عقل مردم به چشم‌شان است؟

تلفن دفترم زنگ زدم گوشی را برداشتم از اون طرف صدای شخصی که معلوم بود آدم مسنی است به گوشم رسید:

- خواهش می‌کنم حسن بیک صحبت کند.

- خودم هستم بفرمایین...

- حضرتعالی خودتان هستید؟ امیدوارم ناراحتتان نکرده باشم...

از کلمات (حضرتعالی) (جنابعالی) و امثال اینا خیلی بدم میاد. گفتم:

- خواهش می‌کنم کارتان را بفرمایید...

- من صاحب امتیاز روزنامه‌ی، هنرهای برگزیده هستم.

- خوش وقتم...چه فرمایشی دارین؟

- ممکنه وقت ملاقاتی به بنده بدهید؟...

انگار مردک خیال می‌کرد من آدم مهمی هستم ازم وقت ملاقات می‌خواست! گفتم:

- هر ساعت که شما بفرمایید من وقت دارم...

- می تونم فردا ساعت چهار تو کافه قنادی (ایلان) شما را ببینم؟...

- کافه‌ای که می‌فرمایید کجاست؟...

- نمی‌دانید؟...

- نه، نمی‌دانم...

- (چنتی بوکسل) شاعر، (علی جمال) نویسنده، (حسین کمال) و خیلی از هنرمندان دیگر هرروز به آنجا میان توی خیابان (استقلال) است.

- خدمت می‌رسم!...

- اون روزنامه‌هایی هم به این عنوان برایم رسیده بود: «آقای (حسن بیک) برای یک کار مهمی می‌خواهم شما را زیارت کنم. روز جمعه در منزلم منتظر حضرتعالی هستم. خواهشمندم حتماً تشریف بیاورید. نشانی...»

من از اون آدم‌هایی نبودم که از این تلفن‌ها برام بشه و از این نامه‌ها به دستم برسه. به خاطر همین علاقه‌مند شدم ببینم چه خبره که این‌همه به من احترام میذارن!...

بهتره اول قیافه خودم را برای شما شرح بدهم: صورتم درشت و استخوانیه، موهای سرم مثل موهای سربازهای دهاتی می مونه! نه درست شانه میشه و نه سر جاش می مونه. دماغم خیلی بزرگه، چشم هام گود افتاده است. راستش را بخواهید اگر به قیافه من نگاه کنید به یاد شاگرد قصاب محله تون میفتید. به سرووضع لباس ظاهریم اهمیت نمی‌دهم. چون لباس را به خاطر این می‌پوشم که جاهای ندیدنی بدنم محفوظ باشه و بس. فردای آن روز کفش‌های بندی‌ام را به پای بدون جورابم کردم، شلوار دوبل کتانی پوشیدم با یه پیراهن آستین‌کوتاه به‌طرف قنادی (ایلان) راه افتادم.

بین راه به یکی از دوستانم برخوردم، گفت: «صاحب امتیاز روزنامه هنرهای برگزیده تو کافه قنادی (ایلان) منتظرت نشسته. از من پرسید که حاضری در مقابل صد لیره یه مقاله بنویسی؟...» جواب دادم: «من هم به دیدن او می‌روم...» به کافه قنادی (ایلان) وارد شدم. کدوم یک از این‌هایی که اینجا نشستن صاحب روزنامه است... بدبختانه مثل دخترهایی که توی روزنامه آگهی ازدواج می‌دهند و نشانه‌ای برای شناساندن خود تعیین می‌کنند نشانه یا علامتی بین ما نبود. تمام شعرا که منتظر ملاقات و دیدار رفقایشان بودند توی کافه جمع شده بودند. من به یک‌یک آن‌ها نگاه می‌کردم، پیش خودم گفتم: «به نظرم اون آقایی که پیپ گوشه لبش داره و روی میزش پر از کتابه صاحب امتیاز روزنامه است. جلو رفتم و گفتم: «شما صاحب روزنامه (هنرهای برگزیده) هستید...» خیال کرد من گارسون کافه هستم، جواب داد: «چه‌کار داری که من کی هستم؟...» انگار یک دیگ آب جوش روی سرم خالی کردند. گفتم: «هیچ ببخشید...»

 می‌خواستم برم که صدام کرد و پرسید:

مرا پای تلفن می‌خواهند؟...

- خیر...با ایشان قرار ملاقات داشتم...من حسن هستم...

- کدوم حسن؟...

- دیروز با تلفن صحبت کردیم...

- هان...شما آن شخص هستید؟! ب...ب بفرمایید.

نگاه او به موهای آشفته و پاهای بی جوراب من نشان می‌داد که از قیافه‌ام خوشش نیامده! با تردید و ناباوری پرسید:

- این مقاله‌های انتقادی را شما می‌نویسید؟

- بله، من می‌نویسم.

- حتماً خودتون می‌نویسید!...

- به خدا خودم می‌نویسم! کورشم آگه دروغ بگم...

