در شکم نهنگ و زیر بوته کدو

نفیسه نفیسی از مروجان کتابخوانی اصفهان و بنیان گذار موسسه رنگین کمان سفید تابستان سال گذشته به همره بنفشه نفیسی نشست قصه گویی « در شکم نهنگ و زیر بوته کدو» را براساس قصه ی حضرت یونس برای نوجوانان برگزار کردند. 

در زیر گزارشی از این نشست را به قلم نفیسه نفیسی می خوانید:

کارگاه در شکم نهنگ و زیر بوته کدو در تابستان در دو نشست برای نوجوانان برگزار شد.

انگیزه ی تشکیل این کارگاه موارد زیر است:

اول: ایمان دارم به نقشی که قصه و قصه گویی می تواند در تربیت کودک و نوجوان ما داشته باشد. توجه کنیم که خود قرآن هم قصد قصه پردازی ندارد بلکه از راه قصه درس یکتاپرستی می دهد.

دوم: نوجوان ما در الفاظ و شعار و بدفهمی نماند بلکه بیاموزیمش که این نظامِ توحیدی پویا و هدفمند را وارد زندگی اش بکند و باین ترتیب از کلیشه ای شدن دین در زندگی‌شان پیش‌گیری کنیم.

سوم: با باز گویی این قصه خاص و مشارکت در روند تعریف قصه، خودش نیز به مشکلات زندگی اش آگاهی پیدا کند و برای حل آن تفکر وبرنامه ریزی کند.

چهارم: اگر این روند با یک نگرش توحیدی انجام گیرد با همه چیز پیرامون یکنوع وحدت و هماهنگی احساس خواهد کرد، به جای دشمنی و رقابت، مهر و دوستی و  به جای فخرفروشی، همدلی و همکاری، و به جای درماندگی، توانمندی کسب خواهد کرد.

پنجم: آخرین نکته این که خود فضای قصه گویی لازم است از پتانسیل عاطفی برخوردار باشد، همانطور که بنفشه نفیسی سفره ای پهن کرد و وسایلی چید که همه ما با مشارکت هم مواد را درهم آمیختیم به شکل های دلخواه قالب زدیم و تا شیرینی در فر پخته شود همراه با شنیدن قصه یونس، با خمیرهای رنگی کشتی و نهنگ بسازند و پس از گفت و گو درباره شخصی کردن شکم نهنگ همه باهم به نماز غروب ایستادیم، گمانم تاثیر یک چنین فضایی هرگز فراموششان نشود.

یونس در شکم ماهی

 در نشست اول قصه‌ی حضرت یونس تا هنگامی که حضرت یونس در شکم نهنگ اسیر می‌شود، برای نوجوانان قصه‌گویی شد و آن‌ها همراه با یونس ناامید از همراهی مردم، سوار بر کشتی به روی امواج خروشان دریا سفر کردند و همراه با یونس در شکم نهنگ و فضایی تیره و تار و دور از هر امکان و چراغ نجاتی در ترس و تردید و تنهایی گیر افتادند. در این مرحله از نوجوانان خواسته شد که درباره‌ی مشکلات و تنگناهای زندگی خود بنویسند: 

در شکم نهنگ بودم

بهارنفیسی، ۱۰ ساله

یک روز من و دوستم ماهور می‌خواستیم به شهر رویاها برویم، دراتوبان با هم قرارگذاشتیم و همدیگر را پیدا کردیم. ماهور تبلتش GPS داشت و ما چند بار با هم گفتیم نباید وارد اتوبان سمت راست شویم اما مامان ماهورکه می‌خواستند حواسشان ازرانندگی پرت نشود از ماهور پرسیدند باید از چه سمتی بروم او هم گفت: سمت راست!!!! خلاصه چون اتوبان بود و راه برگشت نداشتیم خواستیم باز از تبلت ماهور استفاده کنیم شارژش تمام شده بود. دیر شده بود، راه را نمی‌دانستیم، بیچاره شدیم مسافت زیادی رفتیم و از افراد زیادی پرسیدیم تا بالاخره مادرهامان همفکری کردند و به شهر رویاها رسیدیم.

