آش سنگ

غروب یکی از روزهای سرد و بارانی، پیرمردی از راهی می‌گذشت. او از راه دوری می‌آمد سرتاپایش از باران خیس شده بود. گرسنه بود فکر می‌کرد چه بکند و به کجا پناه ببرد. ناگاه از دور چشمش به روشنایی پنجره‌ی خانه‌ای افتاد. خوشحال شد. با قدم‌های بلند به‌سوی آن خانه رفت. جلو در خانه که رسید، در زد و از صاحب‌خانه چیزی برای خوردن خواست. صاحب‌خانه که پیرزنی بود گفت: «من چیزی ندارم که به تو بدهم.»

پیرمرد گفت: «سراپای من از باران خیس شده است و از سرما می‌لرزم. پس اجازه بدهید داخل شوم، لباس‌های خیسم را جلو آتش خشک کنم.» پیرزن گفت: «بیا کنار آتش بنشین و لباس‌هایت را خشک کن اما به شرطی که دیگر این طرف‌ها پیدایت نشود.»

پیرمرد گفت: «چشم، خدا به شما عوض بدهد» و داخل اتاق شد و کنار آتش نشست. خودش را گرم کرد. لباس‌هایش را هم خشک نمود. اما خیلی گرسنه بود و نمی‌دانست جواب شکمش را چه بدهد. مدتی فکر کرد، آخر گفت: «خانم! من آشپز قابلی هستم. می‌توانم آشی بپزم که هیچ خرج نداشته باشد. این آش، آش سنگ است.» زن صاحب‌خانه با تعجب گفت: «آش سنگ؛ چه حرف‌ها! به حق چیزهای نشنیده، تا حالا نشنیده‌ام که کسی آش سنگ بپزد! چطور می‌پزی؟» پیرمرد گفت: «خانم، این که کاری ندارد. اجازه بدهید نشانتان بدهم. فقط یک دیگ که قدری آب در آن باشد به من بدهید، آن‌وقت به شما یاد می‌دهم که چطور آش سنگ می‌پزند.»

زن صاحب‌خانه رفت و یک دیگ برداشت و قدری آب در آن ریخت و آورد. پیرمرد دیگ را روی آتش گذاشت. دست کرد و از جیبش یک تکه سنگ سفید تمیز درآورد و توی دیگ انداخت. وقتی‌که آب گرم شد، پیرمرد قدری از آن چشید و گفت: «به به! دارد آش سنگ خوبی می‌شود. اما اگر یک تکه گوشت داشتم و توی این دیگ می‌انداختم خیلی بهتر و خوشمزه‌تر می‌شد.» پیرزن گفت: «به نظرم یک تکه گوشت داشته باشم.» رفت و یک تکه گوشت آورد و به پیرمرد داد. پیرمرد آن را در دیگ انداخت و شروع کرد به هم زدن آش.

زن صاحب‌خانه با تعجب گاهی به پیرمرد نگاه می‌کرد و گاهی به دیگ آش. چند بار پیرمرد آش را چشید، بعد گفت: «خیلی خوشمزه شده است. اگر چند تا سیب‌زمینی داشتم و توی این آش می‌انداختم خیلی عالی می‌شد.»

پیرزن گفت: «بله، خیال می‌کنم چند تا سیب‌زمینی هم داشته باشم» رفت و چند تا سیب‌زمینی آورد و به پیرمرد داد. پیرمرد سیب‌زمینی‌ها را هم پوست کند و توی دیگ آش سنگ انداخت. هر دقیقه که می‌گذشت انتظار زن صاحب‌خانه بیشتر می‌شد. می‌خواست ببیند آش سنگ چطور آشی است. از تعجب دهانش باز مانده بود و به دیگ و شعله‌های آتش خیره شده بود.

پیرمرد چند بار آش را به هم زد و چشید. بعد گفت: «به به! این بهترین آشی است که در روی زمین پیدا می‌شود.» زن صاحب‌خانه گفت: «من باور نمی‌کنم با سنگ بشود آش خوبی درست کرد.» پیرمرد گفت: «اگر کمی روغن و نمک و فلفل داشتم و توی این آش می‌ریختم، آشی می‌شد که ثروتمندترین مردم روزگار هم چنین آشی را به خواب ندیده‌اند.»

پیرزن گفت: «به نظرم کمی روغن داشته باشم.» رفت و کمی روغن و نمک و فلفل آورد. پیرمرد آن‌ها را هم در دیگ ریخت و شروع کرد به هم زدن. صاحب‌خانه چشمش را به دیگ آش دوخته بود. کمی بعد پیرمرد گفت: «به به! حالا دیگر آش حاضر است. یک کاسه بیاورید تا برایتان بریزم.» همین‌که زن رفت کاسه بیاورد پیرمرد تکه سنگ سفید را بیرون آورد و در جیبش گذاشت.

پیرمرد کمی از آش را برای زن صاحب‌خانه توی کاسه‌اش ریخت و بقیه‌ی آن را خودش خورد. زن صاحب‌خانه که هرگز آش سنگ، آن هم به این خوشمزگی نخورده بود، نمی‌دانست چه بگوید و چطور از پیرمرد تشکر کند.

باران بند آمده بود. ماه در آسمان می‌درخشید. همه‌جا را مهتاب گرفته بود. پیرمرد گفت: «حالا دیگر وقت رفتن است. از شما که خانم مهربانی هستید تشکر می‌کنم. خیال می‌کنم که خوب یاد گرفته باشید چطور آش سنگ می‌پزند.» پیرزن گفت: «امیدوارم اگر بازهم از این طرف گذشتید به ما سری بزنید تا باهم آش سنگ بپزیم.»

پیرمرد خوشحال و خندان از خانه بیرون آمد و جاده را گرفت و رفت...

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on