راه جلوگیری از بیکاری!

نماینده حزب که از مرکز آمده بود راجع به پیشرفت شهرها و طرق مختلف مبارزه با بیکاری و اثر کمک‌های دولت در انجام این امر صحبت می‌کرد: «اگر نظر بنده را بخواهید معتقدم تنها با کمک‌های دولت می‌توان بیکاری را از شهرها ریشه‌کن کرد.» یعقوب آقا یکی از معتمدترین شهر که تابه‌حال ساکت و آرام در گوشه‌ای نشسته بود گفت: «بنده با فرمایشات شما مخالفم... بر فرض که دولت همتی بکند و توی این شهر یک کارخانه راه بیندازد. این کار دردی دوا نمی‌کند... علتش هم خیلی واضحه... اولاً فقط شهر ما نیست که مردمش بیکارند، مردم تمام شهرها به این درد مبتلا هستند، در ثانی دولت مگر چقدر بودجه داره؟... اگر به هر نفر مردم مملکت ما یک لیره کمک بکنند خزانه دولت خالی میشه.»

آقای صالح تاجر بزرگ پارچه حرف‌های یعقوب آقا را تصدیق کرد: «حق با شماست یعقوب آقا، ما باید اول بنشینیم دورهم حرف‌ها مونو بزنیم و ببینیم چی می‌خواهیم! باید یک فکر اساسی بکنیم و الا کمک‌های دولت مثل قرص مسکن است که برای چند دقیقه درد را آرام می‌کند و بعد از مدتی دوباره درد شروع میشه!»
آقا رضا کارمند بازنشسته گفت: «مگر دوباره یک فرمانداری مثل آقای حلمی بیاد تا شهر ما را آباد بکنه...»
همه حاضرین حرف آقا رضا را تصدیق کردند:
«واقعاً که یک انسان به تمام معنی بود...»
«انسان چیه...ملائکه، فرشته بود...یادش بخیر...»
«موقعی که اون فرماندار بود آدم بیکار تو شهر پیدا نمی‌شد.»
«زمان فرمانداری آقای حلمی از کثرت کار وقت نداشتیم سرمان را بخاریم...»
«واقعاً هم آقای حلمی مرد بزرگی بود... ساختمان نیمه‌تمام اداره ثبت و احوال را تمام کرد، ساختمان فرمانداری را ساخت، پارک نیمه‌تمام شهر و تمام آثار و ابنیه باارزشی را که داریم در زمان فرمانداری این مرد وطن‌پرست به وجود آمد...»
نماینده حزب که از شدت ابراز احساسات حاضرین نسبت به فرماندار سابق حسودیش شده بود پرسید: «چند وقت پیش آقای حلمی فرماندار اینجا بود؟»
آقای صالح جواب داد: «سالش یادم نیست...همین‌قدر می‌دانم قبل از اون ما هیچی نداشتیم.»
یادش بخیر یادمه مثل امروز جلسه‌ای داشتیم...اون روزها هم توی شهر بیکاری زیاد بود...مردم از بیکاری و بی‌پولی رنج می‌بردند. توی جلسه تصمیم گرفتیم از دولت کمک بخواهیم احتیاجاتمان را روی یک طومار بزرگ نوشتیم. من و چند نفر مأمور شدیم طومار را به آنکارا ببریم و به نخست‌وزیر بدهیم...
نخست‌وزیر وقتی طومار خواسته‌های ما را دید و حرف‌های ما را شنید گفت: «که این‌طور؟! شما می‌خواهید شهرتان را آباد کنید... می‌خواهید فقر و بیکاری را از شهرتان ریشه‌کن کنید؟!». ما همه به علامت تصدیق سرمان را حرکت دادیم...
نخست‌وزیر پرسید: «چی میخواهین بهتون بدم؟»
یکی از ما فوری جواب داد: «قربان یک کارخانه برامون درست کنین... برامون مدرسه بسازین.» سومی: «دکتر و دوا و بیمارستان بهمون بدین...»
نخست‌وزیر خندید و جواب داد: «اگر براتون کارخانه تأسیس کنیم برق ندارین... اگر دکتر براتون بفرستیم بیمارستان ندارین... اگر مدرسه بسازیم معلم از کجا بیاوریم؟. به‌جای همه این‌ها یک فرماندار بهتون میدم که در دنیا لنگه نداره!...»
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب ما باشد یادداشتی برای وزیر کشور نوشت و به دست من داد...
