سگ فلان آقا

احسان بیک یکی از بهترین مأمورین اداره آگاهی است و تابه‌حال سرقت‌های بزرگی را کشف کرده و سارقین زبردستی را دستگیر نموده. به همین جهت همیشه دست و بالش بند است و در مدت 14 سال خدمت پلیسی موفق نشده یک هفته مرخصی بگیرد و تمدد اعصابی بکند!!.

ماه پیش، از پس دوندگی‌های زیاد و اصرار و خواهش بسیار موفق شد چهار روز مرخصی بگیرد.

وقتی برگ مرخصی‌اش را گرفت و به‌طرف خانه‌اش راه افتاد از خوشحالی می‌خواست پرواز کند؛ از ذوق اینکه در این چهار پنج روز استراحت خوبی خواهد کرد، قند توی دلش آب می‌شد توی راه با خودش حرف می‌زد: «به‌محض اینکه به خانه برسم لباس‌هایم را می‌کنم... دوش می‌گیرم... خدا کند خانمم حمام را گرم کرده باشد... از حمام که بیرون آمدم پیژامه‌ام را می‌پوشم... کنار سفره‌ای که خانمم روی زمین پهن کرده می‌نشینم. سالاد و ماهی سرخ‌کرده را نوش جان می‌کنم... روی ماهی لیمو هم فشار می‌دهم... به... به... ماهی سرخ‌کرده با نان تازه و عرق سرد عجب کیفی می‌دهد!!» آب دهانش را فروبرد و ادامه داد: «به‌خصوص اگر رادیو هم، آهنگ خوبی داشته باشه کیفمان کامله... نصف شب میریم تو رختخواب! بهشت هم از رختخواب خانه آدم بهتر نیست... امشب برعکس همیشه زود نمی‌خوابیم... فردا صبح که مجبور نیستم آفتاب‌نزده از جام بلند بشم برم اداره... سه چهار ساعت با خانم شوخی و تفریح می‌کنم!!»

تو این فکرها بود که به بازار ماهی‌فروش‌ها رسید. کنار بساط ماهی‌فروش ایستاده و پرسید:

- داداش ماهی کیلویی چنده؟

- به شما کیلویی 30 لیره.

احسان بیک توی دلش یک فحش آبداری به ماهی‌فروش داد: «بر پدرت لعنت... آخه ماهی هم شده کیلویی سی لیره؟ یکی نیست پدر اینارو دربیاره... »

به هر زحمتی بود خودش را نگهداشت و طبق بالایی را نشان داد:

- اون ماهی کوچیک‌ها چنده؟

- اونا هم برای شما کیلویی 20 لیره...

احسان بیک سرش را حرکت داد چون چاره‌ای نداشت گفت: «یک کیلو از اون بده»

ماهی‌فروش سه تا ماهی کوچک توی پاکت گذاشت. احسان بیک دوتا چشم داشت دوتا هم قرض کرده و ماهی‌فروش را می‌پایید، نکنه ماهی کهنه بهش قالب کنه... ماهی‌فروش پاکت را گذاشت توی ترازو از یک کیلو کمی سنگین‌تر بود... به صدای بلند گفت: «عیب نداره خدا برکتش را میده... »

احسان بیک پول ماهی را داد پاکت را گرفت رفت جلوی مغازه سبزی فروشی و گفت:

- برادر کاهوها کیلویی چنده؟

- به شما دو لیره...

- پیاز چنده؟

- به دیگران یک لیره و نیم ولی به شما یک لیره...

احسان بیک بازهم توی دلش سبزی‌فروش را فحش داد: «پدرسوخته انگار من پسر عموش هستم؟... با این حرف‌ها میخواد مرا خر کنه!!... » جعبه لیمو را نشان داد و پرسید:

- لیمو چنده؟

- اونم کیلویی سه لیره.

احسان بیک یک دانه کاهو... یک دسته پیازچه و دوتا لیمو خرید گذاشت داخل ساکش و به راه افتاد، چون دخترش «حلوا» خیلی دوست داشت دویست گرم هم حلوا برای دخترش خرید... برای تکمیل شدن مراسم جشن یک روزنامه‌ای هم خرید و پس از مدت‌ها سوار تاکسی پنج ریالی شد تا زودتر به خانه برسد. جلوی خانه‌اش از تاکسی پیاده شد خیلی دلش می‌خواست زنش جلوی پنجره نشسته باشد و تاکسی‌سواری او را ببیند! اما این توقع برای شوهری که وقت آمدنش معلوم نیست درست نبود. زنش که نمیتونست بیست و چهار ساعت جلوی پنجره بنشینه و انتظار بکشه...

ساکش را محکم به دست گرفت و آمد جلوی در خانه‌اش و زنگ زد... مدتی صبر کرد خبری نشد... دوباره زنگ زد... کسی نیامد. بار سوم و چهارم که زنگ زد حوصله‌اش سر رفت و با لگد محکم کوبید روی در!!... زن همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و سلام داد... احسان بیک پرسید:

- بچه‌های ما نیستند؟ !

- نه، رفتند بیرون.

