آدم عصبانی...!

چند نفر آدم ریز و درشت و چاق و لاغر، پیرمردی مسن و استخوانی را درحالی‌که دست‌ و پایش می‌لرزید، داخل اتاق افسر کشیک کلانتری هل دادند و یک‌صدا گفتند: «جناب سروان ما از دست این پیرمرد شاکی هستیم، این آقا به همه‌ی ما فحش داده.»

جناب سروان روبه جوان خوش‌تیپی که جلوتر از همه ایستاده بود کرد و پرسید: «مثلاً چه فحشی به شما داده؟»

جوان سرفه‌ای کرد و جواب داد: «قربان. خیلی توهین‌آمیز بود ولی بااین‌حال اگر اسم پدر مرحومم را به زبان نمی‌آورد زیاد به دل نمی‌گرفتم.»

ولی پیرمرد درحالی‌که رگ‌های گردنش ورم کرده بود وسط حرف مرد جوان دوید و گفت:

- بله جناب سروان، به ایشان فحش پدر دادم گفتم: «خر زاده‌ی، خر» ولی اجازه بدهید دلیلش را هم بگویم تا ببینید حق داشتم آن فحش را به این جوان بدهم یا نه. تازه سوار تاکسی شده بودم که این آقا پسر دست بلند کرد گفت: «مستقیم...» سوار شد، اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم یک‌مرتبه گفت: «همین‌جا نگه‌دارید.» من دیگه نتوانستم طاقت بیارم، یقه‌اش را گرفتم و گفتم: «ماشاالله هزار ماشاالله که به اندازه‌ی خر شعور داری، آخر خر زاده‌ی خر، اگر این فاصله را بشماری صد قدم نمیشه شما را به خدا بگویید انسان فاصله به این کوتاهی را سوار تاکسی میشه؟»

دومین نفر که پشت سر مرد جوان منتظر ایستاده بود گفت: «راستی که این جوان حقش بود آن فحش‌ها را بشنود ولی جناب سروان، ازش بپرسید چرا به من آن فحش‌ها را داد؟»

پیرمرد گفت:

- آهان، اما به تو چرا فحش دادم؟ بله جناب سروان، به این آقا هم گفتم: «خر زاده‌ ی خر، و حقش بود.» این بابا هم وقتی سوار تاکسی شد هنوز سر جاش درست جابه‌جا نشده بود که سیگاری روشن کرد سیگار اولی تمام نشده بود دومی را آتش زد بعد هم سیگار سومی را بلافاصله روشن کرد و همین طور پشت سر هم سیگار می‌کشید، بی‌انصاف یکی را خاموش نکرده بعدی را روشن می‌کرد، دود سیگارش نمی‌گذاشت چشمم جایی را ببیند و چیزی نمانده بود که خفه بشوم. ناچار خواهش کردم پنجره را بازکند، ولی او با خونسردی گفت: «هوا سرد است» و من هم به سرش فریاد کشیدم و گفتم: «حالا که میگی هوا سرد است و پنجره تاکسی را باز نمی‌کنی پس لااقل، اول دهن وامونده تو که دودکش کردی، ببند. آخه خر زاده‌ی خر توی تاکسی آدم سیگار نمی‌کشد.»

مرد سوم گفت: «والله به خدا حق رو باید به پیرمرد داد، آخه آدم نباید این همه بی‌خیال باشه.»

جناب سروان پرسید:

- پس شما شکایتی ندارید؟

- چرا قربان، این پیرمرد به من هم فحش داده.

پیرمرد گفت:

- بله بله، جناب سروان، به این آقا هم فحش دادم، آدم هم این‌قدر لوس و بی‌بندوبار میشه. حضرت آقا به مجرد اینکه سوار تاکسی شد مثل اینکه چهل سال با من دوست باشد شروع کرد به وراجی کردن. از صاحب‌خانه‌ی بی‌انصاف گرفته تا دست‌پخت زنش و اینکه دخترش را سال گذشته به ریش مردی بسته و حالا جناب داماد خوب از آب درنیامده و بعد صلاح و مصلحت از من پیرمرد می‌کرد. آیا برای جلوگیری از بچه‌دار شدن روش تازه و جدیدی سراغ دارم؟. من هم که حسابی کلافه شده بودم گفتم: «احمق جان، خر زاده‌ی خر توی تاکسی که آدم حسابی از اتفاقات اتاق‌خواب حرف نمیزنه تازه چرا از من می‌پرسی برو از زن همسایه‌تان بپرس. از خاله و عمه و خانم عمو جانت بپرس.» یکی دیگر از شاکیان که توی صف منتظر ایستاده بود گفت: «خیلی خوب گفتی. قربان دهنت. باید هم به این‌طور آدم‌ها که هیچی سرشان نمیشه فحش داد»

جناب سروان از آن شخص هم پرسید:

- تو هم شکایت داری؟

- پس چی جناب سروان این پیرمرد به من هم توهین کرد.

