جای نشستن

زن و شوهر خسته و وامانده وارد دفتر معاملاتی شدند، روی دیوارها  پر از نقشه زمین‌های فروشی و آگهی آپارتمان‌های اجاره‌ای بود، توی دفتر دو تا میز تحریر بزرگ دیده می‌شد. کسی که پشت میز بالای دفتر نشسته بود عینک به چشم داشت و روزنامه مطالعه می‌کرد. دومی که داشت با تلفن حرف می‌زد کچل بود.

مرد عینکی سرش را از توی روزنامه بلند کرد، قد و بالای زن و شوهر را دیدند و پرسید:

- فرمایشی داشتید؟!

قبل از اینکه زن و شوهر حرفی بزنند دو تا شریک به روی هم نگاه کردند و با چشم و ابرو به هم فهماندند «فایده نداره!...» شوهر با صدایی که انگار از ته چاه درمی‌آمد گفت:

- یک آپارتمان دو سه اتاقه می‌خواهیم...

- مرد عینکی پرسید:

- فروشی باشد؟

- نه، کرایه‌ای...

مرد عینکی اخم‌ها شو تو هم کرد و مشغول روزنامه خواندن شد... کچله پرسید:

- اجاره‌اش در چه حدود باشه؟

- در حدود ششصد لیره...

تا هشتصد میتونین بدین؟

زن و شوهر با سر اشاره مثبت کردند... و بنگاهی گفت: «بفرمایین بنشینین تا دلال‌ها بیان ببرن نشونتون بدن...»

تو دفتر هشت‌تا جای نشستن بود. یک کاناپه بزرگ بالای دفتر و پنج‌تا صندلی چوبی جلوی در قرار داشت...

زن و شوهر به روی هم نگاه کردند. نگاهشان بدون تصمیم بود. شوهره به‌طرف یکی از صندلی‌های چوبی رفت ولی زن چون خیلی خسته بود روی کاناپه نشست... هر دو ساکت و بی‌حرف مشغول تماشای آگهی‌ها و نقشه‌های روی دیوار شدند.

مرد عینکی سرش را از روی روزنامه بلند کرد و به شریکش گفت:

- طلا باز هم ترقی کرده...

- معلوم بود ترقی میکنه، مگه من بهت نگفتم سی چهل هزار لیره طلا بخریم... اگه به حرف من گوش داده بودی ده پونزده هزار لیره استفاده می‌کردیم...

در باز شد یک زن و مرد آمدند تو، قیافه آن‌ها نشان می‌داد آدم‌های پولداری هستند. مرد اندامی چاق و گنده داشت و خانم خوشگل و بلندقد بود...

اول مرد عینکی بعد هم شریک کچلش جلو پای آن‌ها بلند شدند: «بفرمایین قربان»

مرد چاق و گنده بدون اینکه به صورت بنگاه‌دارها نگاه کند همان‌طوری که به نقشه‌ها و آگهی‌های روی دیوار خیره شده بود جواب داد:

- یک خونه ویلایی بزرگ می‌خواهیم...

- قربان فروشی باشد یا کرایه؟

- کرایه‌ای...

- خواهش می‌کنم بفرمایید بنشینید... یک چایی میل کنید. تا در خدمتتون بریم نشون بدم! ضمن گفتن این حرف‌ها زیر چشمی به زن اولی که روی کاناپه لم داده بود نگاه کرد...

مرد چاق و گنده با حرکت سر اشاره کرد که نمی‌نشیند... بنگاهی کچل پرسید: «شوفاژ هم داشته باشه؟»

مرد چاق با عصبانیت جواب داد: «مگه ممکنه یک ویلا شوفاژ نداشته باشد؟! من یک ویلای عالی میخوام!»

زن و شوهر اولی به روی یکدیگر نگاه کردند و مرد به زنش اشاره کرد از روی کاناپه بلند بشه بیاد روی صندلی‌های چوبی بنشیند... زن بدون اراده دستور شوهرش را اطاعت کرد! بنگاه‌دار عینکی گفت: «قربان یک ویلای عالی داریم اجاره‌اش شش هزار لیره میشه...»

مرد چاق و گنده عصبانی‌تر جواب داد: «من از شما قیمت نخواستم گفتم ویلاش خوب باشد...»

بنگاهی کچل با تردید و ترس گفت: «اجاره یک سال را پیش می‌خواهند!»

مرد چاق و گنده از عصبانیت صورتش مثل لبو سرخ شد: «شما چرا این‌قدر از پول حرف می‌زنید؟ گفتم که پولش مهم نیست!»

مرد اولی به زنش اشاره کرد: «پاشو بریم» زنش آهسته بلند شد... شوهره هم از جاش بلند شد... می‌خواستند بروند پی کارشان در این موقع دلالی که مشتری‌ها را برای دیدن خانه می‌برد با دو نفر وارد دفتر شد...و گفت: «مشتری‌ها خانه را پسندیدن ولی صاحب‌خانه سه سال اجاره‌اش را پیش می‌خواهد.»