یادداشت را بردیم پیش وزیر کشور... اونم بعدازاینکه نامه را خواند مدتی سرش را حرکت داد و گفت: «خیلی خوبه...پس شما هم تصمیم دارید شهرتان را آباد کنید؟ بهتون تبریک میگم از خوب راهی وارد شدین. امیدوارم سایر هم‌وطنان ما هم از این اقدام شما سرمشق بگیرند... یک فرمانداری براتون می‌فرستم که از هزارتا کارخانه بهتر میتونه به شما خدمت کنه...»
آنگاه مثل فروشنده‌ای که می‌خواهد تراکتور کهنه‌ای را به مشتری قالب کند شروع به تعریف و تمجید از آقای حلمی کرد و گفت: «آقای حلمی برای شهرهایی که درحال‌توسعه هستند فرماندار ایده آلیه... مرد باهوش و با انظباطیه. مشکلات را به‌آسانی حل میکنه و در برابر معضلات خم به ابرو نمیاره!» ما همه سرتاپا گوش شده بودیم، نفس از کسی درنمی‌آمد، انگار زبانمان را قورت داده بودیم... آقا مرتضی را که همه‌تان می شناسین چقدر آدم ساده لوحیه؟ چون از حرف‌های آقای وزیر کشور چیزی نفهمیده بود به گمانش که آقای وزیر می‌خواهد یک نوع کارخانه به ما بدهد خیلی خونسرد و آرام پرسید: «ببخشین قربان...اینو که تعریف می‌کنید با گازوئیل کار میکنه یا با بنزین؟...»
هیئت اعزامی خنده‌شان گرفت...هر کاری می‌کردند نمی‌توانستند جلوی خودشان را بگیرند...
وزیر کشور بدون اینکه به حرف مرتضی و خنده سایرین اهمیت بدهد به حرفش ادامه داد: «امیدوارم هرچه زودتر موفق بشوید شهرتان را آباد کنید.»
حرف‌های وزیر کشور که تمام شد با اشاره سر، ما را مرخص فرمودند چون کار ما در آنکارا تمام شده بود به شهر خودمان بازگشتیم و این مژده بزرگ را به همشهری‌ها دادیم که خاطرتان آسوده باشد به‌زودی فرماندار قابلی به شهرمان میاد!...
با اعلام این خبر گرفتاری ما شروع شد. بزرگ‌ترین مشکل ما این بود که محلی برای سکونت فرماندار نداشتیم.
شهردار موافقت کرد خانه خودش را به فرماندار بدهد. به شرط اینکه هرچه زودتر ساختمانی برای فرماندار بسازیم... ما هم دلمان می‌خواست این کار را بکنیم. اما ساختن خانه که با حرف درست نمیشه پول لازم داره که ما پول نداشتیم.
به‌طوری‌که می‌گفتند، فرماندار آدم شکم‌گنده و چاق و خنده روییه ولی وقتی آمد و او را دیدیم درست برعکس بود. لاغراندام، با چشم‌هایی خواب‌آلود، قیافه‌ای اخمو... با هم گفتند: «بابا این دیگه کیه!... کسی که نمیتونه خودشو اداره کنه چطور میتونه یک شهری را اداره بکنه؟!...» کسانی که او را می‌شناختند گفتند: «شما به قیافه اش نگاه نکنین...او یک تکه جواهره»
دردسرتون ندم... به هر زحمتی بود ساختمان آقای شهردار را برای جناب فرماندار حاضر کردیم و یک روز صبح هم تمام مردم شهر تا خارج شهر به استقبال فرماندار رفتیم و با سلام‌وصلوات ایشان را به شهر آوردیم. انتظار داشتیم با ورود ایشان شهر ما یکپارچه گلستان بشه.
فردا اول وقت عده‌ای برای ملاقات و مذاکره با جناب فرماندار رفتیم، تا ساعت 11 انتظار کشیدیم ولی از ایشان خبری نشد. پرس‌وجو کردیم فهمیدیم چون ایشان به مرض بی‌خوابی دچار است و شب‌ها خوابش نمی‌برد صبح‌ها تا ظهر استراحت می‌کند!...
گفتیم: «با این ترتیب این فرماندار به درد ما نمیخوره و کاری نمی‌تواند انجام بدهد.»
اما دوستانش جواب دادند: «خیالتان راحت باشد. او همه مسائل را به‌آسانی حل می‌کند. کمی صبر داشته باشید...»
