مشکوک می‌شوم!

اوایل سال‌های جنگ دوم جهانی، اسماعیل آقا صندوقدار یک شرکت بود... اسماعیل آقا یک زن و سه تا بچه داشت و با خودش چهار نفر می‌شدند. در آن سال‌های قحطی و گرانی نان دادن یک خانواده‌ی چهار نفری کار آسانی نبود. به همین جهت کاری که نباید بشود شد و اسماعیل آقا صندوقدار صاحب شرکت فوراً متوجه کسری موجودی صندوق شد و یک روز اول وقت اسماعیل آقا را به اتاقش صدا زد چون ارباب آدم بداخلاق و خشنی بود اسماعیل آقا خیلی ترسیده و به فکر فرورفت. اگر کار به پلیس بکشد تکلیف چیه؟ بالاخره با ترس‌ولرز وارد اتاق مدیر شد. ولی آن‌طور که خیال می‌کرد اتفاق نیفتاد!، بعد از 9 سال آن روز اربابش را خندان دید و ته دلش قدری محکم شد. ارباب با مهربانی گفت: «خواهش می‌کنم، بفرمایید بنشینید.»

اسماعیل آقا بالای کاناپه‌ای که روبه روی میز ارباب گذاشته بود نشست، ارباب خیلی آرام شروع به صحبت کرد: «اسماعیل آقا این را حتماً به خاطر دارید تابه‌حال هر کار خوبی که از دستم آمده برایت انجام داده‌ام، الان نه سال تمام است که نان مرا می‌خورید، زن و بچه‌هایتان ازقبل مؤسسه من شکمشان سیر می‌شود، یادتان می‌آید که با هفتادوپنج لیره حقوق اینجا استخدام شدید و حالا آن‌قدر حقوقتان را زیاد کرده‌ام که به نود لیره رسیده. دیگه چی می‌خواهی؟ هان؟ با چه رویی این کار را کرده‌اید؟ آیا این همه ناسپاسی برازنده شما هست؟!»

اسماعیل آقا که از صدای آرامش‌بخش ارباب خیلی امیدوار شده بود با خودش گفت که حتماً ارباب موضوع دزدی را می‌بخشد، به همین جهت بیشتر به کاناپه لم داده، چشم‌هایش را به کفش‌های پاره و رنگ و رو رفته‌اش دوخت و جواب داد: «قربان حق با شماست، من خیلی بی‌وجدانی کرده‌ام ولی دستم تنگ بود و احتیاج زیادی به پول پیدا کرده بودم. حالا شما بزرگواری بفرمایید و از حقوقم پنجاه لیره‌ای که از صندوق برداشت کرده‌ام کم کنید قربان.»

یک مرتبه قیافه ارباب در هم رفته و فریاد کشید: «این غیر ممکنست من از این کار شما هیچ‌وقت چشم‌پوشی نمی‌کنم...اسماعیل آقا، حواستان را جمع کنید!» زمانی به سر من هم این کار آمد، من پیش یک آدم بی‌ناموس با چهل لیره دستمزد، منشی‌گری می‌کردم. این بی‌شرف بااینکه پولش از پارو بالا می‌رفت و به گارسون‌ها پنجاه لیره انعام می‌داد، به خاطر ده لیره بی‌قابلیت، مرا به زندان انداخت. نه خیر، اسماعیل آقا تو باید مجازات شوی!...و اسماعیل آقای بدشانس هم مجازاتش را کشید. یک سال تمام در زندان خورد و خوابید. زن و دخترش در این مدت یک سال بیکار ننشستند، در کارخانه جوراب‌بافی مشغول کار شدند تا از گرسنگی تلف نشوند. وقتی‌که اسماعیل آقا از زندان بیرون آمد، یک ماشین دست دوم جوراب‌بافی خرید. یکی از اتاق‌های خانه‌اش را اختصاص داد به ماشین جوراب‌بافی و با زن و دخترش مشغول کار شدند. کم‌کم ماشین جوراب‌بافی دیگری هم خریدند و بعد از آن یک ماشین دیگر. همین‌طور کارشان روزبه‌روز رونق بیشتری پیدا می‌کرد. تا اینکه بالاخره بعد از پایان جنگ دوم جهانی اسماعیل آقا یک کارگاه بزرگ جوراب‌بافی تشکیل داد که 130 نفر کارگر در آنجا مشغول کار شدند...

