بله قربان!

بله قربان!

اطاعت می‌شه قربان!

قسمتِ پخش 9 نفر کارمند داشت. دور تا دور اتاق نشسته بودیم و سرمان گرم کار خودمان بود. تمام کارمند‌ها قدیمی بودند، به‌جز من و کریم که تازه استخدام شده بودیم. به همین دلیل، هنوز رئیس‌کل را نمی‌شناختم و وقتی وارد اتاق ما شد،  از جایم بلند نشدم؛ اما یکی از رفقا که پشت سرم نشسته بود با مشت به پهلویم زد:

  • پاشو رئیسه!

اسم رئیس را که شنیدم مثل فنر از جایم پریدم. یارو بیست سی میلیون تومان پول دارد، چهل پنجاه نفر در مؤسسه‌اش کار می‌کنند، مگر می‌شود جلوی پاش بلند نشد؟

 رئیس با صدای خشک و جدی گفت:

  • بشینید!

همه نشستیم... فقط آقای شوقی که رئیس قسمت‌هاست سرپا ایستاده بود. رئیس‌کل گفت:

  • سرپا بلند شدن یعنی چی؟  من از این چاپلوسی‌ها خوشم نمی‌آد‌!

شوقی که هنوز سرپا ایستاده بود، گفت:

  • اطاعت می‌شه قربان. می‌شینیم.

ولی گذشته از اینکه نشست، دستش را هم بغلش گذاشت و گردنش را هم کج گرفت. رئیس‌کل که از بس تملق شنیده بود، از آدم‌های متملق نفرت داشت نگاهی به شوقی کرد و با کمی ناراحتی تکرار کرد:

  • گفتم بشین.
  • اطاعت می‌شه قربان.

ولی باز هم ننشست. نه، نمی‌شد... رذالت از این بیشتر نمی‌شد... مسخره‌بازی که نیست. یارو رک‌و‌راست و پوست‌کنده می‌گوید: «من از تملق بدم می‌آید!» ولی باز هم این مرتیکه گردنش را خم کرده و هی تعظیم می‌کند و «بله قربان می‌گوید».

 اگر پهلوی من بود، دامنش را می‌گرفتم و می‌کشیدم و داد می‌زدم، بتمرگ کمتر از همه!

 رئیس‌کل عصبانی شد و فریاد کشید:

  • پس چرا نمی‌شینی؟  گفتم من از این کارها خوشم نمی‌آد. بشین مشغول کارت باش.
  • اطاعت می‌شه قربان...

حرفش را می‌زد، اما نمی‌نشست. رئیس‌کل نمی‌دانست برود بیرون اتاق یا چیزی را که می‌خواست سؤال کند.

این دفعه با لحن ملایمی گفت:

  • چرا نمی‌شینی آقا؟ بفرمایید بشینید، راحت باشید!

شوقی باز هم تعظیم کرد و گفت:

  • اختیار دارین قربان... راحتم!

 رئیس‌کل خنده‌اش گرفت، اما خنده‌اش از خوشحالی نبود. با عصبانیت گفت:

  • آقای شوقی من از این‌جور صحبت کردن و این تعظیم و تملق‌ها خوشم نمی‌آد. فهمیدی؟
  • بله قربان... اطاعت می‌شه قربان!

 به‌قدری لجم گرفته بود که اگر می‌توانستم دوتا پس‌گردنی به او می‌زدم تا سرش بخورد به زمین. رفقا می‌گفتند «این آدم تملق‌گویی است» من باور نمی‌کردم.

 رئیس‌کل با التماس گفت:

  • برادر بشین!
  • خواهش می‌کنم قربان... اجازه بفرمایید... سرپا راحت‌ترم.

رئیسکل که دید فایده ندارد،  پشتش را به او کرد. به طرف ما برگشت و گفت:

  • این دفعه که می‌آم اینجا، هیچ‌کس حق نداره از جاش بلند شه...

رئیس که از در بیرون رفت، شوقی هنوز سرپا ایستاده بود و پشت سر هم «بله قربان... بله قربان» می‌گفت. ظهر که برای ناهار می‌رفتیم، به کریم گفتم:

  • پسر این شوقی چقدر متملقه! من تا حالا همچین چیزی نه دیدم و نه شنیدم.

کریم جواب داد:

  • دوره‌ی این تملق‌ها گذشته. این‌ها رو می‌گن تملق شرقی.

 پرسیدم: «مگه تملق هم شرقی و غربی داره؟ »

  • آره جونم... تملق شرقی دیگه قدیمی شده. برای همین رئیس‌کل از این نوع تملق ناراحت می‌شه، واِلا هیچ‌کس بدش نمی‌آد تعریفش رو کنن و بهش احترام بذارن. تملق غربی با اصول روان‌شناسی گفته می‌شه و بیشتر به دل می‌چسبه؛ مثلاً، همین آقای رئیس که این‌قدر می‌گه «من از تملق خوشم نمی‌آد» اگه گیر یک متملق اروپایی بیُفته، بیا و تماشا کن.

