سوسن طاقدیس از نوروز و کودکی ها می‌گوید

اين پسرها و ما دخترها

قرار بود با همه‌ی بچه‌هاى فاميل پول عيدى‌های‌مان را روی هم بگذاریم و توپ وسبد بسكتبال بخریم.

پسرها اول كار گفتند شما دخترها هم با ما باشيد تا پول‌مان به اندازه بشود. خيلى خوشحال شديم ولى وقتى پول‌ها را شمردند، ديدند پول‌های‌شان هم به توپ مى‌رسد هم به سبد و زدند زير حرفشان.

على پول‌ها را دسته كرد و گذاشت توى جيب شلوارش و همه با هم دويدند و رفتند تا توپ و سبد بخرند و ما بد جورى دماغ سوخته شده بودیم.

بعدازظهر بود، بزرگترها ما را به هشتى اخراج كردند تا بخوابند. توى هشتى ناگهان جيغ سهيلا درآمد. پسرها آن‌قدرعجله كرده بودند كه پول‌ها از جيب على افتاده بود.

 دويديم و رفتيم بهترين توپ و سبد را خريديم و شروع كرديم به بازی. پسرها آن‌قدر توى كوچه‌ها را گشته بودند كه خسته و كوفته برگشتند. با ديدن ما و با جيغ و فريادهايى كه از لج آن‌ها مى‌كشيديم، وا رفتند و هر كدام يک گوشه از پا افتادند. رويشان هم نمی‌شد بگويند ما هم بازی.

وقتى خسته شديم گفتیم: «ما مثل شما نيستيم ولى فقط حق داريد نيم‌ساعت بازى كنيد.» و تا آخر تعطيلات عيد به آن‌ها نگفتيم كه ماجرا از چه قرار است .خيلى مزه داد. خيلی.

کلیدواژه:
Submitted by editor on