قورباغه شاهزاده

در زمان‌های خیلی قدیم پادشاهی بود که سه پسر داشت. وقتی پسرها بزرگ شدند، روزی پادشاه آن‌ها را خواست و گفت: بچه‌ها، دلم می‌خواست پیش از آن‌که پیر می‌شدم و قدرت و توانایی خود را از دست می‌دادم شما ازدواج می‌کردید و من می‌توانستم بچه‌های شما یا نوه‌های پسر و دخترم را می‌دیدم. هر سه بر پدرشان گفتند: پدرجان هرطوری که شما دستور بدهید ما عمل خواهیم کرد، اما اول به ما بگویید با چه دخترانی باید ازدواج بکنیم؟

پدر گفت: حالا که این‌طور شد تیر و کمان‌های خود را بردارید و به صحرا بروید هر کدام از شما باید تیری رها کند هرجا تیر فرود آمد، سرنوشت ازدواج شما در همان‌جا تعیین خواهد شد.

پسران شاه در مقابل پدر تعظیم کردند و تیرها و کمان‌های خود را برداشتند و به طرف دشت همواری حرکت نمودند کمان‌ها را کشیدند و تیر انداختند تیر پسر بزرگ در حیاط شخص ثروتمندی افتاد. دختر ثروتمند تیر را برداشت. تیر پسر دوم در حیاط یک دختر تاجر افتاد و دختر تاجر آن را برداشت ولی بر پسر کوچک‌تر که نام‌اش ایوان بود به طرف هوا رفت و اوج گرفت و معلوم نبود درچه جایی به زمین می‌نشیند، بنابراین ایوان آن‌قدر راه رفت تا جای فرود آمدن تیر را فهمید و به کنار برکه‌ای رسید و قورباغه‌ای را دید که تیر را در میان دو پایش محکم گرفته است.

 ایوان گفت:-آهای، قورباغه، تیر را به من بده. قورباغه جواب داد: بیا با من ازدواج کن.

ایوان گفت: آخر این چه پیشنهادی است که به من می‌دهی؟ من چطور می‌توانم با یک قورباغه ازدواج کنم!

قورباغه جواب داد: اما بدان که سرنوشت بر همین است بیا قبول کن و به من اعتماد داشته باش.

ایوان از این پیش آمد سخت ناراحت شد ولی چه‌کار می‌توانست بکند، ناچار قورباغه را برداشت و به‌خانه رفت.

پادشاه سه جشن بزرگ برپا کرد. دختر ثروتمند با پسر بزرگ و دختر تاجر با پسر دوم و قورباغه نیز با ایوان، پسر بیچاره‌اش ازدواج کرد.

پس از پایان عروسی آن‌ها را خواست و گفت: حالا باید بدانم که کدام یک از زن‌های شما زرنگ‌تر و خانه دارتر است. برای این‌کار لازم است هر یک از آن‌ها، تا فردا پیراهنی برای من بدوزد. هرسه پسر در مقابل پدر تعظیم کردند و خارج شدند. ایوان به‌خانه آمد گوشه‌ای نشست و سر را میان دو دستش قرار داد و به‌فکر فرو رفت.

قورباغه در حالی‌که در کف اطاق به این‌طرف آن‌طرف جست می‌زد، از او پرسید: ایوان چرا سرت را میان دست‌هایت قرار دادی، مگر ناراحتی؟

ایوان جواب داد: پدرم گفته است تا فردا باید برایش یک پیراهن بدوزی.

قورباغه جواب داد: این‌که اهمیت ندارد ناراحت نشو برو بخواب کارها درست می‌شود، ایوان از جا برخاست و روی رخت خوابش قرار گرفت و به استراحت پرداخت قورباغه هم با یک جست روی پله قرار گرفت و پوستش را چون پیراهنی از تن در آورد و به صورت زن زیبایی به‌نام واسیلیا که در داستان‌ها و افسانه‌ها کم‌تر نظیر او را می‌توان شنید ظاهر گشت.