بنگاهی عینکی پرسید:

- اجاره‌اش چقدر شده؟

- ماهی ده هزار لیره!

- نتیجه چی شد؟

- رفتن پول بیارن

زن و شوهر اولی تصمیم گرفتند تا احترامشان با قیست رفع زحمت کنند! با این مشتری‌ها و این معاملات کلان که داشت انجام می‌شد کسی دیگر به حرف آن‌ها گوش نمی‌داد... مرد دهانش را باز کرد که اجازه مرخصی بخواهد اما بنگاه‌دار کچل مهلت نداد و به دلالی که آمده بود زن و مرد پولدار را نشان داد و گفت: «با خانم و آقا برو ویلای «کوهیلان» را نشون بده...»

مرد چاق و گنده و خانمش با دلال رفتند و بنگاهی عینکی به زن و شوهر اولی گفت: «شما یک دقیقه بنشینید الان برمیگرده...»

زن و شوهر دوباره روی صندلی‌های چوبی نشستند...

در این موقع یک زن چادری و تکیده آمد تو و بدون سلام و علیک گفت:

- اتاق خالی دارین؟... بس که گشتم پدرم در آمده... پاهام تاول زده... تو رو خدا یک جای خوابی برای من پیدا کنین. زن اولی که از خودش بدبخت‌تر هم می‌دید از روی صندلی چوبی بلند شد و روی کاناپه نشست...

بنگاه‌دار کچل گفت: «والله اتاق خالی خیلی کمه مادر... چند روز پیش یکی داشتیم گرفتن...»

بعد هم فکر کرد و ادامه داد:

- یکی داریم کمی دوره...

- عیب نداره برادر... اگه زیر زمین هم باشه میخوام. مرد اولی نگاهی غرور آمیز به زنش کرد و سیگاری آتش زد...

بنگاهی عینکی از زنه پرسید:

- خانم چقدر کرایه میتونی بدی؟

- ماهی صد لیره

- بنگاه‌دار کچل به صدای بلند شروع به خندیدن کرد.

- خواهر با صد لیره این روزها برای آدم فاتحه هم نمیخونن...

- برادر به خدا اینم برامون زور داره...

مرد اولی هم از جایش بلند شد. رفت روی کاناپه بغل‌دست زنش نشست و پاشو انداخت روی پاش و کمی فیس کرد.

زن چادری و بنگاه‌دار کچل مدتی چانه زدند، وقتی زن غرغرکنان بیرون رفت یک مرد و زن جوان وارد شدند و زن که از رفتارش معلوم بود به شوهرش تسلط کامل دارد گفت: «یک خونه مناسب می‌خواستم...»

بنگاهی عینکی با خونسردی پرسید: «کرایه‌اش چند باشه؟»

این حرف به خانم خیلی بر خورد! با عصبانیت جواب داد: «کرایه چیه... می‌خواهیم بخریم...»

مرد عینکی و شریک کچلش مثل فنر جلوی پای زن و شوهر جوان بلند شدند و اشاره به کاناپه کردند: «بفرمایین بنشینید...»

زن و شوهر اولی آرام از روی کاناپه بلند شدند و رفتند دوباره روی صندلی‌های چوبی نشستند!

شوهر جوان با سر اشاره کرد «نمی‌نشینیم...» و زنش گفت: «ما عجله داریم. مشخصات خونه هایی را که دارید بفرمایید زودتر معامله را تمام کنیم...»

بنگاه‌دار عینکی نقشه‌ای را روی دیوار نشان داد و گفت: «یک خونه ای در خیابان «جنت» داریم که قیمتش هم مناسبه دو میلیون و هشتصد هزار لیره!»

زن صدای مخصوصی از دهنش درآورد: «پیف! ما خودمان یک ویلا در خیابان جنت داریم که سال‌هاست خالی افتاده!»

زن و شوهر اولی دست و پایشان را کمی جمع کردند و بنگاه‌دار عینکی دکمه هاش را بست و نقشه دیگری را نشان داد: «توی خیابان «کوثر» یک ویلای دو هزار متری داریم که هشتصد متر زیربنا داره...»

زن جوان پرسید:

- استخر شنا و زمین تنیس داره؟...

- نه خیر... ولی خودتان میتونین بسازین...

- ما وقت و حوصله این کارها را نداریم. سالی دو سه ماه اینجا هستیم اونم با عمله و بنا سروکله بزنیم؟!

مرد اولی آهسته و آرام از جاش بلند شد دست زنش را گرفت و کشید... از در که بیرون رفتند مرد عینکی از شریک کچلش پرسید: «اینا کی بودن؟! از داشتن؟»

شریکش جواب داد: «راستش منم نفهمیدم. تو بنگاه روزی صد هزار نفر میره و میاد. آدم که نمیتونه به حرف همه گوش بده!!. انگار این دوتا خل بودند!»

مترجم:
نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on