شکوفا هرندی زاده، ۱۰ ساله

ا- وقتی که کسی یک رازی را به من می‌گوید و من دوست دارم حقیقت را بفهمم درصورتی که او به من گفته به کسی نگو من احساس می‌کنم درراه پیچ در پیچ تنگی که به رنگ سیاه است گیر افتاده‌ام و تصمیم می‌گیرم آن راز را تا آخر عمر پیش خود نگه دارم و به آن هر روز و هر شب و هرماه و هرسال و... فکرمی‌کنم وبرای خود فرضیه می‌سازم.

۲- وقتی من می‌خواهم عصر جایی بروم و برادرم آن روز نمی‌خوابد ومن نمی‌دانم او را چه طورسرگرم کنم که خودم به آن‌جا بروم احساس می‌کنم دنیا برایم تنگ و تار شده است و گیر افتاده‌ام در یک بن بست.

۳- گاهی پیش آمده که درسی را خوب نخوانده‌ام و در امتحان نمره خوبی نگرفته‌ام و به خودم می‌گویم اگرآن را به پدر و مادرم نشان دهم ناراحت می‌شوند وبهتر است از آن‌ها پنهان کنم و احساس دل‌تنگی وحال تهوع وبی‌پناهی پیدا می‌کنم.

آرمان هرندی زاده،۱۰ ساله

چند سال پیش من دریک شب تاریک شاید ساعت یک و دوی شب ازخواب بیدارشدم. همه‌ی چراغ‌ها خاموش بود و فقط مهتاب بر روی دیوار می‌تابید. پنجره باز بود، صدای بال زدن پرنده‌ای آمد و سایه‌ی آن روی دیوار فرود آمد من ازآن ترسیدم اما بعد از مدتی آرام شدم ولی وقتی به پنجره‌ی باز و تاریک خیره شدم بیشتر ترسیدم. خوشبختانه من پتوی بزرگم را داشتم، پتو را روی خودم کشیدم اما همان موقع نگاهم به مردی افتاد که یک چاقو توی دستش بود وکلاهی بر سر داشت، بعد از مدتی که چشمم به تاریکی عادت کرد فهمیدم آن همان جالباسی بوده که درکناردرِ اتاق گذاشته بودیم. باز هم پتوراروی سرم کشید.

احمدرضا هرندی زاده،۱۲ساله

ماجرا ازآن‌جا شروع شد که یک روز صبح برای رفتن و برگشتن از مدرسه از پدرم یک کارت اتوبوس گرفتم که ۵۰۰۰ تومان شارژداشت و برای تقریباً  یک ماه رفت و برگشت کافی بود. آن‌روز رفتن به مدرسه خوب بود، وقتی برای برگشتن به خانه به ایستگاه اتوبوس برگشتم کارت زدم و آن را در جیبم گذاشتم و به طرف خانه به راه افتادم اما نزدیک خانه که رسیدم متوجه شدم که آن کارت گرانبها و ارزشمند درجیبم نیست و من تمام راه را تا جایی که از اتوبوس پیاده شده بودم برگشتم و با دقت دنبال آن گشتم ولی آن راپیدا نکردم.آن روز چیزی در این مورد به کسی نگفتم و تا دو روز بعد به جای کارت از پول توجیبی خود به راننده می‌پرداختم و تمام مسیر را دنبال آن می‌گشتم، روز سوم با خود فکرکردم و به یاد اسکندر مقدونی افتادم که برای رسیدن به چشمه آب حیات تمام لشگریانش راقربانی کرد و آخر هم به چیزی دست نیافت بعد دیدم که بهتراست ماجرا را به پدر و مادرم بگویم و همین کار راکردم و آن‌ها کلی خندیدند و پدر کارت جدیدی به من داد که دیگر خیلی مراقبش هستم.