یک روز صبح، کارمندان امور اداری کارگاه جوراب‌بافی اسماعیل آقا وقتی وارد اتاق‌هایشان شدند با کمال تعجب دیدند که در گاوصندوق باز است و اثری از پول‌های داخل آن نیست. اسماعیل آقا هنوز از خانه زن تازه‌اش که در خیابان جهانگیر آپارتمان مجللی داشت بیرون نیامده بود که کارمندان تلفنی سرقت را به پلیس اطلاع دادند، اسماعیل آقا ساعت 11 با کادیلاک عنابی رنگش به کارخانه آمد و وقتی متوجه شد پلیس مشغول بازجویی از کارمندان و کارگران کارگاه می‌باشد نزدیک بود از وحشت سکته کند. رییس حسابداری همان لحظه که اسماعیل آقا وارد شد تند تند خبر سرقت را به او داد. اسماعیل آقا بنای دادوفریاد را گذاشت: «توی گاوصندوق 178 هزار لیره پول بود. خدایا چه‌کار بکنم، چه‌کار بکنم؟»

پلیس کوچک‌ترین اثر انگشت و ردپایی از سارق به دست نیاورده بود. آن روز تا غروب همه دست از کار کشیدند. رییس پلیس مخفی بازجویی را ادامه می‌داد، آخر وقت به دفتر اسماعیل آقا آمده گفت: «جناب آقای اسماعیل‌خان، ماهیت دزدی را فعلاً نتوانستیم کشف کنیم فقط به نگهبان شب مشکوک...» اسماعیل آقا حرف رییس را قطع کرده و جواب داد:

- نه خیر، کار اون نیست. او همیشه در کارگاه می‌خوابد، غذایش را هم من می‌دهم، او تازه از دهات آمده و هنوز چشمش باز نشده.

- پس لابد دربان اتاق...

- خیر، کار او هم نیست چون اون مجرد است و یکصد و پنجاه لیره حقوق می‌گیرد و اکثراً هم از قرقره و نخ و پارچه کش میره و میفروشه، کار اونم نیست.

- در میان کارگران، دزد سابقه داری هست؟ که فکر می‌کنم...

- داریم ولی، کار اونا هم نیست، چون اگر بخواهند دزدی بکنند چک‌های تضمینی را هم برمی‌دارند آخر خیلی وارد هستند، نه نه کار اونا هم نیست.

رییس پلیس یکی‌یکی اسامی کارگران و کارمندان را می‌گفت ولی اسماعیل آقا همه را با یک کلمه «نه» از اتهام به دور می‌کرد. رییس پلیس بالاخره حوصله‌اش سر رفت و پرسید: «خوب حضرت آقا شما به هیچ‌کس مشکوک نیستید؟» اسماعیل آقا قدری به فکر فرورفت و بعد گفت:

- پیدا کردم. دزد پول‌های صندوق را پیدا کردم، بله کار خودش است.

- چه کسی است قربان؟

- یک منشی در حسابداری داریم که اسمش «ذکی» است. کار اونه، بله خودش است.

- ولی قربان من از او بازجویی کردم. مرد بسیار باشرفی است خیلی هم کار می‌کند و به شما هم خیلی علاقه‌مند ‌است.

- حتماً کار اونه!!!

- اشتباه نمی‌فرمایید؟

- نه خیر، مطمئن هستم.

- اما...

- بنده عرض می‌کنم کار اونه، من به او مشکوک هستم.

- علت اینکه به او مشکوک هستید چی هست؟

- چون...بله بله او دزده، حتماً کار اونه، صد درصد.

- آیا دلیلی در دست دارید؟

- بله...یک دلیل بسیار منطقی دارم. اولاً این شخص روزی ده ساعت کار می‌کند پدرش درمی‌آید. تازه ماهی صد و هشتاد لیره می‌گیرد، فکرش را بکنید در این دوره و زمانه حمال‌ها هم ماهی پانصد لیره درآمد دارند ولی این مرد، خوب اگر دزدی نکند پس چه بکند؟...

- اما حضرت آقا...

- به‌هرحال من به او مشکوک هستم. مادرش، زن و سه تا بچه‌اش...درست شش نفر می‌باشند. با ماهی صد و هشتاد لیره نان خشک هم گیرشان نمی‌آید که شکمشان را با آن سیر کنند.

