اول باید خرها را از بین برد...

وقتی بخش‌دار تغییر کرد تمام اهل قصبه از ته دل خوشحال شدند...

 علتش هم این بود که بخش‌دار قبلی می‌خواست سکوهای جلوی خانه‌ها و دکان‌های ما را بردارد ...

هرچی می‌گفتیم: «جناب بخش‌دار این سکوها برای سوار و پیاده شدن از روی الاغ‌ها لازمه وما نمی‌تونیم بدون (سکو) الاغ سواری کنیم. به‌خرجش نمی‌رفت که نمی‌رفت ...

الحمدالله که از قصبه ما رفت و راحت شدیم و عمرش کفاف نداد سکوهای ما را بردارد ...

 کسی که بجای او آمد همه چیزش با بخش‌دار قبلی فرق داشت. جوان، خوش‌تیپ، تحصیل کرده. آدم دلش می‌خواست دوساعت بشینه و تماشاش کنه ...

همان روز اولی که وارد شد کاردانی خودشو نشون داد بخشدارهای قبلی که می‌آمدند همه می‌بایست برن بهش تعظیم کنن اما این صبر نکرد سایر مأمورین دولتی و معتمدین شهر به دیدنش بیان مرا همراه خودش برداشت و به دیدن مأمورین دولتی رفتیم. خودش هم از معتمدین و ریش سفیدهای قصبه دیدن کرد ...

این عمل بخشدار سروصدای زیادی توی قصبه بلند کرد...

هر کس یه چیزی می‌گفت:

این بابا که به دیدن ما آمده حتماً دلیلی داره ...

 الابدکاسه ای زیر نیم کاسه‌هس...

این حتماً از اون رشوه گیرهای قهاره...

خدا خودش ما رو نجات بده..

روز سوم مأمورین سایر ادارات وجمعی از بزرگان قصبه را توی بخشداری جمع کرد ...

می‌خواست بیشتر با آنها نزدیک بشه ... و بعد از اینکه چای و قهوه صرف شد و دهانمان را شیرین کردیم آقای بخش‌دار شروع به صحبت کرد:

«چون بابای من کارمند دولت بود از این جهت من تمام (آنادولی) راگشتم و از وضع این مناطق اطلاع کامل دارم.. از محصولات هر شهر.. وضع اجتماعی.. حتی میزان ثروت مردم این مناطق بخوبی مطلعم.. مثلاً قصبه شما به داشتن خر زیاد معروفه...»

مدعوین همه بهم نگاه کردن ... با اشاره از یک‌دیگر می‌پرسیدند «منظور بخشدارچی‌یه؟... نکنه طعنه می‌زنه ...»

شهردار که از اشراف بود سرفه‌ای کرد ولی آقای بخشدار به‌روی خودش نیاورد و حرفش را ادامه داد:

«موقعی‌که با اتوبوس به این‌جا آمدم در سر تا سر راه بجای گله‌های گوسفند دسته‌های صدتائی و دویست تائی الاغ مشغول چرا بودند ... خیلی تعجب کردم... از همه بدتر این‌که بعضی‌هاشون وسط جاده خوابیده بودند ... وماشین ما مجبور می‌شد هر چهار پنج کیلومتر به‌ایسته... تا الاغ‌ها از وسط جاده رد بشن... راه دو ساعته را به‌خاطر خر ما پنج ساعت آمدیم ...»

آقای فهمی تاجر بزرگ قصبه که از حرف‌های آقای بخش‌دار خیلی ناراحت شده بود گفت.

جناب بخشدار منظورتان از این حرف‌ها چی‌یه؟..

بخش‌دار اصلاً توجهی به‌حرف آقای فهمی نکرد و به حرف‌هاش ادامه داد:

«راننده اتوبوس سرشو از پنجره بیرون می‌آورد و به سر الاغ‌ها داد می‌کشید.

مگر خرها گوش می‌دادند، خوابیده بودند وسط جاده و از این‌ور به اون‌ورغلت می‌زدند ...

راننده هی بوق می‌زد خرها هم عرعر می‌کردند وجواب بوق را می‌دادند ...

اون‌وقت مسافرین مجبور می‌شدند از ماشین بیان پائین و خرها را از وسط جاده رد کنن...»