دو سه روز گذشت دیدیدم خبری نشد...دو سه هفته گذشت، دو سه ماه گذشت ولی انگارنه‌انگار که آقای فرمانداری برای شهر ما آمده. کار جناب فرماندار این بود که از سر شب تا صبح قرص بخوره و از صبح تا ظهر بخوابه و از ظهر تا عصر خمیازه بکشد!
ناچار با کمک معتمدین نامه‌ای به وزارت کشور نوشتیم و جریان را شرح دادیم. پس از مدتی جواب دادند: «به‌زودی هیئتی مرکب از هفت عضو عالی‌رتبه وزارتی برای رسیدگی به جریان کارها به آن شهرستان عزیمت خواهد کرد.» دیدیم کار مشکل‌تر شد... این هیئت جا و مکان می‌خواستند، پذیرایی از هفت عضو عالی‌رتبه وزارتی شوخی نیست!!
پس از تشکیل جلسات متعدد و بحث و مذاکره‌های زیاد، قرار شد عده‌ای از ثروتمندان شهر خانه‌های خودشان را برای پذیرایی هیئت در اختیار شهردار بگذارند...
دو سه ماه هم به انتظار ورود هیئت بازرسی نشستیم. اما خبری از آن‌ها نشد: «تف...بر پدر و مادرتان لعنت. اگر از روز اول می‌گفتند آمدن هیئت این‌قدر طول داره، تابه‌حال یک ساختمانی برایشان ساخته بودیم...» تصمیم گرفتیم خودمان دست‌به‌کار بشیم و به‌جای هیئت اعزامی از مرکز، خودمان در محل یک هیئت درست کنیم.
دوباره جلسه کردیم بحث و گفت‌وگوهای لازم به عمل آمد و بالاخره هیئتی به نام «هیئت بیداری فرماندار» تشکیل دادیم. وظیفه و کار این هیئت این بود که در موقع ضروری جناب فرماندار را طوری از خواب ناز بیدار کند که ناراحت و بدخواب نشوند!
با تشکیل این هیئت می‌توان گفت کار ما کمی روبه‌راه شد. چون این هیئت به بهانه اینکه: «قربان، سرتان از روی بالش افتاده خدای‌نکرده ممکنه ناراحت بشوید» آقای فرماندار را از خواب بیدار می‌کردند!!
این بهترین فرصتی بود که هیئت می‌توانست نامه‌ها را به امضاء آقای فرماندار برساند...
بالاخره دیدیم با این وضع نمیشه کار کرد. دوباره نامه‌ای به وزارت کشور نوشتیم و تقاضای تعویض او را کردیم. نماینده حزب پرسید:
- لابد دولت فوراً عوضش کرد و یک فرماندار خوب براتون فرستاد؟
- نه خیر آقا...اصلاً جواب ما را ندادند و چون ما هم کسی نبودیم که ساکت بنشینیم شروع به برنامه پرانی کردیم... ازبس‌که نامه نوشتیم مجبور شدیم یک کارخانه کاغذسازی وارد کنیم... چون کارخانه کاغذسازی احتیاج به برق داشت مجبور شدیم کارخانه برق هم درست کنیم! با آمدن برق مدنیت و تمدن هم به شهر ما وارد شد. کارگران زیادی به شهر آمدند...کارها به رونق افتاد. این عده احتیاج به مسافرخانه و هتل و رستوران داشتند. مردم پول هاشونو به کار انداختند و در نتیجه شهر، واقعاً آباد شد...و به‌صورت یک شهر نمونه در آمد. حیف...
- نماینده حزب پرسید: «عوضش کردند؟»
- نه خیر، ولی عمرش زیاد دوام نمی‌کرد و پس از سه سال به علت افراط در استعمال قرص‌های مسکن و شب نخوابی درگذشت. به همین جهت است که بنده عرض می‌کنم کمک دولت فایده نداره و موقتیه... به‌جای هر نوع کمکی خواهشمندیم برای ما یک فرماندار مثل آقای حلمی بفرستید حتی بهتره شهردار را هم که می‌فرستند مریض و پیر و ازکارافتاده باشد! با این ترتیب کارها بهتر به جریان می‌افتد! و الا با کاغذبازی و در انتظار برنامه‌های عمرانی دولت خمیازه کشیدن نه شهرها را آباد میکنه، نه بیکاری را می‌شود ریشه‌کن کرد!!!

مترجم:
نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on