یاس صمدزاده، ۱۰ساله

زمانی که به ما گفته شد در شکم نهنگ بودن را بنویسیم من به یاد اعتقاداتم افتادم، اعتقاداتی که شاید در خانواده‌ی پدرم کمی عجیب به نظر می‌رسد مثلاً در مورد حجاب داشتن و این که من دوست دارم حجاب داشته باشم، در بعضی ازمهمانی‌های خانوادگی که آن‌ها حجاب ندارند و من با آن‌ها متفاوت هستم من اصلاً حرف نمی‌زنم و نمی‌خواهم این اختلاف عقاید زیاد به چشم بیاید. اما یک احساس تنها وغریب بودن می‌کنم.

امید نفیسی،۱۰ساله

اگر من در دل یک نهنگ باشم اول چشمانم را به تاریکی عادت می‌دهم ومی‌کوشم تا زمانی که در دل این نهنگ گرفتار هستم فکری برای زنده ماندن و زندگی کردن خود بکنم و حتی بتوانم استفاده‌ی علمی از بودن درآن جای ترسناک بکنم مانند این که موادی که درشکم نهنگ است چگونه تولید شده یا اطلاعاتی درباره ساختمان درون بدنش به دست آورم، یا این‌که غذای خودم را ازخوردنی‌هایی که اوخورده تأمین کنم و درطول مدتی که درشکم او اسیر هستم فکرکنم که چه کار کردم که اینجا گیر افتادم و دیگر آن اشتباه‌ها را نکنم و هی در آن‌جا که هستم به خدای خودم نمی‌گویم چرا من؟ می‌دانم که باید خودم از پس نجات خودم برآیم و البته خدا هم کمک خواهد کرد.

امین حکیمی ۱۳ساله

درشکم به ظاهر بزرگ اما تنگ و تاریک یک نهنگ هستم و دو راه برای نجات خود دارم؛ یک راه خوب ویک راه خوب‌تر. و می‌دانم اگر راه نامناسب را انتخاب کنم شکم نهنگ تبدیل به جایی ترسناک وسیاه وقاتل خواهد شد.

من از کلاس سوم دبستان به بسکتبال علاقه پیداکردم جوری که آنرابه طورحرفه‌ای دنبال کردم. حال که کلاس هشتم هستم هنوزبه این ورزش عشقمی‌ورزم ویادم می‌آید که در زمین بسکتبالی که اسفالت سخت وضخیم وپُرچاله‌ای داشت هرروزدرتابستان گرم وسوزان ودرپاییزوزمستان سرد و بارانی وبادهای شدید بسکتبال می‌کردم وچندین سال باآن زندگی کردم ولی حالاکه به مقطع جدیدرسیده وبه خصوص که به تیزهوشان هم رفته‌ام احساس می‌کنم درشکم این نهنگ دارم به سمت آینده شنا می‌کنم! تصمیم‌گیری دراین دوراهی تنگ وتیره که یک راه آن به درس وآینده‌ای روشن ویک راه آن به ورزش و علاقه خودم می‌رسد بسیار سخت شده.

یونس در شکم ماهی

                                                                          

در نشست دوم ادامه ی قصه ی حضرت یونس قصه گویی شد و سپس با اشاره به بخشی از قصه (روییدن بوته کدو بالای سر حضرت یونس) از نوجوانان خواسته شد کارهایشان را بازنگری کنند و بنویسند که با چه اندیشه و هنری می توانند خود را از موقعیت های بد نجات دهند واز یافتن موقعیت های خوب و نجات بخش در تنگناها بنویسند. 

بخش هایی از نوشته های نوجوانان با نام «زیر بوته کدو» چنین بود:

امین حکیمی۱۲ سال

 کدوهای زندگی من پدرومادرم هستند که مرا در زندگی که بدون آن ها مثل بیابانی بدون آب و علف است کمک می دهند تا از بیابان نجات پیدا کنم و راه گذر از آن را بیاموزم.

مینو مهدوی ۱۳ سال

 یکی از این کدوها زمانی است که احساس می کنم خیلی تنها هستم اما حرف زدن با یکی از دوستانم یا مادرم آرامم می کند.