اینکه میگه من «تملق رو دوست ندارم معنیش اینه: «اون متملقی رو که می‌خوام پیدا نمیکنم!» خیلی دلم براش میسوزه. مشاورهایی که پیش میلیونر‌های آمریکایی کار میکنن، وظیفه‌شون فقط تملق گفتنه. البته تملق اروپایی، نه مثل تملقهای این «شوقیِ» احمق!

 گفتم: «کریم جان تو راه این‌ کار رو بلدی؟»

  • بله. راهش رو بلدم که هیچ، علتش رو هم می‌دونم و از فلسفه‌ش هم خبر دارم. می‌خوای، آزمایش می‌کنیم.

آن‌قدرها طول نکشید که کریم ادعایش را ثابت کرد. حقوق‌مان ۲۵۰ لیره بود و کریم هم که سه ماه زودتر از من استخدام شده بود، همین‌قدر حقوق داشت. یک‌دفعه دیدیم حقوق کریم شد ۳۰۰ لیره. چندتا از کارمند‌های قدیمی شروع کردند به غرغر کردن،  ولی چیزی نگذشت که حقوق کریم شد دوبرابر! درحالی‌که آقای شوقی ۴۰۰ لیره می‌گرفت! طبق دستور رئیس‌کل، کریم به ریاست قسمت انتخاب شد و به‌سرعت «شوقی» شد معاون او. البته ترقی کریم به همین‌جا هم ختم نشد و بعد از مدت کوتاهی، با حقوق ۷۵۰ لیره به سِمَت منشی مخصوص رئیس‌کل انتخاب شد. هر‌چقدر حقوق کریم بالاتر می‌رفت، فاصله‌ی او با ما بیشتر می‌شد. البته همه‌ی ما به او احترام می‌گذاشتیم و دستوراتش را اطاعت می‌کردیم؛ اما وضع آقای شوقی در این مورد هم با سایرین فرق داشت‌.

با اینکه کریم مدت‌ها کارمند زیردستش بود، تا او را می‌دید دکمه‌هایش را می‌بست، تعظیم می‌کرد و می‌گفت:

  • جنابعالی با من فرمایشی داشتین؟  بله قربان.. اطاعت می‌شه قربان...

و با اینکه کریم به او اجازه می‌داد بنشیند، شوقی هرگز جسارت نمی‌کرد!

 یک‌دفعه شنیدم که کریم‌آقا به اتفاق رئیس‌کل به مسافرت اروپا رفت. وقتی هم از مسافرت برگشتند، حقوق کریم شد دو هزار لیره! بعدش هم تا پنج هزار لیره رسید و همه‌کاره‌ی رئیس‌کل شد!

 هروقت رئیس‌کل نبود، کارهایش را کریم انجام می‌داد. اما هر موقع کریم بود، تمام کارها معطل می‌ماند!

 خیال نکنید کریم آدمِ زرنگ و کاردانی بود یا خیلی مطالعه و تجربه داشت، خیلی هم از آدم‌های عادی کمتر بود. حالا چرا این‌قدر مورد توجه رئیس‌کل قرار گرفت، هیچ‌کس رازش را نمی‌دانست! من از حرف‌های آن روزش یک‌چیزهایی فهمیده بودم؛ اما عملاً از اینکه چه‌کار باید کرد و تملق غربی چطور است اطلاعی نداشتم.

بعدها، هنگامیکه به مناسبت بیستمین سال تأسیس مؤسسه جشن گرفته بودند، این موضوع را فهمیدم. جشن آن شب توی سالن یکی از رستورانهای بزرگ برپا شده بود. تمام کارمندان مؤسسه دعوت داشتند. من از اول جشن حواسم بود که صندلی نزدیک رئیسکل و کریم را انتخاب کنم. به‌محض اینکه صندلی کناری آن‌‌ها نصیبم شد، دقت کردم که حرفهای رئیسکل و کریم را خوب بشنوم؛ بنابراین با کمال دقت به صحبتهای‌شان گوش دادم.

رئیس‌کل لیوان نوشیدنی‌اش را برداشت تا به سلامتی همکاران بخورد که کریم فوراً دستش را گرفت و گفت:

  • خواهش میکنم شما که می‌دونید براتون ضرر داره!

رئیس با خنده‌ای دوستانه جواب داد: «عیب نداره هر شب که جشن نیست.»