پیش‌نماز قصبه دستی به ریشش کشید و گفت:

جناب بخشدار این‌همه از خرها صحبت می‌فرمائین منظورتان چی‌یه؟..

بخشدار به حرف پیش‌نماز هم توجهی نکرد و ادامه داد:

به‌نظر من الاغ‌ها زیاد تقصیر ندارند.. عادتشان آینه که توی خاک غلت بزنند.

چوپان‌ها باید مواظب‌شان باشن.. صاحبان الاغ نباید بگذارند الاغشان بره وسط جاده.

این جاده‌های بزرگ که از وسط شهرها وقصبه‌ها می‌گذره در واقع ویترین شهرها و قصبه‌ها هستن چطور یک مغازه دار بهترین اجناسش را توی ویترین‌های دکانش می‌گذاره جاده‌های اصلی هر قصبه و هر شهری هم همین‌طوره.. اینطور نیس؟؟.

آقای فهمی تاجر معروف تصدیق کرد:

بله درسته.

«حالا که این‌طوره چرا شماها مواظب خیابان بزرگ قصبه نیستین.. این پله‌های سنگی چی‌یه جلوی خانه‌هاتون دکان‌هاتون گذاشتین؟؟ ... منظره اینا خیلی بده ... اینارو ور دارین. من خیلی برنامه‌های عالی برای قصبه شما دارم ... برداشتن این پله‌ها اولین برنامه اصلاحی‌یه منه ... دلم می‌خواد همین امروز این سنگ‌هارو ور دارین.»

از هیچ‌کس صدائی در نیامد.. بخش‌دار نطقش را تمام کرد و جلسه بهم خورد موقع رفتن شهردار گفت:

من نمی‌دانم این بخشدارها چرا تا از راه میرسن به

سکوهای جلوی خانه‌های ما بند می‌کنن. یکی نبود بگه «با سکوهای ما چیکار داری ...»

پیش‌نماز هم با اخم و تخم گفت:

گوش ندین ... اگر اونائی که قبل از این بودن تونستن سکوهارو ور دارن اینم می‌تونه.

مردم جدی وایستاده بودن و نمی‌خواستند بگذارند کسی دست به سکوهاشون بزنه از اون‌طرف بخش‌دار برای درست کردن جاده و برداشتن سکوها این‌د رو اون‌در می‌زد و دنبال یک مقاطعه کار می‌گشت.

اما کجا هم‌چه مقاطعه کاری پیدا می‌شه ... کسی جرات می‌کرد به سکوها دست بزنه؟ ...

اگر کسی هم‌چه کاری می‌کرد دیگه نمی‌تونست تواین قصبه زندگی بکنه...

بخشدار خیال می‌کرد چون این کار کمه و درآمدی نداره مقاطعه کارها راضی نمی‌شن لذا بهشون وعده و وعید می‌داد «اله می‌کنم ... بله می‌کنم ... از جای دیگه بهتون کنترات‌های بزرگ می‌دم.»

یکی از مقاطعه کارها آب پاکی ریخت رو دس بخش‌دار و بهش گفت:

قربان موضوع کوچک و بزرگی کار نیس. موضوع آینه که اهل قصبه خیابان نمی‌خوان مگه زوره؟. قبل از شما چند تا بخش‌دار اینجا آمدن. همه‌شان همین تصمیم را داشتن دوسه تا مقاطعه کار روی درست کردن این خیابان ورشکست شد و بالاخره کار به‌جائی نرسید ...

بخش‌دار که از کنترات‌چی‌های محلی ناامید شد رفت از مرکز استان یک کنترات‌چی پیدا کرد و آورد و باهاش قرار گذاشت قبل از عید جمهوریت خیابان را بسازه و تحویل بده ...

کنترات‌چی اسباب و اثاثیه‌اش را آورد و شروع کرد ولی هر چه او می‌ساخت مردم خراب می‌کردن هنوز پانزده روز نگذشته بود که رفت پیش بخشدار.

آقای بخشدار پدر من در آمد ... غلط کردم ... با این وضع که پیش میرم این خیابان هیچوقت تمام نمیشه ... بخش‌دار خندید:

چی‌یه؟... چه خبره؟... دیدی نمی‌تونی سروقت کارتو

تحویل بدی دنبال بهانه می‌گردی؟...

