های مترقی شعر مانند موج نو، شعر دیگر و موج ناب هستم. در شهرهای خوزستان، شعر سپید غالب است. مدرنیته، سنت شعر خوزستان است. از نوجوانی به این جلگه‌ی شعر پیوستم.

 شعر شاعران مشروطه را خوانده‌ام. به دیوان‌های پیشینیان هم سرک کشیده‌ام و این‌ها همه در کنار اوقاتی است که با حافظ و سعدی و مولوی و صائب و شاعران سترگ زبان فارسی پیمانه‌ها زده‌ام. بی‌انصافی است که به این پرسش، پاسخ قطعی بدهم زیرا بی‌شک شاعرانی بیرون خواهند ایستاد. من شعر را با شاعران نوگرا شناختم و سپس به دیروزِ شعر فارسی بازگشتم و گذشتگان را خواندم. چند مجموعه شعر بزرگسال در نشر چشمه، نیماژ و... دارم که تربیت ذهنی و زبانی‌ام را در شعر نشان می‌دهد.

از میان شاعران نوجوان باید از کسانی نام ببرم که بر شعر نوجوان متمرکز بوده‌اند و آن را به صورت تفننی برگزار نکرده‌اند. بیوک ملکی، جعفر ابراهیمی، افشین علاء، محمود پوروهاب، محمدکاظم مزینانی و ناصر کشاورز از این دسته‌اند. ممکن است این دوستان آثاری نیز داشته باشند که دلخواه من نباشد اما دست کم در دوره‌هایی آثاری آفریده‌اند که مثال‌زدنی ست.

شما به سبب این که دبیر زبان انگلیسی هستید، یعنی زبان انگلیسی را خوب می‌دانید و گاهی شعر نوجوان ترجمه می‌کنید، در یک نگاه خیلی کلی، آیا برداشتی دارید که جایگاه شعر نوجوان در ایران نسبت به شعر نوجوان در جهان انگلیسی‌زبان کجاست؟

به برداشت دقیق نرسیده‌ام و همچنان در کنکاشم. شعر نوجوان در کشورهای انگلیسی‌زبان به سبب پیشینه‌شان، برگ و بار بیش‌تر داده است. گویش‌وران زبان انگلیسی بیش‌تر هستند. تنوع کشورهای انگلیسی‌زبان هم بیش‌تر است. راستش ما نتوانسته‌ایم مخاطبان زبان فارسی را در ایران، افغانستان و تاجیکستان به هم نزدیک کنیم. اگر هم تقلایی شده، از سوی نهادهای دولتی بوده و بی‌فایده، و چون طبیعی نبوده، به ثمر ننشسته است.

طنز، بازی‌های زبانی و توجه به فرم‌های تازه، در شعر نوجوان جهان انگلیسی‌زبان برجسته‌تر است و این به ویژه کار مترجم را در بازگرداندن آن شعرها به زبان فارسی دشوار می‌کند. با یک جست‌وجوی ساده در یک موضوع، مثلاً «هالووین»، بسیاری شعر پیش رویتان قرار می‌گیرد، شعر نوجوان در جهان انگلیسی‌زبان با آحاد و عناصر فرهنگی تعامل واقعی داشته، در حالی که در کشور ما این اتفاق نیفتاده. عناصر ملی-میهنی وانهاده شده‌اند. در شعر انگلیسی‌زبان، نه تنها شعر نوجوان ایران جایگاه ندارد، شعر معاصر ایران نیز ناشناخته مانده است.

گفت‌وگو با مهدی مرادی شاعر شعر نوجوان

لینک خرید کتاب آوازهای سیب زمینی

«آوازهای سیب‌زمینی» کتابی از شماست که کانون پرورش فکری منتشر کرده است. سروده‌ای هم به همین نام در این کتاب است:

«ای کرم خاکی کوچک!

آیا شنیده‌ای

در عمق خاک

آوازهای سیب‌زمینی را؟»

هنگام سرودن این شعر، یک شاعر با نگرش اجتماعی، کرم خاکی کوچک را ندا سر می‌دهد و از او درباره آوازهای سیب‌زمینی می‌پرسد. ردپایی از نگرش اجتماعی نیست. اما نگاهی هستی‌شناختی پشت آن دیده می‌شود. همان نگاه معناگرا. چرا رفتید در پوست کرم خاکی کوچک؟