کریم با کمی خشونت تکرار کرد:

  • نه... صلاح نیست... حالا میل خودتونه... ولی فردا نباید از ناراحتی قلبی آه‌وناله کنید.

رئیسکل لیوان را گذاشت روی میز و بعد از چند دقیقه گفت:

  • هوا گرمه... پنجرهها رو باز کنید.

تا این حرف از دهان او بیرون آمد، آقای شوقی دوید به طرف پنجره و گفت:

  • اطاعت میشه قربان.

اما هنوز کنار پنجره نرسیده بود که کریم با خشونت داد کشید:

  • پنجره رو باز نکن.

بعد برگشت طرف رئیس‌کل و گفت:

  • شما عرق دارین، اگه پنجره رو باز کنه اذیت می‌شید.

رئیس‌کل با حرکات سرش حرف کریم را تصدیق کرد، دستمالش را در‌آورد و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. بعد هم دستش رفت لیوان آب را برداشت. اما همین که می‌خواست آن را بنوشد،  کریم باز هم مانع شد و گفت:

  • شما امشب چه کارهای عجیب‌و‌غریبی می‌کنید!
  • می‌خوام آب بخورم!

کریم سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

  • مگه توصیه‌ی دکتر یادتون رفته...

 بعد گارسون را صدا کرد و گفت: «یک بطری سُودا بیار.»

رئیس‌کل هر کاری که می‌خواست بکند، کریم‌آقا نمی‌گذاشت و رئیس هم دستورات کریم را مو‌به‌مو انجام می‌داد.

 وقتی همه عرق کرده بودند، کریم گفت:

  • بهتره پنجره‌ها رو کمی باز کنیم.

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که آقای شوقی کارد و چنگال را زمین گذاشت و به طرف پنجره رفت. رئیس‌کل از رفتار شوقی دیوانه‌وار فریاد کشید: «مگه تو پیش‌خدمتی؟ ! بگیر بشین.»

 شوقی باز هم تعظیم کرد:

  • اطاعت می‌شه قربان!

 بعد رئیس‌کل برای اینکه عصبانیتش برطرف شود،  خواست سیگاری آتش بزند، اما کریم‌آقا مانع شد و گفت:

  • این سومین سیگاریه که امروز می‌کشید؛ پس لطفاً یک پک بیشتر نزنید.

 تمام هوش‌و‌حواس من پیش آن‌ها بود، یک‌دفعه هم کریم آهسته به رئیس‌کل گفت:

  • قرار بود این لباس قهوه‌ای رو دیگه نپوشین... شما چرا این‌قدر کج‌سلیقه شدین!

باز هم مدتی به حرکات و رفتار این میلیونر بزرگ دقیق شدم. آدمی با این قدوقواره، درست مثل بچه‌ها می‌ماند!

به‌محض اینکه شام را خوردیم، کریم نگاهی به ساعتش کرد و به رئیس‌کل گفت:

  • بلند شیم بریم، موقع خواب‌تون شده!

رئیس مایل نبود و گفت:

  • یک‌کمی دیگه بشینیم...
  • نه نمی‌شه. ساعت نه‌و‌نیمه... تا برسیم خونه می‌شه ده. شما ساعت ده باید برید تو رختخواب!

موقع بلند شدن، کریم لیوان مشروبش را برداشت که بخورد. فوراً دستش را گرفتم و گفتم:

  • چی‌کار می‌کنی بابا؟ از سرشب تا حالا این پنجمیه... شما هیچ به فکر سلامتی خودتون نیستید.

کریم برگشت طرف من. لبخندی زد و دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت:

  • آفرین فرق بین تملق شرقی و غربی رو خوب یاد گرفتی. البته درس‌های زیادی هست که باید یاد بگیری، ولی با همین امتحان کوچیک نشون دادی که استعدادت خوبه. حقوقت چقدره؟ !
  • دویست و پنجاه لیره؟
  • از حالا می‌شه پونصدتا! برو ‌کار شوقی رو تحویل بگیر. از این به بعد اون معاون تو می‌شه!

آقای شوقی دوید در را برای رئیس‌کل و کریم‌آقا باز کرد و تعظیم‌کنان گفت:

  • خداوند شما رو به سلامت داره... زنده باشید... با اومدن‌تون به میهمونی امشب، همه‌ی ما رو سرافراز فرمودید!

من فریاد کردم:

  • برو اون‌ور متملقِ چاپلوس... تو آبروی چاپلوس‌ها رو هم بردی! هر چیزی حدی داره... برو از جلوی چشمم گم شو...

آقای شوقی با اینکه خیلی ناراحت بود، باز هم تعظیمی کرد و گفت:

  • بله قربان... اطاعت می‌شه قربان.
برگردان:
رضا همراه
مترجم:
نویسنده
عزیز نسین
نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on