- واقعاً جای تعجب است...!

- به ناموسم قسم که خودم می‌نویسم...

- نزدیک بود بگه اینجا چشمم بنویس تا باور کنم!

خلاصه گاهی می‌گفت تو و گاهی شما خطابم می‌کرد و هر وقت چشمش به قیافه من و سر و وضعم می‌افتاد (تو) بودم! و هر وقت که سرش پایین بود (شما) می‌شدم! حرفی از مقاله خواستنش پیش نیامد. ناچار گفتم:

- چه‌کاری با بنده داشتید؟

- هیچ!...

تعجب نمی‌کردم آگه می‌گفت: «هوس کردم شما رو ببینم.» پرسیدم: «پس برای چی تلفن کردید؟» با اکراه جواب داد: «راستی چیز!!...از شما داستان می‌خواهم...» آقا طوری از من داستان می‌خواست که انگار مأمور مالیات می خواد طلب دوست را وصول بکند. گفتم: «بسیار خوب می‌نویسم.»

 به صورت من نگاه می‌کرد و مرتباً می‌گفت: «عجیب است عجیب!!...»

 یه بار دیگه گفتم: «می‌نویسم...» گفت: «روزنامه هفتگی به هر هفته دو داستان باید به من بدهید باید داستان‌ها را سر موقع برسانی و سعی کنی که غلط املایی نداشته باشه. خیلی دقت کن.»

 بعد بلند شد و ادامه داد: «من یه جایی کار دارم باید برم. نوشته‌ها را فوراً بیار...» خداحافظی کرد و به راه افتاد وقتی‌که دیدم پشت به من کرد و رفت، گفتم:

- خواهش می‌کنم یه دقیقه صبر کنید شما از پول هیچ حرفی نزدید.

- مهم نیست جانم، کسی پول تو را نمی خوره. آگه از نوشته‌های تو خوشم بیاد برای هر داستانت پنج لیره می‌دهم راضی هستی؟

با التماس گفتم:

- به خدا خیلی کمه...

- خودت می دونی...

- بسیار خوب راضی هستم.

موقعی که از کافه بیرون آمدم به کسی که منو به خونه اش دعوت کرده بود تلفن کردم و گفتم:

- من حسن هستم!...

- بفرمایید آقای حسن بیک!...

تصمیم داشتم تلافی این سرخوردگی رو به هر نحوی که شده جبران کنم! گفتم:

- نامه‌تان رسید چون خیلی کار دارم از این رو خواستم بگم که وقت ملاقات با شما را ندارم!

- اما جناب حسن بیک از شما خواهش می‌کنم...

- امکان نداره.

- در این صورت فردا تشریف بیاورید...

- صبر کنید دفترچه‌ام را ببینم... فردا هم وقت ندارم. تمام وقتم گرفته است.

- پس فردا چه طور؟

- نمی تونم کار دارم...

- جناب آقای حسن بیک من با شما کار مهمی دارم باید شما را ببینم...

- کارتان چیه، اصلاً چه می‌خواهید؟...

- قراره مجله‌ای منتشر کنیم و از حضرتعالی هم داستان می‌خواستم...

- خیلی کار دارم نمی تونم بنویسم.

- تمنی می‌کنم آقای حسن بیک...

- مسئله خواهش نیست نمی تونم بنویسم...

- هرچقدر پول بخواهید برای داستان‌هایتان میدم...

- به پول کاری ندارم...وقتش را ندارم...

- به خاطر ما این کار را بکنید...حالا مجله تون را منتشر کنید ببینم چی میشه!...

- پس قبول کردید؟ خیلی متشکرم. می دانید هیچ قابل شما را نداره اما چون تازه شروع به کار کرده‌ایم سرمایه زیادی نداریم فعلاً برای هر نوشته صد لیره می‌پردازیم.

- خیلی کمه من به خاطر این پول دست به قلم نمی‌زنم!...

- ما را ناامید نکنید برای هر نوشته شما صد و بیست لیره می‌دهم...

- به خطر شما قبول می‌کنم...

- بسیار خوب. یک دنیا متشکرم...

- یک ماه قبل باید پول را بپردازید...

- اطاعت می‌کنم.

- باید هر هفته یک نفر را به منزل من بفرستید داستان‌ها را بگیره.

- اطاعت می‌کنم...

- دیگه کاری ندارم...

و سپس گوشی را محکم به جای خود گذاشتم!

حالا برای هر دو تا شان داستان می‌نویسم از یکی پنج لیره می‌گیرم و از دیگری یکصد و بیست لیره پول هر داستان روی هم میشه شصت و دو لیره و نیم. برام مهم نیست که از کسی پول می‌گیرم. فقط اینو می دونم که عقل مردم به چشمشان است. اجتماع طوری ظاهرپرست شده که فقط ظاهر را می بینه و کاری نداره که در زیر این قیافه‌ها چی هست...

مترجم:
نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on