در کودکی با یک تکه چوب خاک را می‌کاویدم و گاه به کرم‌های خاکی، بزرگ یا کوچک، برمی‌خوردم. این شعر در امتداد همان تجربه است. تجربه‌ی یگانه‌ای نیست اما دلم می‌خواست این تجربه را گسترش دهم. شاید خیلی از ما در کودکی این تجربه را از سر گذرانده باشیم. این‌بار «خاک» و «کرم» از واژه‌اند. پرسش شما راه به آن‌جا می‌برد که ناچار شوم شیوه و شگرد سرایش خود را برملا کنم. یکی از پیشنهادهایی که در کارگاه‌های نوشتن به بچه‌ها می‌دهم توجه به جزییات است، اتفاق‌های به ظاهر پیش پا افتاده‌ی پیرامون، عناصر نادیده گرفته شده و حذف شده‌ی دور و بر، صداهای کم‌تر شنیده شده، رنگ‌های کم‌تر دیده شده، موجودات از قلم افتاده، سکوت‌های خدشه‌دار شده، و آن‌ها را می‌برم به جایی که کشف، ناگهان و ناخواسته اتفاق می‌افتد.

بسیاری می‌پرسند: «مگر سیب‌زمینی آواز می‌خواند؟» بله! آواز می‌خواند. در چنین لحظاتی درمی‌یابم که به نقطه‌ی دلخواه رسیده‌ام، کلیشه‌ها را رها کرده‌ام و به رسم مألوف پشت کرده‌ام. ذهن تربیت‌شده‌ی شاعر می‌تواند عناصر گوناگون را گرد بیاورد و آن‌ها را به شیوه‌ی دلخواه ترکیب کند. من منظره‌ی شگفت‌انگیز مزرعه‌ی سیب‌زمینی را به شعر آوردم و گنجِ سیب‌زمینی را در برابر کرم خاکی گذاشتم. شعر، سروده شد.

کرم خاکی ماییم که در برابر جهانِ سیب‌زمینی گاه دچار حیرت می‌شویم و گاه شگفتی را از یاد می‌بریم و همه چیز از پیشِ چشم‌مان روزمره و معمولی می‌گذرد. کرم خاکی بخشی از هستی ما، و هستی بخش ماست. سیب‌‍زمینی هم همین‌طور. این‌ها همه ساکنان زمین‌اند. همسایه‌ایم با هم. به فونکسیون کرم خاکی در طبیعت توجه کنیم، او خاک را شیار می‌زند و راه را برای زندگی ما هموار می‌کند.  

در فرهنگ ما سیب‌زمینی نماد بی‌بخار بودن و بی‌عرضه بودن است، اما در جاهای دیگر این‌طور نیست. در دانمارک «روز سیب‌زمینی» وجود دارد. مردم در این روز به خاطر برداشت محصول سیب‌زمینی جشن می‌گیرند. چند وقت پیش که داشتم «وقتی بچه بودم» از اریش کستنر را می‌خواندم به این موضوع برخوردم. یک‌بار هم یکی از نوجوان‌ها در نقد «آوازهای سیب‌زمینی» برایم نوشته بود که کرم خاکی کَر است و نمی‌تواند بشنود. این کشف من نیست و من این را از او آموخته‌ام. نمی‌دانم این موضوع چه‌قدر صحت دارد. امیدوارم نداشته باشد.

گفت‌وگو با مهدی مرادی شاعر شعر نوجوان

لینک خرید کتاب نام برای اره ماهی

یا به همین ترتیب در کتاب «نامی برای اره ماهی» یک شعر خیلی کوتاه دارید به نام «پرسش»:

«افتاده بود

 بر سنگ‌فرش زرد خیابان

یک برگِ سبز در پی پاسخ»

سنگ‌فرش خیابان زرد شده است. رنگ پاییز. اما برگ سبز مانده است. برگی که باید به‌طور طبیعی به درخت باشد. کدام زاویه از هستی را با این شعر می‌خواهید بکاوید؟ شما که پرسش کرده‌اید، پاسخ خودتان چیست؟

 می‌دانیم که پرسش، بخشی از پاسخ است. به عبارت دیگر، پرسش و پاسخ باهم‌اند و از هم تفکیک‌ناپذیر. در پرسش شما نیز اکنون بخشی از پاسخ نهفته است. در این شعر می‌خواهم از زاویه‌ی تازه به یک پیشامد بنگرم. یک برگ سبز چرا همانند همگنان خود نیست و همچنان که سبز است، دور از شاخساران بر خاک سنگ‌فرش افتاده است؟ او قتل عام پاییز را بر نمی‌تابد؟ مرگ برگ‌های دیگر او را غمگین ساخته است؟ آیا برگ سبز همان شاعر است که درک نشده مانده؟ پس یک برگ می‌تواند همچنان که سبز است، بر سنگ‌فرش نیز افتاده باشد، به ناروا، از سرِ جهل و ناآگاهی. او ادامه‌ی زندگی را می‌جوید و چشم در راه پاسخ است. سپاس از شما آقای محمدی که کوشیدید این برگ سبز را به شاخه بازگرداندید.

