در دنیا چه آدم‌های احمقی پیدا میشه!

انور چاخان، یکی از مشتری‌های پر و پا قرص زندان بود... امروز می‌رفت بیرن فردا برمی‌گشت. یک بار برنامه‌اش به هم خورد... دوران آزادیش سه هفته طول کشید رفقاش تو زندان خیلی بهانه شو می‌گرفتند چون هر وقت (انور) توی بند بود سر بچه‌ها را گرم می‌کرد و داستان‌های خنده دارش باعث می‌شد زندانی‌ها غم و غصه خودشان را فراموش کنند. یکی می‌گفت: «زن گرفته...» یکی می‌گفت: «توبه کرده...» یکی می‌گفت: «کاسب شده...» در هر حال معلوم بود کار و بارش گرفته و وضعش روبه راهه. کم‌کم اسمش داشت فراموش می‌شد که خبر رسید انور را دارند میارن!!!... چند دقیقه بعد هم انور با سر تراشیده و رختخواب پیچش وارد شد!!!. رفقا اطرافش جمع شدند. از هر سری صدایی در می‌آمد:

«خدا بد نده انور آقا...»

«چه عجب از این طرف‌ها...»

«تو که بی وفا نبودی انور آقا...»

«.................»

ولی انور چاخان جواب کسی را نمی‌داد، قیافه‌اش برعکس سابق‌ها خیلی گرفته و غمگین بود... قهوه چی زندان یک چایی تازه دم آورد گذاشت جلوش. انور چاخان یک اسکناس پنجاه لیره‌ای گذاشت روی سینی قهوه چی و دستور داد به رفقا چای بدهد.

گردن کلفت زندان (آپو کرده) آهسته یک پس‌گردنی به انور زد و گفت: «پسر نکنه این دفعه ساختمان کاخ دادگستری را فروختی؟»

انور جواب داد: «نه... داشم این دفعه بی تقصیر دستگیر شدم...»

زندانی‌ها توی بند به حرف انور چاخان به صدای بلند خندیدند... و خیلی اصرار کردند (انور) جریان را تعریف کند ولی انور حال و حوصله داستان گفتن نداشت. همان شب توی اتاق (آپو کرده) میهمانی مفصلی به افتخار انور برپا شد بعد از صرف شام و دود کردن حشیش بچه‌ها با اصرار از انور خواستند داستان دستگیر شدنش را تعریف بکند و انور پس از کمی ناز و افاده شروع به شرح ماجرا کرد:

یک روز با علی بانکی توی قهوه‌خانه یوسف چلاق نشسته بودیم و داشتیم برای پول پیدا کردن نقشه می‌کشیدیم که یک احمقی با پای خودش آمد و افتاد توی تله! یارو از اون پسر حاجی‌های پدر مرده بود و ارث زیادی بهش رسیده بود چون عاشق دختر یکی از بزرگان شده و ازدواج آن‌ها به شرط اینکه (داماد) کار آبرومندی پیدا بکنه انجام می‌گرفت. پسره خودش را به هر دری می‌زد و حاضر بود برای این کار هرقدر لازم باشه بپردازه!

من حوصله شنیدن داستان شرح گرفتاری‌های مردم را ندارم. دلم نمی‌خواست این بابا وقت مان را بگیره... اما علی بانکی که شکار خوبی در تیررس پیدا کرده بود مثل هنرپیشه‌های ماهر نقش خودش را بازی می‌کرد... قیافه متأثری گرفت و گفت: «داداش دلم به حالت سوخت هر طوری شده یک کار خوبی برات درست می‌کنم...» بعد هم کمی فکر و پرسید:

- میتونی رییس یک اداره بشی؟

- یارو یک دفعه هاج و واج شد و دست و پا شو گم کرد. این همان چیزی بود که او می‌خواست... فقط در صورتی که معاون وزیر و مدیر کل و یا حداقل رییس یک اداره می‌شد این ازدواج امکان داشت... خیلی و هیجان زده جواب داد: «چه عرض کنم بدبختی اینه که من سواد کاملی هم ندارم. به زحمت دوره دبستان را تمام کردم.»

علی بانکی فیلسوفانه سرش را تکان داد و گفت: «بهتر...آن‌هایی که زیاد درس خواندن قرعه این کارشان را از دست داده‌اند! برای رییس شدن کافیه رحم و شفقت و مردم‌داری و این حرف‌ها را کنار بگذاری و تا دستت بنده بارت را ببندی!!...»

