کچلک

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک پیرزن فقیر بود یک پسر داشت به اسم کچلک. یک روز پیرزن به کچلک گفت: «در دنیا دیگر هیچ آرزویی ندارم جز اینکه تو را داماد ببینم.» کچلک گفت: «من هم خیلی دلم می‌خواهد که تو دستی بالا کنی و برای من یک زن حسابی بگیری.» گفت: «کی را برات بگیرم؟» گفت: «اگر خوب می‌خواهی، من عاشق دختر پادشاه شده‌ام و از عشقش شب و روز آرام ندارم. تو برو دختر پادشاه را برام خواستگاری کن.»

پیرزن گفت: «پسر، پات را به اندازه‌ی گلیمت دراز کن، ما کجا، دختر پادشاه کجا، مگر همچو چیزی هم می‌شود؟» گفت: «مگر دختر پادشاه غیر از آدمیزاد است؟ او هم مثل ما آدم است.» پیرزن گفت: «با وجود همه‌ی این حرف‌ها دختر پادشاه را نمی‌گذارند ما نگاهش هم بکنیم چه برسد به اینکه دستش را بگیریم بیاوریم توی این خانه. دختر پادشاه را یا به یک شاهزاده‌ی با اسم و رسم می‌دهند یا به یک کسی که خیلی دارا باشد و سرش به کلاهش بیارزد.» کچلک گفت: «من این حرف‌ها سرم نمی‌شود تو باید بروی و دختر پادشاه را برای من بخواهی.» هر چه که ننه نصیحتش کرد و از آسمان و ریسمان برایش مثل آورد که: «این لقمه از گلوی ما پایین نمی‌رود.» کچلک به خرجش نرفت و گفت: «الاولله باید بروی خواستگاری. اگر نروی خودم را تو چاه می‌اندازم و می‌کشم.» پیرزن ناچار فردا صبح زود چادر چاقچور کرد و رفت به طرف قصر پادشاه. حالا بشنوید از پادشاه و دخترش:

پادشاه دختری داشت خوشگل و بانمک که در هفت اقلیم به نام بود. هرکس هم که می‌آمد خواستگاری، پادشاه سنگ جلو پاش می‌انداخت و یک چیزهایی می‌خواست که هرکس می‌شنید جا خالی می‌کرد.

در قصر پادشاه جلو در تالار بیرونی، توی حیاط، دو تا تخته سنگ بود، یکی مال فقیر بیچاره‌ها که می‌رفتند روش می‌نشستند و پادشاه وقتی می‌دید آن رو نشسته‌اند پولی، نانی، لباسی، بهشان می‌داد و با زبان دعاگو روانه‌شان می‌کرد. یک تخته سنگ دیگر هم مال کسانی بود که به خواستگاری دختر می‌آمدند. پادشاه آن‌ها را می‌خواست و باهاشان گفتگو می‌کرد.

باری، پیرزن رفت و روی تخته سنگ خواستگارها نشست. وقتی که پادشاه از اندرون آمد به طرف بیرونی و توی تالار دم اُرسی گرفت نشست چشمش به پیرزن خورد؛ تعجب کرد که این پیرزن فقیر چرا روی تخته سنگ خواستگارها نشسته؟!

پادشاه فراش باشی را صدا زد و گفت: «یک چیزی به این پیرزن بدهید برود و بعد هم بهش بگو دیگر روی این تخته سنگ ننشیند.» فراش باشی گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت باشد! وقتی آمد روی این تخته سنگ بنشیند ما بهش گفتیم: «جای تو اینجا نیست، روی آن یکی بنشین» گفت: «من برای گدایی نیامدم کار دیگر دارم.»» پادشاه گفت: «بگویید بیاید جلو، حرفش را بزند.» پیرزن آمد جلو و به پادشاه گفت: «آمدم که پسر مرا به نوکری قبول کنی.» پادشاه خیال کرد که واقعاً پسرش می‌خواهد نوکر در خانه‌ی پادشاه بشود دلش به حال و وضع پیرزن سوخت. گفت: «خیلی خوب، بیاید یک کاری دستش بدهیم.»