اگر بخواهید شعر را تنها در یک جمله تعریف کنید، چه تعریفی دارید؟

شدّتِ هستی در زبان

اگر بخواهید کودک را تنها در یک جمله تعریف کنید، این جمله کدام است؟

فلسفه ورزِ کوچک

و اگر بخواهید نوجوان را در یک جمله تعریف کنید؟

عصیان‌گر معصوم

دفترهای شعرتان نشان می‌دهد که از جنبه قالب و سبک شعری، بیش‌تر پی کشف زبان هستید تا به سامان رساندن واژه در قالب، مانند این شعر:

«راهی دراز و سخت و نفس‌گیر است

از دانه‌های خاک

تا سدر خسته‌ی پیر

ای گام‌های تُرد گیاهی»

و در برابر آن بسیاری شعرهایی به قالب چارپاره دارید

مانند:

«کتابخانه کوچک است

ولی بزرگ و بی‌کران

در آن ببین به روشنی

نشانه‌هایی از جهان»

در یک کتاب این تفاوت‌ها در قالب و زبان و سبک را چگونه توجیه می‌کنید؟

عوامل بسیاری در این زمینه موثرند. پسند و سلیقه‌ی ناشران به آهستگی بخشی از عادت‌های ما را شکل داده است. چهارپاره البته گناهی ندارد و گاه قالب مناسبی برای شعر بوده، در این وضعیت طبیعی، محتوا خود قالب خود را برگزیده که در مورد چهارپاره‌های من امیدوارم چنین بوده باشد.

پسند و سلیقه‌ی کارشناسان نشر، عادت‌هایی که از دوره‌ی شعرهای یمینی شریف و کیانوش و دیگران تا امروز همراه ما آمده، ناخواسته برای ما تصمیم می‌گیرند و نیز ترس از نوآوری باعث شده در فضای کلی شعر نوجوان ایران از یک سو با خواهندگان نوگرایی روبه‌رو شویم و از دیگر سو با مدافعان بیان رایج گذشتگان. نتیجه‌ای که از برخورد این دو نگره حاصل می‌شود، می‌تواند راهگشا باشد. کم‌تر پیش آمده  به قالب بیندیشم و بیش‌تر محتوا، فرم را پیش کشیده و شاعر -در این‌جا، من- بخشی از فرایند کلی سرایش بوده است.

شما بچه جنوب و اهواز هستید، آیا اقلیم در شعرهای شما نقش دارد؟

در شعرهایم به «اهوازِ خرماها» -نام یکی از شعرهایم است- پرداخته‌ام اما از «رودبارِ زیتون» نیز غافل نبوده‌ام. جنوب و شمال با هم در شعرم حلول می‌کنند. همه‌ی ما طالب چیزی هستیم که کم‌تر در اختیار داشته‌ایم. ابر و باران را دوست دارم و در انتظارشان بسیار می‌سرایم اما ناخواسته سهم خورشید و تابستان در شعرهایم بیش‌تر بوده است. نمی‌شود جلوی عناصر اقلیمی را گرفت. عناصر اقلیمی این‌جا و آن‌جا از شعر بیرون می‌زنند و اگر نتوانند خود را به تمامی نشان دهند، در لحن و زبان نمود پیدا می‌کنند. شاعر اگر ماهی باشد، نمی‌تواند در آکواریوم زندگی کند و ماهیِ دریاست. اگر گُل باشد، جایگاه او  دشت‌ها و دامنه‌ها است و نمی‌تواند در گلخانه‌ها بشکفد. با طبیعت یگانه‌ایم و زندگی شهری و آپارتمانی نمی‌تواند اقلیم را تا مدت‌ها از دسترس‌مان خارج کند.

و اگر قرار باشد خودتان مهدی مرادی، شاعر نوجوان را به مخاطبان معرفی کنید، چگونه معرفی می‌کنید؟

دلم می‌خواهد این معرفی را به شعرهایم بسپارم، اما اگر قرار باشد خودم این  وظیفه را به عهده بگیرم، چه چیز بگویم که به کار دیگران بیاید و چیزی به آن شعرها اضافه کند؟ بگویم که در اسفند 56 در اهواز زاده شدم و هنوز در همین شهر زندگی می‌کنم، آموزگارم و به بچه‌ها زبان انگلیسی درس می‌دهم. چند جلد کتاب دارم و کتاب‌های دیگری در راه...  

مهدی مرادی

کلیدواژه:
Submitted by editor on