آن‌وقت دو دستش را به صدا در آورد و فریاد زد: خدمتگزاران و پرستاران من، عجله کنید و حاضر شوید و تا صبح فردا پیراهن زیبایی مانند پیراهنی که پدرم همیشه به تن می‌کرد بدوزید و پیش من بیاورید.

صبح خیلی زود وقتی ایوان از خواب برخاست قورباغه را در کف اطاق دید و پیراهن تازه‌ای را کنار میز مشاهده کرد. ایوان با خوشحالی پیراهن را میان دستمالی گذاشت و پیش پدرش رفت.

پادشاه پیراهن‌هایی را که پسرانش آورده بودند به‌دقت نگاه کرد. اول پیراهنی را که پسر بزرگ‌اش دوخته بود برداشت و گفت: این پیراهن برای کسی خوب است که در کلبه خرابه‌ای زندگی می‌کند.

پسر دوم پیراهنش را باز کرد و پیش پدر گذاشت، پادشاه گفت: این پیراهن هم برای کسی خوب است که پس از حمام آن را به‌تن نماید.

آن‌وقت ایوان پیراهش را که با بهترین نقش آن هم با نخ‌های طلایی و نقره‌ای زینت یافته بود پیش پدر باز کرد. پادشاه آن را نگریست و گفت: این یک پیراهن حسابی است و می‌شود در روزهای جشن و شادمانی آن را به تن نمود.

دو برادر از این موضوع ناراحت شدند وقتی به منزل برمی‌گشتند در راه با تعجب بهم گفتند: واقعاً ما آدم بسیار ساده‌ای بودیم و زن ایوان را مسخره می‌کردیم، به نظر ما او قورباغه نیست بلکه یک جادوگر است.

پادشاه دوباره پسرهایش را خواست و گفت: من میل داشتم که زن‌های شما فردا برای من نان می‌پختند تا من می‌فهمیدم دست پخت کدام یک از زن‌های شما بهتر است.

ایوان ناراحت شد و سرش را به زیر انداخت و به خانه آمد قورباغه به او گفت: چرا ناراحتی؟ ایوان جواب داد: پدرم دستور داد که باید نان بپزی تا فردا صبح به او نشان بدهم و دست پخت تو را ببیند.

قورباغه گفت: ایوان هیچ ناراحت نشو برو زود بخواب تمام کارها درست می‌شود.

زن‌های دو برادر که با دوختن پیراهن‌ها پیش پادشاه حقیر شده بودند پیرزنی را به خانه ایوان فرستادند تا ببیند به چه وسیله قورباغه خمیر تهیه می‌کند و نان می‌پزد.

اما قورباغه داناتر بود و همه‌چیز را پیش‌بینی می‌کرد! فوراً آرد را در ظرف آردگیری ریخت و به شکل خمیری در آورد. پیرزن با شتاب برگشت و آن‌چه را دیده بود برای خانم‌هایش تعریف کرد. آن دو زن هم خمیری را که تهیه کرده بودند میان اجاق قرار دادند. قورباغه با یک جست روی پله قرار گرفت و به صورت واسیلیسا ظاهر شد و دست‌ها را به صدا در آورد و گفت: پرستاران و خدمت‌گزاران من عجله کنید و حاضر شوید و برای فردا نان سفید وخوبی مثل همان نان‌هایی که در خانه پدرم می‌خوردم، بپزید.

موقعی که ایوان صبح زود از خواب برخاست روی میز اطاقش نان اشتها آوری را دید که روی آن با نقش‌های بسیار زیبایی زینت یافته است. ایوان بسیار خوشحال شد نان را میان دستمالی پیچید و پیش پدر رفت.

پادشاه نان‌هایی را که در پسر اولی آورده بودند نگاه کرد، نان‌ها کثیف و نفرت آور به‌نظر می‌رسید زیرا زن‌های آن دو پسر اولی همان‌طوری که، پیرزن خبر آورده بود، عمل کردند و خمیر را میان اجاق قرار دادند.