- نه والله... نه بالله... چه بهانه‌ای.. این خیابان کار یک هفته‌یه منه. اشکال اینجاس که نمی‌گذارن کار کنم ... اذیتم می‌کنن.. من صبح میدم سکوهایه جلوی خانه‌ها را خراب می‌کنن ور می‌دارم ولی شب مردم می‌رون میارن می‌گذارن سرجاش.. دیگه خسته شدم.. نمی‌تونم ادامه بدم.

هر چی هم تا حالا خرج کردم به جهنم بگذار بره.. فقط خواهش می‌کنم تعهد مرا پس بدید و قراردادم رو فسخ کنین.

بخش‌دار خیلی عصبانی شد دوباره ریش سفیدان قصبه را جمع کرد:

من این خیابان را بخاطر خودم درست نمی‌کنم.. اگر دلتان می‌خواد زمستان‌ها تا زانو برید توی گل و تابستان‌ها هم گرد و خاک بخورین. باشد ...ما خیابان رو درست نمی‌کنیم.. هیچ مانعی ندارد.. باز هم صدا از کسی در نیامد.

بخشدار که سکوت را علامت رضا می‌دانست ادامه داد:

«بیائید همه با هم کمک کنیم و جلوی اونایی که مانع درست کردن خیابان میشن بگیریم»

باز هم قهوه و چایی خوردند و متفرق شدند.. بخش‌دار هم به کنترات چی قول داد که دیگه کسی مانع کارش نمیشه.. اون بیچاره هم دوباره کارشو شروع کرد ولی باز هم آش همون کاسه همون...

بخش‌دار که کاسه صبرش لبریز شده بود دستور داد سنگ تمام سکوها را بشکنن و از بین ببرن.

اما این دستور هم جور در نیامد. ایندفعه مردم سنگ‌هائی را که کنترات‌چی برای درست کردن خیابان آورده بود برداشتند و سکو ساختند.

بخش‌دار به کنترات‌چی گفت:

من ضررهای تورو جبران می‌کنم.. تو اینکارو ول نکن.. از امروز چند تا ژاندارم می‌گذارم مراقبت باشن خود بخشدار هم تصمیم گرفت شب کشیک بده به من گفت:

پسر توهم برو به خونه‌تان بگو شب نمی‌آئی.. پیش من بمان تا هر کسی خواست سنگ‌هارو ببره مچش را بگیریم، من بجای خونه مان دویدم رفتم پیش شهردار و پیش‌نماز.

«با خبر باشین بخش‌دار امشب چند تا ژاندارم گذاشته

خودش هم کشیک میده تا کسی سنگ‌ها را نبره...»

شب که شد بخش‌دار لباسشو پوشید و رفتیم پشت سقاخانه قایم شدیم. ما جاده را می‌دیدیم ولی هیچ‌کس ما را نمی‌دید. چشم بهم نزدیم و تا نزدیکی‌های صبح همان‌جا ایستادیم اما از هیچ‌کس خبری نشد.

«بخش‌دار گفت: معلوم میشه از لج بازی دس کشیدن.

توی دلم گفتم:

وقتی از جریان خبر دارن چطور ممکنه همچه کاری بکنن.»

بخش‌دار خیلی خسته شده بود وقتی هوا داشت روشن می‌شد از جاش پاشد و گفت بیا بریم.

از مخفی‌گاه بیرون آمدیم و به طرف بخش‌داری راه افتادیم. تو نگو اونا هم منتظر رفتن ما بودند خیلی وقت بود سنگ‌ها را روی خرها بارکرده توی قبرستان کشیک می‌کشیدند تا ما بریم بیان و سکوها را درست کنن. من از این وضع عصبانی شدم.

«لااقل می‌خواستین یک شب تعطیل کنین ... آگه برای فردا شب می‌گذاشتین چطور می‌شد؟ ...»

آقای بخش‌دار از جلو ومن از عقب داشتیم می‌رفتیم که یک دفعه صدای نعل خرها به گوش‌مان رسید.. چهل پنجاه تا الاغ آرام آرام توی کوچه‌های قصبه راه می‌رفتند.