پیرمرد جواب داد:

- جناب سروان از آن لحظه‌ای که این آقا سوار تاکسی شد درست مثل‌اینکه توی دماغش مسلسل کار گذاشته باشند شروع کرد به عطسه کردن آن هم چه عطسه‌هایی. موقعی هم که عطسه می‌کرد دماغش عین لوله خرطوم فیل مرتب آب پاشی می‌کرد و من که صورتم پر از تف شده بود بالاخره از کوزه در رفتم و گفتم: «حالا سرماخوردگی و زکام سرتو بخوره لااقل یک دستمال جلوی دماغت بگیر آخه آدم درست ‌و حسابی این‌طور عطسه می‌کند؟! الحق که تو هم خر زاده‌ی خر هستی!.»

شاکی پنجمی گفت: «راستی که حق با تو بود. من هم شاهد عطسه‌های خرکی این آقا بودم.»

جناب سروان به او گفت:

- شما چی می‌خواهید؟ شکایت دارید؟

- والله جناب سروان این آقا به من هم حرف‌های نامربوطی زده.

پیرمرد گفت:

- بله، به ایشان هم گفتم «خر زاده‌ی خر» چون این آدم وقتی به شیلی رسیدیم از تاکسی پیاده شد و تازه شروع کرد به گشتن جیب‌هایش...

یک ساعت تمام منتظر شدیم ولی خبری از کرایه‌ی آقا نشد. راه بند آمده بود و مرتب اتوبوس‌ها، تراموای، ماشین‌های سواری که پشت سر هم صف کشیده بودند بوق می زدند و پلیس راهنمایی هم مرتب سوت می‌کشید ولی این بابا عین خیالش نبود خیلی آرام جیب‌هایش را بازرسی می‌کرد جیب‌های پالتو، شلوار و کتش را بیشتر از ده بار وارسی کرد تا این که بالاخره از جیب جلیقه‌اش یک صد لیره‌ای پیدا شد که آن را به راننده تاکسی داد. و من که کاسه‌ی صبرم لبریز شده بود گفتم: «آدم وقتی که سوار تاکسی‌های کرایه‌ای میشه باید پولشو قبلاً آماده بکنه که این همه مردمو معطل نکنه. حالا تو این کارو که نکردی هیچ، بعد از آن همه که جیب هاتو گشتی یک صد لیره‌ای پیدا کردی و باید چند ساعت هم معطل این بشیم تا راننده آن را برات خرد بکنه واقعاً که خر زاده‌ی خر به تو میگن.»

راننده که تا آن موقع ساکت ایستاده بود گفت: «پدر جان قربان دهنت بروم راستی که گل گفتی. از زمین تا آسمان حق با توست.»

جناب سروان روبه راننده کرد و گفت:

- پس دیگه چی میگی؟

- والله جناب سروان با تمام این حرف‌ها من هم از دست این پیرمرد شاکی هستم. به من هم فحش داد.

پیرمرد گفت:

- بله، به راننده هم فحش دادم و گفتم «خر زاده‌ی خر» به خاطر اینکه جناب آقای راننده وقتی یک زن جوان از تاکسی‌اش پیاده شد و کرایه‌اش را داد به او گفت: «قربانت برم آبجی» و زن دیگری که سوار شد به او هم گفت: «بفرما بالا مادر» و به یکی دیگر از مسافرین گفت: «عمو جان» به دیگری: «داداش» به پسر جوانی: «پهلوان و پسر جان دایی»، پدر جان: «بابا...» ولی من به هیچ‌کدامشان اعتراضی نکردم. وقتی می‌خواستم از تاکسی پیاده بشوم گفت: «به‌سلامت پدرخوانده.» دیگر وقت آن رسیده بود که جواب تعارفش را بدهم و برای همین گفتم: «آخه خر زاده‌ی خر من که نه مادر تو رو می‌شناسم و نه زن و آبجی و خاله و عمه‌ات را. حالا چه جور بابای تو شدم؟ چرا روی هر مسافری یه اسمی میذاری و همه رو با خودت قوم و خویش می‌کنی؟»

جناب سروان که عصبانی به نظر می‌رسید حرف هر دو را قطع کرد و گفت: «اینجا شهر بزرگی است و تو با اینکه سال‌های سال خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر را از زیر پا گذراندی هنوز طاقت روبه‌رو شدن با آدم‌های لوس و بی‌تربیت را نداری بهتر است دیگر از خانه‌ات بیرون نیایی پدر جان...»

هنوز کلمه‌ی آخر از دهان جناب سروان بیرون نیامده که پیرمرد از عصبانیت رنگش تیره شد و جناب سروان که متوجه شده بود، فوراً حرف شو اصلاح کرد: «ببخشید آقای محترم. نه، پدر جان!»

مترجم:
نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on