پیرزن دیگر چیزی نگفت و پا شد آمد پهلوی پسرش و تفصیل را براش نقل کرد. کچلک سر مادرش داد زد که: «چرا مطلب را صاف و پوست کنده نگفتی؟ به نوکری قبولش کن کدام است؟ می‌خواستی بگویی آمدم خواستگاری دخترت برای پسرم این دفعه برو و همین طور بگو.» پیرزن خواهی نخواهی باز رفت روی سنگ خواستگاری نشست پادشاه تا دیدش گفت: «ها پیرزن دیگر چیست؟» گفت: «برای همان کار پسرم آمده‌ام.» پادشاه گفت: «من که گفتم یک کاری بهش بدهند.» گفت: «نه کار نمی‌خواهد دختر شما را می‌خواهد.»

تا این را گفت پادشاه دادش به هوا رفت که: «عجب زمانه‌ای شده که یک پیرزن فقیر دختر منِ پادشاه را برای پسرش می‌خواهد!» بعد هم اوقات تلخی زیادی کرد و به پیرزن جواب سر بالا داد. پیرزن هم رفت و تمام تفصیل را برای کچلک گفت. کچلک گفت: «گوش به این حرف‌ها نده تا سه نشود کار نشود فردا هم برو.» پیرزن گفت: «اگر این دفعه آنجا پیدام بشود حسابم پاک است.» کچلک گفت: «نه، اگر مرا دوست داری و می‌خواهی همیشه پهلوت باشم باز هم باید بروی خواستگاری.»

فردا صبح باز پیرزن راه افتاد و رفت روی سنگ نشست. این دفعه دیگر وقتی که پادشاه آمد تو بیرونی و دم تالار و چشمش به پیرزن خورد آتشی شد و رو کرد به وزیرش و گفت: «می‌بینی این رعیت‌های من چقدر پررو هستند! باز هم این پیر کفتار آمده روی سنگ خواستگاری نشسته زود بفرست میر غضب بیاید زبان این زن را از پس کله‌اش درآورد.» وزیر گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت باشد. شگون ندارد که برای خاطر دخترتان پیرزنی را بکشی. تو که بلدی سنگ بزرگ پیش پای خواستگارها بیندازی، این را هم یکی از آن‌ها حساب کن. یک حرفی بزن که برود دنبال کارش.» پادشاه گفت: «راست

می‌گویی.» فوری پیرزن را خواست و ازش پرسید: «چه می‌خواهی؟» پیرزن گفت: «خواهشم همان است که دیروز گفته‌ام.» پادشاه گفت: «من اگر می‌خواستم دخترم را به هرکسی که خواستگاری می‌کند بدهم تا حالا هزار دفعه داده بودم. اما من به هرکسی دختر نمی‌دهم، به کسی دخترم را می‌دهم که هم دارا باشد و هم کارهایی بلد باشد که از کسی دیگر ساخته نباشد. اگر پسر تو این طور است بگو بیاید میدان وگرنه ما را به خیر و تو را به سلامت.»

پیرزن باز هم آمد و تفصیل را به پسرش گفت. پسره رفت تو فکر و بعد، از مادرش پرسید: «ننه، به عقل تو چه می‌رسد؟ من چه کار بکنم که هم یک کاری یاد بگیرم که کسی بلد نباشد و هم چند شاهی پول به هم بزنم؟» مادر گفت: «تو باید حرکت کنی تا خدا هم برکت بدهد. پا شو تا بگویم چه کار کن.» کچلک را بلند کرد و یک پول داد نخودچی کشمش خرید و ریخت توی جیب کچلک و باهم راه افتادند و از دروازه شهر بیرون رفتند و گفت: «فرزند! هر جا که نخودچی کشمش‌ها تمام شد به من بگو.»

کچلک همین طور می‌رفت و نخودچی کشمش‌ها را می‌خورد تا دم یک چشمه‌ای که رسیدند تمام شد. زود به مادرش گفت: «ننه تمام شد.» مادره گفت: «صبر کن ببینم چطور می‌شود.» در این بین رفت کنار چشمه تا دست و رویی تازه کند و آبی بخورد که یک دفعه دید چشمه یک غل بزرگی زد و از لای آب یک درویش آمد بیرون و رو کرد به پیرزن و گفت: «پیرزن، تو کی هستی و با این جوان اینجا چه کار می‌کنی؟» پیرزن تفصیل را براش گفت. درویش قبول کرد که کچلک را ببرد و کاری یادش بدهد و نانی توی سفره‌اش بگذارد. پیرزن هم راضی شد. کچلک و درویش با پیرزن خداحافظی کردند.

