روباه پیر

در زبان فارسی درباره‌ی روباه مثل‌ها داریم و چنان که گفته‌ام او را جانوری حیله گر و نادرست و دو رو دانسته‌اند و افسانه‌ها از او آورده، اینک افسانه‌هایی که از روباه حیله گر به دستم آمد چاپ و پخش می‌کنم، بشنوید:

روباهی بود که در میان روباهان به افسونگری زبان زد همه شده بود و نه تنها مرغ و خروس‌ها از دست او به تنگ آمده بودند بلکه جانورهای دیگر هم که در آن دور و بر بودند مزه‌ی بدجنسی و ناپاکی او را چشیده بودند و هر وقت از دور او را می‌دیدند به گوشه‌ای پنهان می‌شدند.

روباه روزگار جوانی را این جور به نادرستی و ناپاکی به پیری رسانده و هیچ باور نمی‌کرد که روزی پیر بشود و نتواند مثل روزهای جوانی شکم خود را لانه مرغ و خروس کند. اما پیری خواهی نخواهی آمد و روباه را بیچاره کرد. دیگر نتوانست با یک جست و خیز خروسی را بگیرد یا با یک چنگ اندازی خرگوشی را در شکم بدرد. روزگار بر او سخت شد و با گرسنگی دست به یخه شد... بسا می‌شد که دو روز، سه روز چیزی گیرش نمی‌آمد که وصله شکمش کند. رفت توی این فکر که چه حقه‌ای سوار کند که تا زنده است لقمه‌ای بی زحمت به دهنش برسد. هرچه زور زد فکرش به جایی قد نداد و سرگردان ماند.

روزی به طرف شهر آمد که به نان و نوایی برسد، پوزی به استخوانی بزند، لش مرده‌ای را به نیش بکشد. هنوز به چارسوی شهر نرسیده بود که یک نفر او را دید، فریاد کشید: «ای مردم! روباه، روباه. مرغ و خروس هاتان را بپایید.» روباه دید، الان است که به گیر آدمیزاد بیفتد، برگشت و خودش را رساند به پشت بام بازار شهر، دو سه قدمی بیشتر ندویده بود که از دستپاچگی از یکی از سوراخ‌های دکانی افتاد پایین دکان، دکان رنگ رزی بود و از آن بالا یک راست توی خُم رنگ افتاد. سه چهار بار توی خُمره بالا و پایین رفت تا به هزار زحمت خودش را از خمره بیرون کشید و هر جور بود از همان سوراخ با جان کندن به بالای پشت بام بازار شهر آمد و از آنجا به بیابان فرار کرد. صبح که شد روباه به خودش نگاه کرد دید پوستش خوش رنگ شده. نیلی شده و گاهی دَم به سبزی می‌زند. خوشحال شد و گفت: «اسباب کارمان جور شد.» رفت به طرف ده، بالای دیوار، خروسی را دید که می‌خواهد بال به هم بزند و بخواند. خروس تا روباه را دید شناختش که همان بدجنس است که چقدر مرغ و خروس‌ها را خورده و چندتا را بی پدر و مادر کرده، خواست فرار کند ولی تماشای رنگ روباه او را نگه داشت. خروس از بالای دیوار پرسید: «ای بدجنس! این دیگر چه بازی است درآورده‌ای؟» گفت: «ای خروس! این دیگر بازی نیست، من چون پیر شده‌ام و سفر آن دنیام نزدیک شده است، توبه کردم و خدا توبه‌ی مرا قبول کرد و این رخت را به من پوشاند و حالا هم خیال دارم به زیارت خانه‌ی خدا بروم و توبه‌ی درست و حسابی را آنجا بکنم.» این را گفت و دستش را زیر گوشش گذاشت و بنا کرد به خواندن:

«توبه کردم که کار بد نکنم          سر مرغ و خروس را نکنم

دست به آسمان دراز کنم            عوض کار بد نماز کنم

رو سوی خانه‌ی خدا آرم             چون که من بنده گنه کارم

هر که خواهد که آید اندر راه        گو بیا لا اله الا الله»

افسون روباه گرفت، خروس گفت: «حالا که همچنین است بگذار من هم همراه تو بیایم. برای اینکه من هم اندازه‌ی خودم ستم کرده‌ام، به خیلی مرغ‌ها به چشم بد نگاه کرده‌ام، کرم‌های بی‌گناه باغچه را فرو داده‌ام، دان از جلوی جوجه خروس‌های یتیم به زور برداشته‌ام و توی سرشان زده‌ام.» روباه گفت: «اگر این جور است بیا برویم.» خروس از بالای دیوار پر زد پایین و دنبال روباه به راه افتاد. همین طور که می‌رفتند به کنار استخری رسیدند که در آنجا یک مرغابی توی آب بالا و پایین می‌رفت تا چشمش به روباه خورد رفت میان استخر و صدایش را بلند کرد: «که ‌ای بدجنس! دیگر این چه رنگی است درآورده‌ای؟ خروس را به چه حقه‌ای دنبالت انداخته‌ای؟» بعد روش را کرد به خروس و گفت: «ای خروس سفید مهرابی، گوش کن حرف مرغک آبی، گول این پیر پتیاره را نخور، خانه‌ای نیست که از دست این بدجنس به عزا ننشسته باشد!» خروس گفت: «تو درست می‌گویی ولی این، آن روباه پیش نیست، این توبه کرده و خدا توبه‌اش را قبول کرده است و حالا هم خیال دارد به زیارت خانه‌ی خدا برود.» بعد پرهاش را به هم زد و به آواز بلند خواند:

«توبه کرده که کار بد نکند          سر مرغ و خروس را نکند

دست به آسمان دراز کند            عوض کار بد نماز کند

رو سوی خانه خدا کرده است       چون که او بنده گنه کار است

هر که خواهد که آید اندر راه        گو بیا لا اله الا الله»

مرغابی هم گول خورده دنبال خروس و روباه را گرفت. از آنجا رد شدند رسیدند به قلمستانی که در بالای یکی از درخت هاش شانه به سری نشسته بود (که همان هُدهُد باشد) شانه به سر هم مثل مرغابی از دیدن روباه و خروس هاج و واج شد! و وقتی که به آن‌ها گفت: «چرا دنبال این بدجنس راه افتاده‌اید؟» همان جوابی را از مرغابی شنید که مرغابی از خروس. باری روباه از جلو و خروس و مرغابی و شانه به سر هم از پشت سرش به راه افتادند. در این میان رسیدند به یک دسته کبک و تیهو، روباه خیلی دلش می‌خواست که چهار پنج تا از این کبک‌ها را به دنبال خودش بکشد، این بود که بنا کرد به خواندن توبه نامه خودش:

«توبه کردم که کار بد نکنم           سر مرغ و خروس را نکنم

دست به آسمان دراز کنم             عوض کار بد نماز کنم

رو سوی خانه‌ی خدا آرم              چون که من بنده گنه کارم

هر که خواهد که آید اندر راه         گو بیا لا اله الا الله»

این را خواند و از حال رفت و افتاد به زمین و غش کرد، فوری خروس و اردک و هدهد دورش را گرفتند و مشت و مالش دادند و به حالش آوردند، اما کبک‌ها خنده‌ای کردند و پرواز کردند و رفتند و گفتند: «ما این افسونگر را می‌شناسیم. ما مثل خروس و اردک و هدهد، شکار این پیر پتیاره نمی‌شویم.»

بعضی‌ها گفته‌اند که به غیر از خروس و اردک و هدهد، مرغ و کلاغ و لک لک و جانورهای دیگر هم دنبال روباه راه افتادند و بز و خرگوش هم جزو آن‌ها بوده‌اند.

باری چند فرسخی که راه رفتند آفتاب فرو رفت و این‌ها هم به دامنه‌ی کوهی رسیدند. روباه گفت: «چون هوا تاریک است و باید شب را همین جا بمانیم بهتر است که برویم در میان این کوه و در غاری که در آنجاست شب را به روز بیاوریم، تا هم باد و بوران آزارمان ندهد و هم از دست شیر و گرگ و پلنگ آسوده باشیم.» همه گفتند: «هر جور که تو دستور می‌دهی.» این‌ها را ریسه کرد و برد، دم غار و خودش کنار ایستاد که اول آن‌ها وارد بشوند. وقتی همه رفتند تو، خودش آخر سر، آمد دم غار را گرفت. حالا از گرسنگی دلش نا ندارد و می‌خواهد به هر بهانه‌ای هست شکمی از عذاب در بیاورد و لقمه‌ای به گلو برساند.