یارو که خودش را پشت میز ریاست می‌دید بادی به غبغبش انداخت و جواب داد: «از این قسمت خیالتان راحت باشه به امید خدا کاری می‌کنم که خودتان بگین احسنت...»

علی بانکی لبخندی زد و گفت: «پس معطل نشو... اگر دیر بجنبی جا رو میگیرن»

یارو پرسید:

- چه‌کار کنم؟...

- فوری برو حق و حسابش را بردار بیار...

- حدود چقدر برام خرج بر میداره؟...

علی بانکی بدون معطلی جواب داد: «این معامله برات بیست هزار لیره آب میخوره...»

یارو کمی جا خورد و پرسید: «فرمودین بیست هزار لیره؟..»

- بله داداش این روزها پست رفتگری دو هزار لیره سرقفلی داره!

یارو سکوت کرد و به فکر فرو رفت و علی بانکی که می‌دانست در این‌جور مواقع نباید به‌طرف فرصت بدهد فکر کند، گفت:

- داداش معامله به این خوبی دیگه فکر نداره. زودتر پا شو برو یک کاری بکن پول را بردار بیار و الا پست ریاست از دستت میره... این روزها همه می‌زنند رییس بشن...

یارو پسره بلند شد و رفت و درحالی‌که ما کوچک‌ترین امیدی به بازگشت او نداشتیم فردا صبح ده هزار لیره نقد آورد و دودستی جلوی علی بانکی گذاشت و گفت: «بقیه را وقتی کار تمام شد میدم...»

زندانی‌ها سر و صداهای مخصوصی از دهانشان خارج کردند. هرکسی احساس خودش را با یک جمله صدای مخصوص نشان می‌داد... توی زندانی‌ها مرد مسن و جا افتاده‌ای به اسم (سلیمان چوگن) بود که قیافه‌اش نشان می‌داد از ارباب‌های قدیم بوده...

این آقا سلیمان اون روزها که ارباب بوده و برو و بیایی داشته به یک چاقوکش پول میده و وادارش میکنه یکی از مخالفین او را میکشه. حالا که باد و بروت موکلین در رفته و قضیه آفتابی شده گرفتن و انداختنش زندان... آقا سلیمان در حدود پنجاه سال سن داشت آدم چاق و بلند قدی بود و ثروت زیادی داشت هر هفته که دو تا زن هاش و بچه هاش به ملاقاتش می‌آمدند یک مقدار زیادی میوه و شیرینی و سیگار براش می‌آوردند و به خاطر اینکه آقا سلیمان خوردنی‌ها را با بروبچه ها می‌خورد همه بهش احترام می‌گذاشتند و ازش نگهداری می‌کردند... آقا سلیمان که امشب پهلوی انور نشسته بود بیشتر از سایرین ابراز احساس می‌کرد. وقتی هم شنید پسره بیست هزار تومان آورده و دست این‌ها داده بی‌اختیار با کف دست محکم به وسط سر طاسش زد و گفت: «وای...تو رو خدا نگاه کن توی دنیا چه آدم احمقی پیدا میشه!»

سر و صداها که آرام شد انور شروع به تعریف بقیه داستان کرد:

علی بانکی بسته پول را گرفت و داد دست من و گفت: «بگیر پسر ببر بده به طرف و بگو تا یک هفته باید کار ریاست رفیق ما را درست کنی...»

پول را گرفتم و با اشاره علی بانکی از قهوه‌خانه رفتم بیرون... پاتوق ما معلوم بود هر وقت پول نداشتیم گوشه قهوه‌خانه یوسف چلاق لم می‌دادیم و هر وقت وضع مالی روبه‌راه بود تو رستوران (میخک سفید) پاتوق می‌زدیم... از قهوه‌خانه که بیرن آمدم یک راست رفتم رستوران میخک سفید. تازه نشسته بودم و غذا و مشروب سفارش داده بودم که علی بانکی و دو سه تا دیگه از رفقا رسیدند...مشروب مفصلی خوردیم شب هم رفتیم قمارخانه (جعفر ننه) و تا صبح هرچی از پول ما مانده بود تا دینار آخرش را باختم. فردا صبح که عقلمان آمد سرجاش به علی بانکی گفتم:

- خب دادش حالا تکلیفمان با این پسره چیه؟!...

- بی خیالش باش یک فکری براش می‌کنم...

از فردا صبح پسره روزی شش بار می‌آمد و سراغ حکم ریاستش را می‌گرفت. دیدیم یارو دست بردار نیست به فکر افتادیم راهی پیدا کنیم...