پیرزن برگشت رفت به طرف خانه‌اش و درویش هم کچلک را برداشت آمد به محل خودش که یک باغ بزرگی بود، وقتی که به باغ رسیدند درویش زود چند تا دیگ سر بار گذاشت بعد یک کیسه شن آورد و سرش را باز کرد و توی هر دیگی یک خرده شن ریخت و آب هم ریخت روش و به کچلک گفت: «زیر دیگ را اَلُو ]آتش[ کن.» کچلک هم خوش خدمتی کرد و زیر دیگ را اَلُو کرد تا وقتی جوش آمد. بعد از یک ساعت کچلک دید درویش از توی دیگ‌ها خوراکی درآورد: از یک دیگ پلو، از یک دیگ آش، از یک دیگ خورش. ماتش برد که از دیگ چطور می‌شود خوراک‌های درست و حسابی درآورد! خیلی دلش می‌خواست از این کار سر دربیاورد ولی درویش خیلی مواظب بود که کچلک به همان کارهای پادویی برسد و چیزی یاد نگیرد.

یک روز درویش که اسمش کوسه‌ی عیار بود، کچلک را فرستاد پهلوی دخترش مرجانه، توی حیاطی که ته باغ بود دختر وقتی کچلک را دید بی اختیار عاشقش شد. از این قضیه چند روزی گذشت تا اینکه یک روز مرجانه که سخت عاشق کچلک شده بود بهش گفت: «ای جوان، بدان که اگر پدر من بفهمد تو از کارش سر درآوردی و چیزی می‌فهمی تو را توی دیگ آبجوش و دوا می‌اندازد و به صورت شمش طلا در می‌آورد. تو باید همیشه خودت را به نفهمی بزنی.»

کچلک هم میزان دستش آمد و هر وقت کوسه‌ی عیار ازش سؤالی می‌کرد و می‌خواست بفهمد این هوشش چطور است، خودش را می‌زد به خَرخَری] نفهمی[ و جواب‌های نادرست می‌داد، البته کوسه خوشش می‌آمد. از قدیم هم می‌گفتند: «یک مرید خر بهتر از یک بدره ]کیسه[‌ی زر.» بی رودروایسی برایتان بگویم:

باری، به این شکل کوسه دیگر با خاطر جمع روبه روی کچلک کار‌هاش را می‌کرد.

کچلک هم از یک طرف ششدانگ حواسش را جمع می‌کرد که ببیند کوسه چطور این کارها را می‌کند و یاد بگیرد و از طرف دیگر با مرجانه روهم ریخت و اسرار و فوت کوزه گری را از زبان او بیرون می‌کشید و وردهایی که به درد می‌خورد از روی کتاب کوسه، توی یک بیاضی]دفترچه‌ای[ برای خودش می‌نوشت تا بعد از چهل روز. یک روز آمد پهلوی کوسه‌ی عیار گفت: «رخصت بده بروم سری به مادرم بزنم و حالی ازش بپرسم. اگر قسمت شد دوباره اینجا برگردم.» کوسه‌ی عیار که از شاگردش راضی بود دلش نمی‌خواست از پیشش برود گفت: «ننه را ول کن همین جا پهلوی خودمان باش.» گفت: «نه، بگذار بروم انشاالله بر می‌گردم.»

اما کوسه راضی نمی‌شد. وقتی دید راضی نمی‌شود خودش را زد به خل بازی و نافرمانی. کوسه گفت: «ای داد بیداد! این یکی چیز یاد نگرفته می‌خواهد دیوانه بشود پیش از اینکه خوب دیوانه بشود باید گفت اگر می‌خواهی بروی برو.»

همین که کچلک خواست راه بیفتد کوسه گفت: «کجا؟ مگر می‌توانی به این آسانی‌ها برگردی سر جات. بیا جلو، چشمت را به هم بگذار و دستت را به من بده تا همان طوری که آوردمت برگردانمت.» کچلک گفت: «بسیار خوب.» چشمش را هم گذاشت و دستش را داد به کوسه.

کوسه وردی خواند و بعد از یک ساعت به کچلک گفت: «چشمت را وا کن.» تا چشمش را وا کرد خودش را کنار همان چشمه‌ای دید که با ننه‌اش کوسه را روز اول آنجا دیدند، کچلک معلقی زد و دست کوسه را ماچ کرد و آمد به طرف خانه.