شکوفا هرندی زاده ۱۰ ساله

 در زندگی من بوته کدوهای زیادی وجود دارند که می توانند مرا از اتفاقات بد محافظت کنند مثل خدا، پدرو مادر و یا کسان دیگری که درموردشان حرف می زنم.

وقتی هم که خیلی تنها هستم و دوست دارم به حال خودم باشم کتاب مثل برگ کدو از من محافظت می کند 

احمدرضا هرندی زاده۱۲ ساله

۶ سال پیش، من و دوستانم تصمیم گرفتیم در مدرسه به جنگ بچه های بزرگتری رفتیم که همیشه ما را اذیت می کردند.در لحظات پیروزی ناگهان یکی از آنان به من حمله ور شد و مرا هل داد سرم نشکست اما بلایی بدتر به سرم آمد، لباسم پاره شد و روی زمین چیزی جز خون دیده نمی شد کم مانده بود سکته کنم ، وقتی ناظم مرا به اتاق بهداشت برد، معلم بهداشت یک عالمه بتادین روی زخمم ریخت و مرا روی تخت خواباند، در این لحظه به دو چیز فکر می کردم اول سوزش آن زخم و دوم امنیتی که در آن اتاق بهداشت و روی آن تخت نرم و راحت از آن برخوردار شده بودم. درست مثل بوته ی کدو در زندگی حضرت یونس.

بهار نفیسی ۱۰ ساله

 یک روز صبح که به مدرسه رفتم کلیدم را در جیبم گذاشتم.و تمام حواسم هم به کلیدم بود که گم نشود.اما زنگ کاردستی حواسم پرت شد و توجه نکردم وقتی با سرویس به خانه برگشتم دیدم کلیدم نیست خیلی آشفته شدم ، مادرم تا ساعت پنچ جلسه داشت و پدرم دانشگاه داشت ، حالا چه کنم؟ پایم را روی لبه گذاشتم و خود را از در بالا گشیدم و زنگ همسایه را زدم، نبودند، خیلی ناامید شده بودم و گریه ام گرفته بود، طبقه بالا را زدم جواب ندادند اما همسایه طبقه دوم آیفون را برداشتند و در را برایم باز کردند. 

آرمان هرندی زاده۱۰ ساله

 من هم قضیه ای مشابه حضرت یونس که زیر بوته کدو احساس آرامش می کردند داشته ام . یک روز من و برادرو پسر عمویم در کوچه دوچرخه سواری می کردیم بچه های بزرگتری هم در کوچه بازی می کردند آن ها تصمیم گرفتند ما را با دوچرخه تعقیب کنند . من تازه صاحب دوچرخه بزرگی شده بودم و دست به فرمان خوبی نداشتم . ما هرچه قدر تندتر رکاب می زدیم و از این کوچه به آن کوچه می رفتیم دنبالمان می آمدند و دست بردار نبودند آن موقع تنها جای امن خانه مان بود که به آن دسترسی نداشتیم بعد از مدتی رکاب زدن و از این کوچه به آن کوچه رفتن ما را گم کردند . ما هم نقشه ای کشیدیم و هرکدام از یک سمت کوچه به طرف خانه مان رفتیم . زمانی که به خانه رسیدیم انگار امن ترین جای دنیا بود. آن روز خانه برای ما مانند بوته کدو برای حضرت یونس بود.

نیکو مهدوی۷ ساله

 یک روز وقتی از خواب بیدار شدم خیلی کسل بودم . صبحانه خوردم و تلویزیون دیدم ولی حالم بهتر نشد . وقتی که خواهرم به خانه آمد و با هیجان سلام کرد با این کارش کسلی من خوب شد انگار او بوته کدویی برای من بود.

در ادامه بزرگترها نیز از تجربه ها و بوته کدوهای زندگیشان برای بچه ها حرف زدند و بعد بچه ها در گروه های دونفره صحنه های داستان حضرت یونس را با خمیر تصویرسازی کردند .

نویسنده
نفیسه نفیسی و بنفشه نفیسی 
ویراستار:
گروه ویراستاران کتابک
کشور:
ایران
Submitted by editor3 on