بخش‌دار می‌خواست وارد خانه‌اش بشه که صداها راشنید پرسید:

اینا چی‌یه؟. چه خبره؟..

«لابد عروس می‌برن جناب بخش‌دار ...

پسر توی قصبه‌یه شما عروس را نزدیک صبح می‌برن؟..

خرها وقتی وارد خیابان شدند ... هرکدام بطرف خانه‌های خودشان رفتند و روی آن‌ها سنگ بار کرده بودند... و از ترس این‌که بخش‌دار خودشان را نگیرد ... خرها را تنها فرستاده بودن وقتی الاغ‌ها به در خانه‌ها می‌رسیدند..

از توی خانه چند نفر می‌آمدند بیرون و شروع به کندن زمین و درست کردن سکوها می‌کردند..

بخشدار خیلی خیلی عصبانی شد از پاسگاه چند تا ژاندارم برداشت و رفتیم جلوی منزل شهردار..

شهردار داشت سنگ‌ها را جلوی خانه‌اش خالی می‌کرد و می‌خواست سکو بسازد. بخش‌دار به ژاندارم‌ها دستور داد:

بگیرید اینو.

هرچی اوگفت: «من شهردارم» کسی بحرفش گوش نداد...

بخش‌دارگفت:

بیفت جلو فلان فلان شده.. هرچی هستی باش.. از نظر من مجرمی مرتیکه من این‌همه ازت می‌پرسیدم کی سنگ‌ها رو می‌بره؟ »

 می‌گفتی ... «نمیدونم»، شهردار را آوردند بخش‌داری و انداختند تو زیر زمین..

بخش‌دار به ژاندارم‌ها گفت: فلک را بیاورید.. کمربندها تونو حاضر کنین. من با دس خودم اینو باید بزنم.

شهردار را خواباندن رو زمین و بخش‌دار شروع کرد.. یک ... دو ... سه ...

شهردار گفت:

من از اشرافم توی آنکارا هم پارتی زیاد دارم فردا معلومت می‌کنم..

بخش‌دار بیشتر عصبانی شد.

هم تو رو هم پارتی‌هاتو فلان و فلان می‌کنم ... بزنید پدرسوخته را.. مثلاً چطور میشه غیر از این‌که از بخش‌داری بیفتم طور دیگه هم میشه؟ ... من خودم استعفا میدم زود بگو این سنگ‌ها را از قبرستان کی آورد و الا زیر شلاق می‌کشمت..

شهردار داد کشید: نمیدونم واله_... من نمی‌تونم گناه کسی را به گردن بگیرم.

این سنگ‌ها راکی روی خرها گذاشته؟...

نمیدونم ...

 بخشدار کمربند را برد بالا تاب داد.

میگی یا بزنم؟

-آقای بخش‌دار خواهش می‌کنم دس نگهدار ما قبلاً به شما گفتیم که از درست کردن این خیابان دس بکش گوش ندادی ما بدون این سکوها نمی‌تونیم زندگی کنیم جلوی خانه‌های ما، باید سکو برای سوارو پیاده شدن از روی خرها باشد.

بخشدار با بی‌حوصلگی جواب داد:

من نمیدونم این چه حرفی‌یه که شماها هی تکرار می‌کنین ... یعنی چه، آگه سکر نباشد مگه نمیشه سوارخر شد؟...

-نخیر نمیشه ... زن و بچه‌های ما بدون سکو نمی‌تونن سوار الاغ بشن. بخش‌دارهای قبلی هم این‌کار را کردن وقتی سکوها را ور می‌داشتند کار و کاسبی ما از بین می‌رفت دیگه زن‌ها و مردها برای خرید به بازار نمی‌آمدند. به همین جهت ما نمی‌تونیم بگذاریم سکوهای ما را خراب کنن.. آقای بخش‌دار ما با ساختن جاده کاری نداریم اما سکوهای ما باید سر جاش باشه.

بخش‌دار تازه پی به مطلب می‌برد ... تاحالا هیچ‌کس اصل مطلب را به او نگفته بود لبخندی زد و گفت:

از جات بلندشو ... اگر قبلاً می‌گفتی بهتر بود ... تا وقتی خرها هستند نمیشه سکوها را از بین برد...

حق با شماس اول باید خرها را از بین برد...

مترجم:
نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on