تجربه خواندن کتاب در خانه کودک شوش

تجربه تابستانی که در پیش دارم با تابستان‌های دیگر قدری تفاوت دارد. زمانی که به موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان نزد خانم اخگری رفتم و کتاب‌هایی که در طرح «با من بخوان» بود را تهیه کردم بر آن شدم که با جدیت کتاب‌ها را برای بچه‌ها بخوانم؛ بچه‌هایی در محله‌ی دروس و گروهی دیگردر خانه کودک شوش.

یکشنبه به مدرسه (سروش هدایت) رفتم و یکی از کتاب‌ها را خواندم. بچه‌ها دوست داشتند و به خوبی هر آنچه را انتظار داشتم می‌توانستم ببینم.

فردای آن روز به همراه خواهرم با مترو به همراه کتابی که در دست داشتم به خانه کودک شوش که اغلب آن‌ها بچه‌های کار و خیابان هستند رفتیم. کتاب «چگونه می‌شود بال شکسته ای را درمان کرد» را به همراه کاردستی و کارهای جانبی در مدت زمان دو ساعت کار کردم. خوب بود و از کارم لذت می‌بردم. این کتاب برای بچه‌های کلاس اول به دوم خوانده شد؛ دانش آموزان باز مانده از تحصیلی که باید گفت اغلب بچه‌ها با وجودی اینکه بیشتر از هفت سال داشتند؛ اما از خواندن ابتدایی‌ترین کلمات کتاب عاجز بودند.

از آن جایی که کتاب بیشتر تصویری است تا نوشتاری از بچه‌ها خواستم که خودشان قصه گویی کنند. احمد و سعیده دو خواهر و برادر افغان که از هوش کلامی خوبی برخوردارند، از اینکه می‌توانستند قصه بگویند خوشحال بودند. حامد هم همین طور اما جمعه‌خان خیلی حوصله گوش دادن نداشت و تقریبا بیش تر وقت را بر لبه پنجره‌ی نزدیک به سقف نشسته بود. چیزی که درچند برخورد ابتدایی می‌توان متوجه شد این است که اغلب بچه‌های خانه کودک شوش به دلیل ندیدن، نخواندن و …علاوه بر ناتوانی در خواندن، ابتدایی‌ترین تصاویر را هم نمی‌شناسند. برای مثال وقتی تصویر جغد کتاب را به آن‌ها نشان دادم اغلب می‌گفتند گربه یا میمون است و یا تصویرهای مختلف ماه در شب‌های مختلف را ابری تیره تصور می‌کردند در حالی‌که بچه‌های هم سال آن‌ها در دروس به خوبی این تصاویر را تشخیص می‌دادند.

امروز بار دیگر از خیابان هرندی عبور کردم در طول مسیر بوی ادرار، زنی با قیافه‌ی ترسناک، مردی که در پارک مشغول تزریق مواد بود و آن طرف تر دیدن مردی ولو شده بر روی چمن‌های پارک، بخشی از واقعیت‌های جامعه‌ مرا به من نشان می‌داد. زمانی که به خانه کودک شوش رسیدم این بار بچه‌ها که دیگر مرا می‌شناختند با مهربانی مرا پذیرفتند. مهربانی بچه‌ها و صداقت ذاتی آن‌ها، محله‌ پایین و بالا ندارد با وجود تفاوت‌های بسیار در میان دو قشر مختلف اما باز هم می‌شود شباهت‌هایی در میان‌شان پیدا کرد؛ حداقل در میان کودکان.

 

خانه کودک شوش

 

تجربه خواندن دو کتاب در خانه کودک شوش

در خانه کودک شوش دو داستان را با بچه‌ها کار کردم؛ اولی کتاب «هر وقت خوک‌ها پرواز کنند» بود. در پایان دریافتم که کودکان اینجا آرزوی پرواز ندارند؛ اغلب آرزوی داشتن دوچرخه، سوار شدن بر آن را دارند و جالب‌تر حرف از آرزو که شد سه تا از بچه‌ها آرزو داشتند آتاری داشته باشند و اینجا بود که احساس کردم آرزوهایشان هم عقب‌تر از خیلی چیزهایی است که دیگر فراموش شده این در حالی است که بچه‌های فرادست در ازای یک کار خوب آی پد، آیفون ۴ و چیزهایی که من سردر نمی‌آورم دریافت می‌کنند. از خودم می‌پرسم آیا این جمله که درهرحال عده‌ای پیر، فقیر یا حقیر به دنیا می‌آیند درست است یا نه.

داستان بعدی که امروز خوانده شد یکی از داستان‌های قورباغه و وزغ بود. موضوع شجاعت بود. داستان که تمام شد از بچه‌ها پرسیدم به نظر شما شجاع چه کسی است؟ جواب داد: شجاع کسی است که وقتی غربتی‌ها به او حمله می‌کنند نترسد. پرسیدم غربتی‌ها کیا هستند؟ پاسخ داد: غربتی‌ها یک گروه‌اند که خفت می‌کنند و بیشتر کارشان دزدیدن دوچرخه است. همان موقع یکی از دخترها گفت: «من هم شجاعم چون وقتی حامد (یکی از پسرها را نشان داد) با دو نفر دیگه، من، صدف و سیتا رو خفت کرد نذاشتیم پول‌هامون رو بگیرن» این در حالی است که حامد تازه دوتا از دندان‌های شیری‌هایش افتاده بود. خوب برایم سخت بود که از طریق غورباقه و وزغ اندکی هم شده در ذهن کوچکشان تاثیر خوب بگذارم و این جا بود که دانستم مثل جبار باغچه بان شدن کار هر کسی نیست راهی بس دشوار در پیش است.

 

نویسنده
مرجان رحیمی
کلیدواژه:
Submitted by editor71 on