رویش را کرد به خروس و گفت: «ای خروس می‌دانی که من توبه کار شدم و رو به خانه‌ی خدا می‌روم و هرکس رو به خدا می‌رود نباید بهش ناسزا گفت، تو مرا وقتی دیدی بدجنس گفتی! چرا؟ من بدجنس‌ترم یا تو» تا این حرف از دهان روباه در آمد، جانورها شست شان خبردار شد که روباه چه خوابی برایشان دیده و چه جور توبه کار شده است! خروس گفت: «من وقتی به تو بدجنس گفتم که از توبه‌ات بی خبر بودم. اما حالا تو را بدجنس نمی‌دانم. ولی من چه بدجنسی کرده‌ام.» گفت: «بدجنسی از این بالاتر چی که تو سر به سر مرغ‌های مردم می‌گذاری، حرام و حلال سرت نمی‌شود، مادر و خواهر سرت نمی‌شود، نیمه‌ی شب که مردم در خوابند صدات را ول می‌کنی. مردم را از خواب بیدار می‌کنی...» خروس گفت: «من اذان گوی خدا هستم و خبر صبح را می‌دهم.» روباه گفت: «خدا اذان گوی نادرست نمی‌خواهد، من الان پاداش تو را می‌دهم، بیا جلو ای بدجنس.» تا خروس آمد چون و چرا بگوید، کله‌اش را گرفت و کند. بعد رو کرد به مرغابی و گفت: «تو هم کم‌تر از خروس نیستی، کارهای زشت او را می‌کنی، آب را هم گل آلود و خراب می‌کنی بیا جلو! تا تو را هم پاداش بدهم.» کله‌ی مرغابی را هم کند. نوبت رسید به شانه به سر، گفت: «ای شانه به سر! کی مرده که تو عزیز شده‌ای؟» شانه به سر گفت: «من پیک حضرت سلیمانم و عزیز کرده‌ی آن بزرگوارم.» گفت: «این حرف‌ها را بگذار کنار. آن روزی که سلیمان با تو کار داشت و از بی آبی در زحمت بود و دنبال تو فرستاد، تو چشم چرانی می‌کردی، به سراغ بلقیس به شهر سبا رفته بودی و برای سلیمان تکه گرفتی، مگر سلیمان زن نداشت یا مال و دارایی نداشت که همه‌ی مردم را تشنه گذاشتی و رفتی برای سلیمان زن خوشگل و دارا پیدا کنی؟ مگر تو این کاره‌ای، تو را هم باید پاداش بدهم.» شانه به سر را هم گرفت. شانه به سر همین طور که در دهن روباه بود گفت: «ای روباه از خوردن من شکمی از تو سیر نمی‌شود، من می‌خواهم دو سه کلمه با تو حرف بزنم اگر فرمان می‌دهی بگویم.» روباه گفت: «زودباش بگو ببینم چه می‌خواهی بگویی.» تا این حرف را زد شانه به سر از دهنش افتاد، فوری پرید به طرف بیرون غار.

بعضی‌ها گفته‌اند: هدهد گفت: «من عزیز کرده‌ی سلیمان هستم هر جا که کارش گیر می‌کرد دنبال من می‌فرستاد و این تاجی را هم که می‌بینی بر بالای سر من است سلیمان با دست خودش به سرم گذاشت و اگر باور نداری من بروم مرغ و خروس‌های صحرایی را بیاورم تا آن‌ها گواهی بدهند و تو بدانی من دروغ گو نیستم.» روباه به طمع اینکه شاید این چندتا مرغ و خروس صحرایی را بیاورد گفت: «برو آن‌ها را بیار.»

هدهد از غار بیرون آمد و رو به بیابان پرواز کرد، میان دشت دید یک دسته سوار دارند می‌آیند و جلودارشان هم یک جوان یلی است، پرسید: «شما کجا می‌روید، در این دشت دنبال چه می‌گردید؟» جلودارشان گفت: «خواهر من که دختر پادشاه باشد بیمار است پزشک گفته است، درمان این درد، دل خرگوش و زهره‌ی روباه پیر است. دل خرگوش را پیدا کردیم، حالا دنبال زهره‌ی روباه می‌گردیم.» شانه به سر گفت: «آن هم پهلوی من است، بیایید تا من روباه پیر را به شما نشان بدهم.» شانه به سر از جلو و سوارها از عقب آمدند تا به در لانه روباه رسیدند، شانه به سر فریاد کرد: «ای روباه! بیا بیرون و گواهی گواه‌های مرا گوش کن.»

بعضی‌ها گفته‌اند شانه به سر گفت: «ای روباه چون درباره‌ی من خوبی کردی و مرا آزاد کردی من هم آمدم تا به تو خبر بدهم که پسر پادشاه با یک دسته سوار دنبال تو می‌گردند که زهره‌ات را درآوردند، پاشو تا آن‌ها نیامده‌اند فرار کن» روباه دست پاچه شد، از لانه بیرون آمد که بگریزد:

تا روباه بیرون آمد پسر پادشاه تیر را به چله‌ی کمان گذاشت و روباه را هدف گرفت، زدش و شکمش را درید و زهره‌اش را برای درمان خواهرش برد و از این راه جانورهای آن دور و بر را از شر روباه پیر آسوده کرد.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خانه‌اش نرسید.

در این داستان، چنان که دیدید سرانجام روباه پیر را شانه به سر به کشتن می‌دهد، در افسانه‌های کهن از شانه به سر، داستان‌هایی داریم که چون نامی از او بردیم یکی از آن‌ها را برای شما می‌آوریم.

شانه به سر را در زبان فارسی پوپک و پوپو می‌گفته‌اند، ولی امروز این نام را به کار نمی‌برند و هُدهُد که واژه‌ای عربی است بیشتر زبانزد است و چون این پرنده در پیش سلیمان ارزشی داشته مرغ سلیمان هم به او نام داده‌اند، می گویند سلیمان سراپرده‌ای زد و همه‌ی مرغ‌ها را خواست و با هرکدام به زبان خودش گفتگو کرد. از شانه به سر پرسید: «تو چه هنری داری؟» شانه به سر گفت: «گاهی که از بالای آسمان در اوج پرواز می‌کنم در ژرفای زمین آب و کاریز نهفته را می‌بینم و در لشکرگاه تو، چون من آگاهی بر این راز، بایسته است.»

باری بررسی را کنار بگذاریم و به سراغ افسانه برویم.

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on