اگر کارد به قلب احسان بیک می‌زدند خونش درنمی‌آمد... چه امیدها و آرزوهایی برای امشب در سر می‌پرورانید. دشت اولش کور شد!!

زن همسایه دوان‌دوان از طبقه بالا آمد در را بازکرد. احسان بیک قرقرکنان گفت: «آدم شب و روز بدون مکث کار بکنه وقتی هم که خسته‌وکوفته میاد خانه ببینه زنش خانه نیست!... »

ساک را گذاشت روی میز و همان‌طور با کفش و لباس روی تخت دراز کشید و دست‌هایش را زیر سرش گذاشت...

بعد از مدتی دخترش درحالی‌که آدامس می‌جوید و دمپایی‌هاشو لخ لخ روی زمین می‌کشید از کوچه آمد.

احسان بیک با عصبانیت به سرش داد زد:

- کدوم جهنمی رفته بودی؟

دخترش با اعتراض جواب داد:

- چرا داد می‌زنی بابا؟ پهلوی همسایه‌ها خوب نیست. رفته بودم خانه خاله شیرین.

- مادرت کجاست؟

رفته بازار برای شام یک چیزی بخره... شما که وقت و برنامه معلومی ندارین... نصف شب هم که میایین حتی یادتون رفته نان بخرین!...

چون حق با دختره بود احسان بیک سکوت کرد بعد هم آهسته گفت:

- برو حمام را گرم کن میخوام دوش بگیرم.

- آب نیست!!... سه روزه آب محله قطع شده.

- یک حلب آب از همسایه‌ها قرض بگیر.

- گاز هم نداریم... چند روزه گاز تمام شده!.

احسان بیک دیگه صداش درنیامد بعد از یک ساعت که زنش آمد از راه که رسید خسته‌وکوفته دق دلی شو سر شوهر بیچاره خالی کرد:

- این چند روزه کجایی؟

- کجا می‌خواستی باشم؟ رفته بودم دنبال کیف و خوش‌گذرانی!!.

- نمیخواد طعنه بزنی... می‌خواستی یک سری بزنی به خانه‌ات ببینی زن و بچه‌ات زنده‌اند یا مرده.

- چه‌کار کنم زن؟... کارم زیاده...

- خبر که میتونی بدی؟...

احسان بیک کرد... تمام نقشه‌هایی که برای امشب چیده بود مثل حباب صابون ترکید و در هوا پخش شد. حتی دلش نمی‌خواست بلند بشه لباس‌هاشو دربیاره...

زنش گفت: «پاشو لباس‌هاتو دربیار... »

احسان بیک با بی‌میلی از جاش بلند شد... لباس‌هاشو درآورد. پیژامه‌ای را که زنش آورده بود روی زیرپیراهنی چرکش پوشید و دوزانو نشست روی فرش...

زنش ساک را خالی کرد و به دخترش گفت: «برو منقل را آتش کن تا ماهی‌ها را سرخ کنیم. سفره را پهن کردند یک بشقاب اسفناج... یک بشقاب لوبیا سفید... پنیر و پیازچه را توی سفره گذاشتند. »

احسان بیک سر بطری را باز کرد... یک استکان ریخت و با کیف تمام انداخت بالا...

بی‌صبرانه منتظر سرخ شدن ماهی بود. بوی ماهی که توی اتاق پیچید طاقت احسان بیک داشت تمام می‌شد، صدا کرد: «این ماهی را زودتر بیارین... »

زنش از توی آشپزخانه جواب داد: «چه خبرته؟ باید حاضر بشه... مگه شیش ماهه آمدی دنیا؟ »

احسان بیک یک استکان دیگه برای خودش ریخت و حاضر و آماده به دستش گرفت که به‌محض آمدن ماهی بندازه بالا...

در همین موقع صدای زنگ در بلند شد... دخترش رفت پشت در و برگشت گفت: «یک نفر از اداره آمده میگه فوری بیایین اداره رییس کار تون داره. »

احسان بیک مثل فنر از جاش پرید. پیژامه را درآورد به‌سرعت لباس پوشید، مثل برق خودشو به اداره رسانید و یک‌راست رفت به اتاق رییس.

رییس از ناراحتی داشت توی اتاقش قدم می‌زد. به‌محض اینکه چشمش به احسان بیک افتاد گفت: «خوب گوش کن پسر، سگ عروس «فلان آقا» گم شده! باید به هر قیمتی شده امشب پیداش کنید و ببرید تحویلش بدید. خیلی ناراحت هستن. »

احسان بیک پرسید:

- قربان مشخصاتش چیه؟

- همه‌چیز تو اتاق کشیک هست... چندتا از بچه‌ها رفتند دنبال این مأموریت. شما پشت تلفن بنشینید و سرپرستی اکیپ را داشته باشین...

احسان بیک رفت پشت میزش نشست و مشغول مطالعه پرونده گم شدن سگ فلان آقا شد. چند دقیقه بعدازاینکه احسان بیک پرونده مربوطه را مطالعه کرد و از کارهایی که تابه‌حال انجام گرفته مطلع شد تلفن زنگ زد... احسان بیک گوشی را برداشت یکی از مأمورین بود، پرسید: «اسم سگ چیه؟ »

احسان بیک با دلخوری جواب داد

- مگه آموزش نگرفتی... ؟

- بس که اسمش عجیب‌وغریب بود یادم رفت... خواهش می‌کنم یک نگاهی تو پرونده‌اش بکنید...