پادشاه نان‌های دو پسر اولی را در دست گرفت و نگاه کرد و ناراحت شد، اما  وقتی نانی را که ایوان تهیه کرده بود و دید خیلی خوشحال گشت و فریاد زد: این شد نان زیرا در روزهای شادی و جشن می‌شود آن را خورد و پیش مهمان گذاشت. آن‌وقت پادشاه دستور داد تا پسرانش به همراه زن‌های خود در یک میهمانی بزرگی که در قصری تشکیل می‌شود حاضر شوند.

ایوان باز هم در حالی که سرافکنده بود با ناراحتی به خانه‌اش رفت.

قورباغه که روی کف اطاق جست می‌زد پرسید: ایوان باز چرا ناراحتی مگر پدرت از تو راضی نیست؟

- قورباغه، قورباغه چرا ناراحت نباشم؟ پدرم دستور داد تا فردا به‌همراه تو در مهمانی حاضر شوم، آخر در مهمانی چطور می‌توانم تو را به مردم نشان بدهم؟ من از خجالت آب می‌شوم!

قورباغه جواب داد:- ناراحت نباش تو تنها به مهمانی می‌روی بعد من خودم می‌آیم وقتی صدای رعد و برق راشنیدی مبادا بترسی.

اگر از تو پرسیدند این صدا چیست بگو، این قورباغه کوچک من است که از راه می‌رسد و در میان جعبه‌ای نشسته است.

ایوان تنها به مهمانی رفت اما دو برادر دیگر با زن‌های خود که لباس‌های فاخری به تن داشتند و خود را آرایش کرده بودند در مجلس حاضر شدند. همه آن‌ها می‌خندیدند و ایوان را مسخره می‌کردند و می‌پرسیدند: راستی ایوان چرا تنها آمدی؟ تو می‌توانستی زن‌ات را در میان دستمالی به پیچی و با خودت بیاوری! اما این زن زیبا را از کجا بدست آوردی، بدون شک آن را در کنار برکه‌ای پیدا کردی؟
پادشاه و پسران و زن‌های آن‌ها و مهمان‌های دیگر در مقابل میزهایی که روی آن‌ها روپوش‌های قشنگی بود، نشستند و غذا می‌خوردند.

ناگهان صدای شدید رعد و برقی که تمام قصر را تکان می‌داد به‌گوش رسید.

مهمانان با وحشت و ناراحتی از جا برخاستند، ولی ایوان به آن‌ها گفت: مهمانان عزیز به هیچ وجه نترسید، این قورباغه کوچک من است که به قصر نزدیک می‌شود و در یک جعبه نشسته است. در این هنگام کالسکه زرینی که با کمک شش اسب سفید کشیده می‌شد، در مقابل درهای قصر توقف کرد. واسیلیسا با لباس فیروزه رنگی که با ستاره‌هایی زینت یافته بود ظاهر شد، روی سرش نیم تاجی بچشم می‌خورد، به قدری زیبا و قشنگ به نظر می‌رسید که وصف آن را فقط در افسانه‌ها و داستان‌ها می‌شود شنید. واسیلیسا دست ایوان را گرفت و به همراه او کنار میز نشست.

تمام کسانی که در آن مجلس به خوردن و نوشیدن مشغول بودند از دیدن او غرق در تعجب شدند واسیلیسا یک لیوانم نوشیدنی برداشت مقداری از آن را سر کشید، و بقیه‌اش را در آستین لباسش ریخت سپس قطعه گوشت پرنده سرخ شده‌ای را در ظرفی ریخت وقتی گوشتش را خورد استخوان‌هایش را در آستین راستش جا داد. عروسان دیگر شاه وقتی او را دیدند همان کار را انجام دادند. پس از غذا همه رقصیدند واسیلیسا دست ایوان را گرفت و به وسط سالن آمد و با او برقصیدن پرداخت و چرخ خورد، طوری که تمام مهمانان برای او دست زدند. از حرکات دست چپش دریاچه‌ای ظاهر شد و از حرکات دست راستش پرنده‌های سفیدی به پرواز در آمدند.