روز چهارم داشتیم با علی بانکی توی خیابان می‌رفتیم و در فکر کار پسره بودم که چشم مان به یک آگهی افتاد... روی پنجره یک خانه چهار طبقه بسیار شیک یک آگهی نصب کرده و نوشته بودند (این ساختمان در بست و یک جا اجاره داده می‌شود. طالبین به آرایشگاه پهلویی مراجعه نمایند.)

علی بانکی دست مرا کشید رفتم توی آرایشگاه و از آقایی که اونجا بود پرسید:

- آقا می‌خواهیم این ساختمان اجاره‌ای را ببینم

- ساختمان را دیدم. همه جایش را تماشا کردیم علی پرسید:

- اجاره‌اش چنده؟...

- ماهی دو هزار لیره.

من فوراً وسط حرف آن‌ها دویدم: «حاضریم»

آرایشگر گفت: «بیعانه بدین.»

بدون اینکه دست و پا مو گم کنم جواب دادم: «چه بیعانه‌ای؟ ما اینجا را برای یک اداره می‌گیریم و شما باید یک قرار داد پنج ساله با ما امضاء بکنید... ما حاضریم اجاره یک سال را پیش بدهیم...» آرایشگر وقتی اسم یک سال اجاره پیش را شنید خیلی خوشحال شد...

به علی بانکی گفتم: «من میرم وزارتخانه تو یک بار دیگه ساختمان را ببین و قسمت‌ها شو دقت کن و اگر آقا راضی شد بیایید تا قرار داد را امضاء کنیم...»

وقتی من رفتم علی به آرایشگر می‌گوید:

- این آقا بازرس است. اگر بخواهی خانه را ماهی سه هزار لیره اجاره کنیم دو هزار لیره برات خرج دارد. آرایشگر دهنش آب می افتد و فوری دو هزار لیره را می‌پردازد

سلیمان خان این دفعه دو دستی توی سرش می‌زند:

- وای خدا لعنتتان بکنه... راستی تو دنیا چه آدم‌های احمقی هم پیدا میشه. آدمم این‌قدر احمق میشه؟!! خب آقای انور بعد چی شد؟!!

- بعداً ما پول را گرفتیم و رفتیم چند تا میز تحریر، صندلی و خرت پورت خریدیم، یک تابلو هم نوشتیم (اداره کل بازرسی) و نصب کردیم روی در ساختمان

قهقه زندانی‌ها بلند شد و سلیمان خان یک (بامب) توی سر خودش زد و گفت: «واه...واه آقای انور چرا این‌قدر چاخان می‌کنی!!» اداره هم این‌طور میشه؟

انور گفت: «به جان همه‌تان عین واقعه است.»

- خب...بعد چی شد؟

- بعد از آنجا رفتیم به قهوه‌خانه پیش یارو که منتظر ما بود گفتم: «کار تمام شد.» علی بانکی گفت: «بقیه وجه را بده و برو مشغول کارت باش.»

یارو فوراً بقیه پول را درآورد و دو دستی تقدیم کرد. علی بانکی باز هم پول را داد به دست من و به اون آقا گفت: «چون این اداره تازه تأسیس شده... کارمند مستخدم نداره. تو باید مدتی به تنهایی کار بکنی تا سازمان اداره‌ات تصویب بشه و برات کارمند و مستخدم بفرستند...»

یارو به‌قدری هیجان‌زده شده بود که نمی‌دانست با چه زبانی از ما تشکر بکنه! راستش منم احساس ناراحتی می‌کردم نمی‌دانستم آخر و عاقبت این کار به کجا میرسه اما علی بانکی عین خیالش نبود. یارو را برداشتیم و بردیم اداره‌اش! سلیمان خان باز هم (بامب) محکمی توی سرش زد: «وای...وای...پسر تو این دنیا چه آدم‌های احمقی هست!»

زندانی‌ها که با اشتیاق داستان (انور) را گوش می‌دادند از اینکه آقا سلیمان حرف او را قطع می‌کند ناراحت شدند و گفتند:

- خب آخرش چطور شد؟

- دو روز بعد رفتیم اداره‌اش یک سر و گوشی آب بدیم ببینیم چه خبره! دیدم یارو یک دست لباس نو پوشیده... و از جیب خودش یک کارمندی استخدام کرده...تا چشمش به ما افتاد فوری زنگ زد و به مستخدم دستور داد چای و قهوه بیاره!!... مدتی صحبت کردیم و علی بانکی کمی یارو را دلداری داد و قرار گذاشتیم هفته آینده ده یازده‌تا کارمند هم براش استخدام کنیم...