احسان بیک پرونده را باز کرد و گفت:

- خوب گوش‌هاتو وا‌کن... قد 54 سانت، موهاش قهوه‌ای بلند، گوشاش سیاهه، به گردنش قلاده بسته، سنش سه‌ساله، نژادش انگلیسیه!!...

مأمور از پشت تلفن پرسید: «اسمش چیه؟ »

احسان بیک اسم سگ را درست نمی‌توانست بخونه. مرتب هجی می‌کرد اسمش... اسمش‌ای... ریش... آی... اش!!. چه میدونم یه همچه چیزهاییه دیگه...

به‌محض اینکه گوشی را گذاشت روی تلفن، صدای زنگ دوباره بلند شد... فوری گوشی را برداشت و گفت:

- الو... بفرمایید به گوشم...

- ما یک سگ طبق این مشخصات پیدا کردیم ولی هرچی صداش می‌زنیم جواب نمی‌ده!!.

احسان بیک دستور داد سگ را به اداره بیارن... گوشی را گذاشت، هنوز نفسی تازه نکرده بود تلفن بازهم زنگ زد. احسان بیک گوشی را برداشت یکی دیگه از مأمورین بود. با دلخوری گفت: «الو من یک سگ تو بازار قصاب‌ها پیدا کردم مشخصاتش با سگ «فلان آقا» تطبیق میکنه ولی فرار کرد رفت بالای تیر چراغ‌برق... انگار مشروب خورده... »

احسان بیک جواب داد: «بعید نیست سگ «فلان آقا» حتماً با شام و ناهارش مشروب هم میخوره... بااحتیاط از تیر چراغ‌برق بیاریدش پایین و بفرستیدش اداره!!... »

مأمور بعدی تلفن کرد و گفت: «تعداد زیادی سگ ولگرد توی منطقه ما جمع‌آوری‌شده. چهارتاشان قهوه‌ای هستند. تکلیف چیه؟ »

احسان بیک با دلخوری جواب داد:

- قدشان چند سانتی متره؟

- وسیله نداریم که قدشان را اندازه بگیریم.

- اسمش را صدا کنید. هرکدام جواب دادند همونه.

- این کار را کردیم همه شون باهم زوزه می‌کشند!!...

- همه را بفرستید اداره...

احسان بیک گوشی را گذاشت، خمیازه‌ای کشید و به یاد ماهی سرخ‌کرده افتاد. با خودش گفت: «اگر تو خانه بودم. الان رو تخت خوابیده بودم!!... »

زنگ تلفن رشته افکار شیرینش را پاره کرد... به‌سرعت گوشی را برداشت و گفت: «الو»

این دفعه رییس اداره بود پرسید:

- میگه پیدا شد؟

- بله... چندتا پیدا کردیم...

- یعنی چه؟ یک سگ گمشده شما چندتا پیدا کردید؟

- بله قربان. مشخصات تمام این‌ها با سگ گمشده تطبیق میکنه...

رییس دستور داد شبانه تمام سگ‌ها را ببرند منزل فلان آقا تحویل بدهند...

- اطاعت میشه قربان.

نیمه‌شب بود که سگ‌ها را آوردند اداره. روی هم هفده‌تا بودند! احسان بیگ با دوتا مأمور به کاخ ییلاقی فلان آقا رفت. زنگ را زد، مستخدم خوشگل و جوانی در را باز کرد احسان بیک خودش را معرفی کرد و گفت: «به آقا اطلاع بدید سگشان را آوردیم. »

دختره با لوندی خاصی به خنده افتاد: هاه... هاه... هاه... بعد هم درحالی‌که به‌زحمت جلوی خنده‌اش را می‌گرفت گفت: «بیژی را خیلی وقته پیدا کردیم... شیطونی رفته بود تو باغ، خیال کردیم گم شده به شما تلفن زدیم!!. »

احسان بیک مثل شیربرنج وارفت و شل شد با آخرین نیرویی که داشت لبخندی زورکی زد و گفت:

- عجب... پس پیدا شده؟ !!...

- بله

احسان بیک بدون اراده سرش را به چپ و راست حرکت داد و گفت: «چشمتان روشن!!... »

خوشحال و راضی از اینکه چنین مأموریت مهمی! به‌خوبی و خوشی پایان یافته به‌طرف خانه‌اش راه افتاد. چند قدم پایین‌تر گله سگ‌ها را از کامیون بیرون ریخت و مثل کسی که از زیر بار سنگینی خلاص شده نفس عمیقی کشید و با خودش شروع به حرف زدن کرد: «چقدر به این سگ‌ها احترام کردیم ما» بعد هم به یاد خانه‌اش افتاد: «خدا کنه شیرها آب داشته باشه و لااقل یک دوش بگیریم. موقع استراحت و تفریح که گذشت!!. »

مترجم:
نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by admin on