پادشاه و همه افراد از دیدن آن‌ها خوشحال شدند و شادی کردند. در این هنگام، عروس‌های دیگر پادشاه رقصیدند و آب آستین‌های لباس‌شان همه جا پخش شد و لباس‌های قیمتی وزیبای مهمانان را کثیف کرد و با تکان دادن دست‌ها استخوان‌ها یهو پرت گشت و یکی از آن‌ها به چشم پادشاہ خورد و به آن صدمه زد، پادشاه با خشم و غضب عروس بی حیا را از آن جا دور ساخت.

در این هنگام بی‌آن‌که کسی متوجه شود ایوان از سالن خارج شد و به خانه‌اش رفت و در خانه پوست قورباغه‌ای را دید و بلافاصله آن را سوزاند. واسیلیسا رقتی به منزل برگشت در صدد شد تا پوستش را پیدا کند، اما هر چه گشت نتیجه‌ای نگرفت. خیلی ناراحت شد و با ناامیدی روی نیمکتی نشست و به ایوان گفت: افسوس ایوان! اگر سه روز هم صبر می‌کردی آن‌وقت من برای همیشه پیش تو می‌ماندم ولی حالا باید بروم، خدا حافظ! و برای پیدا کردن من باید به آن طرف دریاها و زمین‌ها سفر کنی، و جای مرا از جادو گری که نامش جاوید است بپرسی.

واسیلیسا به صورت پرنده خاکستری رنگی در آمد و از پنجره اطاق خارج شد. ایوان مدت‌ها گریه کرد ناچار بسوی سرزمین‌های دوردستی به راه افتاد، تا زن خود واسیلیسا را پیدا کند.

شب و روز راه می‌رفت و گاهی هم بر اثر خستگی در گوشه و کنار بیابان‌ها به استراحت می‌پرداخت کفش‌ها و لباس‌هایش به کلی پاره شده بود. در یکی از روزها با پیرمرد بسیار ناتوانی روبه رو شد به او سلام داد. پیرمرد از او پرسید: چرا این جا آمدی و کجا می‌روی؟ ایوان داستان غم انگیزش را از اول تا آخر برایش شرح داد پیر مرد بار گفت:

- آه ایوان چرا پوست قورباغه را سوزاندی؟ واسیلیسا خیلی زیباست و از پدرش داناتر است. در یکی از روزها پدرش عصبانی شد برای این که واسیلیسا را تنبیه کند او را به صورت قورباغه‌ای در آورد. حالا این جسم گرد را به تو می‌دهم. هر جا که حرکت می‌کند باید به دنبالش راه بیفتی.

 ایوان از پیرمرد تشکر کرد و آن جسم گرد را تعقیب نمود. جسم گرد به حرکت در آمد و ایوان هم به دنبال آن راه افتاد، اما در این هنگام در وسط مزرعه با خرسی روبه‌روشد. خواست او را بکشد اما خرس به زبان آمد و گفت: ایوان مرا نکش روزی به درد تو خواهم خورد. ایوان به رحم آمد و او را نکشت و به راه خود ادامه داد. در راه با یک از مرغابی روبه روشد. مرغابی به زبان آمد و گفت: ایوان مرا نکش روزی بدرد تو خواهم خورد ایوان به مرغابی رحم کرد و به راه خود ادامه داد.