قهقه زندانی‌ها به آسمان رفت و سلیمان خان باز هم محکم زد توی سر خودش: «خدا بگم چه‌کارتان کنه؟...»

زندانی ها با اشاره سر و دست سلیمان خان را ساکت کردند و انور ادامه داد:

- از فردا کار ما در آمد... هرکس را که سرش به تنش می‌ارزد با گرفتن حقی و حسابی به نام کارمند پیش یارو معرفی می‌کردیم... در مدت یازده روز سی و چهار کارمند و مستخدم و دربان و آبدار برای اداره استخدام کردیم. خوشمزه‌تر اینکه مردم ساده لوح و از همه جا بی‌خبر هم بی‌خیال اینکه واقعاً در اینجا یک اداره تازه تأسیس شده برای استخدام و انجام کارهایشان هجوم آوردند... و اداره چنان شلوغ شد که دیگه جای ما نبود! آقای سلیمان خان باز هم زد توی سرش: «پسر این دیگه چاخان...آخه این اداره چه‌کار میتونست برای مردم انجام بده...»

انور پکی به سیگارش زد و گفت:

«به جان همه‌تان یک ذره خلاف نداره...حالا گوش کنین بقیه‌اش را بگم. یک روز رفتیم اداره دیدیم دو سه تا کارمند غریبه اونجا هست. از آقای رییس پرسیدیم: «اینا کی هستن؟ کی اینارو استخدام کرده؟...» جواب داد: «از وزارتخانه فرستادن...» نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاریم...بعنی چه؟ اینجا که واقعاً اداره نیست جریان را سؤال کردیم رییس گفت: «نامه‌ای به وزارتخانه نوشتم، کارمند و اثاث خواستم دیروز تعداد زیادی میز و صندلی و دو تا کارمند برامون فرستادند...»

نه خیر... اداره ساختگی ما کم‌کم داشت یک اداره واقعی می‌شد. نشستیم با علی بانکی جلسه‌ای تشکیل دادیم و به بررسی موضوع پرداختیم اما عقلمان به جایی نرسید... گفتم: «بادا باد!...» بالاخره یک‌جوری از دست ما خارج شده بود تصمیم گرفتیم فرار کنیم و بریم یک گوشه‌ای قایم بشیم. اما دیر جنبیدم نامه‌ای که آقای رییس برای قرار داد عقد اجاره به وزارتخانه فرستاده بود کار ما را خراب کرد...

رؤسای وزارتخانه با دیدن این نامه تعجب می کنند از هرکس می پرسند که این اداره چیه و کی درست شد، کسی خبر درستی نداشته و بالاخره گند کار در آمد و رییس ما را گرفتند و با دستبند به دادگستری بردند و اون هم قضیه را از سیر تا پیاز برای بازپرس تعریف کرد...خب معلومه دیگه ما را گرفتند و آوردند هتل خدمت شماها...

سلیمان خان باز هم توی سر خودش زد و گفت: «معلوم میشه در دنیا آدم احمق زیاد هست...»

چند روز گذشت سلیمان خان و انور باز هم خیلی صمیمی شده بودند. انور دائم از شاهکارهاش برای سلیمان خان تعریف می‌کرد و با شرح کلاه‌برداری‌هایی که کرده بود سلیمان خان را سرگرم می‌ساخت.

زندان دو تا حیاط بزرگ داشت چون از حیاط عقبی که یک باغ بزرگ بود و دو نفر زندانی فرار کرده بودند و ورود زندانی‌ها به آنجا قدغن بود و کسی نمی‌توانست به آن حیاط برود علف‌های باغ به اندازه‌ی قد یک آدم شده بود.

یک روز که زندانی‌ها در بند (آپور کرده) قمار می‌کردند صدای داد و فریاد و فحش سلیمان خان به گوش آن‌ها رسید... همه به اتاق او دویدند و دیدند بین انورخان و سلیمان خان دعوای سختی درگرفته به زحمت آن‌ها را از هم جدا کردند و علت را پرسیدند معلوم شد انور علف‌های باغ بزرگ را به مبلغ پانصد لیره به سلیمان خان فروخته و پولش را در قمار باخته و سلیمان که فهمیده چه کلاه گشادی سرش رفته یقه انور را گرفته است. این بار (آپو کرده) محکم توی سر خودش زد و درحالی‌که سلیمان خان را نشان می‌داد گفت: «واه...واه...در دنیا چه آدم‌های احمقی پیدا میشه!»

مترجم:
نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on