نزدیک غروب به خانه رسید و در زد. مادرش در را وا کرد خیلی خوشحال شد که پسرش صحیح و سالم برگشته. شامی درست کرد باهم خوردند و مدتی حرف زدند و بعد خوابیدند. صبح که شد کچلک گفت: «ننه، من چیزهایی یاد گرفته‌ام و حالا به هر صورتی که بخواهم در می‌آیم برای این یک خرده پول دار شویم. یک ساعت دیگر می‌روی تو طویله یک اسب عربی قیمتی هست آن را می‌بری توی میدان صد اشرفی می‌فروشی. اما مواظب باش وقتی که فروختی افسارش را از گردنش باز کنی و بیاری که با افسارش نفروشی.» ننه گفت: «خیلی خوب.»

کچلک وقتی این حرف را به مادرش گفت آمد توی طویله و فوری وردی خواند و شد به صورت یک اسب عربی. مادره هم آمد دهنه‌ی اسب را گرفت و برد توی میدان. از قضا وزیر پادشاه با مهترش آمده بود به میدان تا اسبی بخرند. چشمش به این اسب خورد خوشش آمد و پیرزن را صدا کرد و گفت: «اسب را چند می‌فروشی؟» گفت: «بی چک و چونه صد اشرفی.» وزیر کیسه را وا کرد و صد اشرفی داد به پیرزن و پیرزن آمد افسار را از گردن اسب بردارد مهتر گفت: «چرا افسارش را بر می‌داری؟» گفت: «مگر نمی‌دانی این اسب احتیاج به افسار ندارد و خودش عقب تو می‌آید.» مهتر دید راست می‌گوید اسب آرام و مطیع عقب سر وزیر و خودش دارد می‌آید. وزیر گفت: «معلوم می‌شود خیلی نجیب است.» مهتر گفت: «من که تا به حال اسب به این قشنگی ندیده بودم. هم سر و سینه‌اش خوب است هم خوب دُم می‌گیرد.» وزیر از خوشحالی دلش نیامد اسب را سوار بشود با مهتر آمدند توی طویله که آخُر اسب را درست کنند، همین طور که مهتر دست به گردن و کفل اسب می‌کشید دیدند اسبه کوچک شد کوچک شد تا شد به اندازه‌ی یک موش. مهتر و وزیر ماتشان برد که چرا این طور شد عقب موشه کردند که موشه رفت توی یک سوراخ این‌ها یک خرده به هم نگاه کردند و از طویله آمدند بیرون.

از آن طرف پیرزن از میدان برگشته بود و هنوز درست از خستگی درنیامده بود که دید پسرش آمد. صد اشرفی را با افسار به پسرش داد. کچلک گفت: «بارک الله، ننه خوب کاری کردی که افسار را از گردنش برداشتی و الا دیگر دستت به من نمی‌رسید، حالا گوش کن فردا صبح که از خواب پا شدی می‌روی توی طویله یک قوچ جنگی هست می‌بری پنجاه اشرفی می‌فروشی اما همان طور که گفتم حواست را جمع کن وقتی فروختی افسار را از گردنش وردار و با خود به خانه بیاور.» ننه گفت: «خیلی خوب.» و فردا توی طویله یک قوچ جنگی دید برد بازار برای فروش.

از قضا پهلوان شاه به بازار آمد، تا این قوچ را دید آمد نزدیک گفت: «پیرزن این قوچ، چند؟» گفت: «یک کلام پنجاه اشرفی.» پهلوان از کیسه کمرش پنجاه اشرفی درآورد تو دست پیرزن گذاشت. پیرزن هم زود افسار را از گردن قوچ وا کرد. پهلوان گفت: «چرا افسارش را نمی‌دهی.» گفت: «این قوچ آموخته است و افسار نمی‌خواهد خودش از عقب می‌آید.»

پهلوان دید راست می‌گوید. خوشحال شد و قوچ را برد سر گذر با یک قوچ دیگر دعوا بیندازد. مردم جمع شدند و قوچ‌ها را آوردند وسط میدان. قوچ‌ها چشمشان به هم افتاد هرکدام عقب عقب رفتند بعد یک دفعه حمله کردند به هم، قوچ پهلوان با شاخ زد توی پهلوی قوچ دیگر و شکمش را سفره کرد و خودش به شکل دود پیچید و رفت به هوا. پهلوان و مردم همه انگشت به دهان حیران و سرگردان ماندند. از آن طرف پیرزن هم رسید به خانه. هنوز نفس تازه نکرده بود که پسرش وارد شد و این پنجاه اشرفی را هم از ننه گرفت و گذاشت روی صد اشرفی بعد رو کرد به ننه و گفت: «فردا صبح توی طویله یک آهو میاد، می‌بری میدان، صد و پنجاه اشرفی می‌فروشی اما همان طوری که بهت گفتم مواظب باش افسارش را ورداری و بیاری.»