دوباره در بین راه با خرگوشی رو به روشد که به سرعت می‌دوید ایوان خواست به سوی او تیری خالی کند اما خرگوش هم به زبان آمد و گفت: مرا نکش روزی به درد تو خواهم خورد. ایوان به خرگوش هم رحم کرد و به راه خود ادامه داد. سپس به کنار دریای رسید. روی شن یک ماهی افتاده بود و به زحمت نفس می‌کشید. ماهی هم مانند یک انسان به زبان آمد و گفت: آه ایوان، رحم داشته باش و مرا در میان دریا بینداز. ایوان ماهی را به دریا انداخت و در کنار ساحل به راه خود ادامه داد. جسم گرد گاهی تند و گاهی به کندی حرکت می‌کرد و ایوان را به دنبال خود می‌کشید. ناگهان بالای یکی از تپه‌ها، کلبه‌ای به نظر رسید که روی پایه‌ای قرار داشت و به دور خود می‌گشت. ایوان گفت: کلبه کوچک پشت‌ات را به جنگل و رویت را به ایوان کن.

ایوان داخل کلبه شد. روی بخاری، جادوگر بابا ۔ پاگا نشسته بود. دندان‌های بزرگ نیشدارش به کف اطاق می‌رسید و دماغ خمیده و درازش به سقف می‌خورد. آن‌وقت پرسید: ای جوان نجیب از من چه می‌خواهی؟ آیا می‌خواهی تا من کاری برایت انجام بدهم یا از چیزی ترسیده‌ای و به من پناه آورده‌ای؟ ایوان گفت: بگذار کمی گرم بشوم و غذا بخورم آن‌وقت جریان را برای تو تعریف می‌کنم.

بابا - پاگا او را گرم کرد و غذا داد و وسایل استراحتش را ساخت. ایوان شرح داد که برای پیدا کردن زنش واسیلیسا به آن جا آمده است. بابا-پاگا گفت: فهمیدم زن تو پیش جادو گر جاوید است. پیدا کردن او بسیار مشکلی است و کشتن جادوگر به این سادگی امکان پذیر نیست اما مرگش به سر سوزنی بسته است. این سوزن در تخم مرغی قرار دارد، این تخم مرغ در بدن یک مرغابی است و این مرغابی در بدن خرگوشی هست و این خرگوش روی صندوق سنگی نشسته است و این صندوق بالای درخت بلوط است. جادوگر جاوید نیز این درخت را چون تخم چشمش مواظبت می‌کند. در آن شب ایوان پیش بابا-پاگا ماند و روز بعد آن، جادوگر درخت بلوط بزرگی را از دور به او نشان داد.

ایوان گاهی با عجله و گاهی آرام حرکت می‌کرد تا به درخت بلوطی که از وسط آن صدایی به گوش می‌آمد نزدیک شد. روی درخت صندوقی قرار داشت که به دست آوردن‌اش کار بسیار مشکلی بود.

ناگهان خرسی که معلوم نشد از کجا آمده است پیدا شد و آن درخت بزرگ را به شدت تکان داد. صندوق بر روی زمین افتاد و شکست، خرگوشی از میان صندوق خارج شد و با سرعت پا به فرار گذاشت و خرگوش دیگری به دنبالش حرکت کرد. او را گرفت و شکمش را درید.
یک مرغابی از شکم خرگوش خارج شد و به هوا پرید و به آسمان رفت اما مرغابی دیگری خود را روی مرغابی اولی پرت کرد و به این ترتیب تخم مرغی از شکمش خارج شد و به وسط دریا سقوط نمود.

ایوان ناراحت شد و اشکش جاری گشت زیر افکر می‌کرد نمی‌تواند تخم مرغ را در میان دریا پیدا کند. اما در همین اثنا یک ماهی در حالی‌که تخم مرغی لای دندان‌هایش قرار داشت با شنا به ساحل نزدیک شد. ایوان تخم مرغ را شکست و از میان آن سوزنی در آورد و نوک آن را خرد کرد. جادو گر جاوید تلاش می‌کرد و دست و پا می‌زد اما تلاش وی بی فایده بود زیرا ایوان به آرزوی خود رسیده بود.

ایوان به قصر سفید جادوگر جاوید داخل شد. واسیلیسای عاقل به طرف او دوید و بغلش کرد و او را بوسید. آن وقت آن زن و شوهر به خانه خود حرکت کردند و عمری را به خوشی و سعادت زندگی نمودند.

 

Submitted by editor74 on