- ولی

- تمام شک و تردیدهایم روی او جمع شده. کرایه‌خانه، پول رفت‌وآمد، خرید لباس. آخر صد و هشتاد لیره با این مخارجات جور می‌آید؟ انصافاً بگویید جور می‌آید؟

- درست می‌فرمایید ولی آخر...

- هر روز هزاران لیره جلوی چشمش می‌بیند، و یکصد و هشتاد لیره حقوقش مقایسه می‌کند... بدون شک او دزدیده، خوب اگر ندزدد چیکار بکنه؟

رییس پلیس در مقابل شک و تردید عمیق اسماعیل آقا، مرتب از منشی بی‌دست و پای حسابداری دفاع می‌کرد ولی اسماعیل آقا بدون توجه به حرف‌های او منشی حسابداری را صدا زد. منشی با سرووضع رقت‌آوری داخل اتاق شد. اسماعیل آقا با مهربانی روبه او کرده گفت: «آقای ذکی خان خواهش می‌کنم بفرمایید بنشینید.»

مرد لاغراندام و رنگ‌پریده با کمر خمیده‌ای بر روی کاناپه‌ای که مقابل میز اسماعیل آقا قرار گرفته بود نشست. اسماعیل آقا با قیافه‌ای خندان شروع به سؤال نمود: «آقای ذکی. هر کار خوبی که تابه‌حال از دستم برآمده برای تو کرده‌ام، الان درست شش سال است که نان مرا می‌خوری و با صد و بیست لیره اینجا استخدام شدی. اما حالا صد و هشتاد لیره می‌گیری می‌بینی شصت لیره به حقوقت اضافه کرده‌ام، پس چطور با این همه خدمتی که در حقت انجام داده‌ام، شرم نکردی صد و هفتادوهشت هزار لیره از صندوق برداشت کردی؟ ببینم آیا در موقع دزدین این پول‌ها عذاب وجدان به سراغت نیامد؟»

یک‌دفعه چشم‌های آقای ذکی پر از اشک شد و با صدای لرزانی گفت: «قربان حق با شماست. من خیلی بی‌شرمی کردم ولی به خدا احتیاج به پول داشتم. حالا مرا ببخشید و ماهیانه از حقوقم کم کنید تا جبران شود.»

یک‌مرتبه اسماعیل آقا قیافه‌ای در هم به خودش گرفته و فریاد کشید:

- نمیشه، این غیرممکنه، آقای ذکی حواس تو جمع کن. زمانی من پیش یک آدم بی‌ناموس و بی‌شرف با ماهی نود لیره کار می‌کردم ولی آن پست‌فطرت پشت میز قمار چهل هزار لیره می‌باخت عین خیالش هم نبود و به خاطر پنجاه لیره منو به زندان انداخت. غیرممکنه آقای ذکی، دزدها باید مجازات بشوند!...

آقای ذکی منشی حسابداری، چون در نزد رییس پلیس به گناهش اعتراف کرده بود به‌وسیله دو نفر پلیس بازداشت شد، اسماعیل آقا بعد از رفتن آقای ذکی از زور عصبانیت دادوبیداد به راه انداخته بود و در اتاقش بالا و پایین می‌رفت. رییس پلیس برای اینکه او را آرام کند گفت:

- حضرت آقا چرا این‌قدر عصبانی می‌شوید؟ الحمدلله که وضع شما خوب است و این مقدار پولی که از شما دزدیده‌اند در موجودی شما نقش مهمی نداره تازه از همه مهم‌تر اینکه آن مرد بیچاره مقصر بودنش را هم اعتراف کرد و برای این کارش مجازات هم خواهد شد...

اسماعیل آقا با خشم جواب داد:

- ناراحتی من به خاطر آن پول نیست، بلکه با دست خودم یک رقیب به اجتماع تحویل دادم که یک سال بعد به گروه میلیونرها می‌پیوندد و آن وقت کار من روبه کسادی می‌رود و مقداری از سودم را او از دستم می‌گیرد. یک رقیب جدید، باید هم عصبانی بشوم. بهتر نیست با شرافت کار بکند و دست به این کارها نزند تا که کار ما کساد نشود هان؟!!.

مترجم:
نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on