فردا صبح مادر کچلک آمد توی طویله دید بله یک آهوی خوش چشم قشنگی توی طویله است این را هم ورداشت و برد بازار. از قضا پسر پادشاه با لله باشی و چند تا غلام و فراش آمده بود میدان تا چشمش به آهو خورد خوشش آمد گفت: «این آهو را برای من بخرید.» رفتند جلو به سراغ پیرزن که آهو را به چند می‌فروشی؟ گفت: «صد و پنجاه اشرفی.» صد و پنجاه اشرفی دادند آهو را گرفتند. پیرزن پیش از اینکه آهو را بدهد افسارش را برداشت، گفتند: «بگذار افسارش باشد.» گفت: «آهو افسار لازم ندارد و خودش رام و آموخته است.» پسر پادشاه فوری به لله باشی گفت یک خرده کشمش براش بخرد که توی جیبش بریزد و به آهو بدهد. لله باشی کشمش خرید و توی جیب پسر پادشاه ریخت. پسر پادشاه دست می‌کرد به جیبش و کشمش در می‌آورد و دهن آهو می‌گذاشت.

آهو هم عقبش می‌دوید. یواش یواش آهو راه جیب را پیدا کرد و دیگر زحمت به پسر پادشاه نمی‌داد، خودش سر می‌کرد توی جیب پسر پادشاه و می‌خورد. پسر پادشاه هم خیلی از این کار آهو خوشش می‌آمد. در جیبش را به روی آهو باز نگه می‌داشت که یک دفعه دید سر و دست آهو رفت توی جیبش. صداش را بلند کرد که: «لله باشی، آهو دارد می‌رود توی جیبم.» لله نگاه کرد دید سر و دست آهو و بعد هم تنه و پاش رفت توی جیب پسر پادشاه. لله و فراش‌ها و مردمی که آنجا بودند تعجب کردند و ماتشان برد که این چه حسابی است؟ در این بین پسر پادشاه دست کرد توی جیبش که ببیند از آهو خبری هست یا نه یک دفعه یک گنجشک از جیبش بیرون پرید و رفت.

باز هم از آن طرف پیرزن وارد خانه شد و پشت سرش کچلک آمد و پول‌ها را از ننه هه تحویل گرفت و گذاشت روی آن پول‌ها و بعد گفت: «ننه، فردا صبح از توی طویله یک الاغ بندری می‌بری میدان صد اشرفی می‌فروشی اما همان طور که بهت گفتم وقتی فروختی افسارش را ور می‌داری با خودت میاری گفت: «بسیار خوب.»

فردا شد. پیرزن از توی طویله الاغ را برداشت برد میدان که بفروشد. از قضا کوسه‌ی عیار هم آمده بود تو میدان. تا چشمش به پیرزن و الاغ خورد مطلب را تا آخرش خواند. آمد جلوی پیرزن و الاغ.

کچلک که به صورت الاغ شده بود از دیدن کوسه‌ی عیار پاهاش سست شد اما ننه اصلاً کوسه را نشناخت. باری، کوسه‌ی عیار گفت: «پیرزن این الاغ را چند می‌فروشی؟» گفت: «صد اشرفی.» گفت: «بده من.» پیرزن آمد افسار را از گردن الاغ بردارد گفت: «من با افسار می‌خرم.» پیرزن گفت: «با افسار نمی‌فروشم.» گفت: «صد اشرفی هم برای افسارش می‌دهم.» پیرزن گفت: «نه، نمی‌فروشم.» گفت: «دویست اشرفی می‌دهم.» گفت: «سیصد اشرفی.» خلاصه قیمت افسار را تا پانصد اشرفی بالا برد. اینجا دیگر طمع، چشم پیرزن را کور کرد و راضی شد. الاغ بدبخت هم هر چه به پیرزن نگاه کرد که بلکه مقصودش را بفهمد و افسار را نفروشد پیرزن نفهمید یا به خاطر پول‌ها نخواست بفهمد.

کوسه‌ی عیار افسار الاغ را گرفت و پرید سوارش شد و گفت: «به من نارو می‌زنی! خودت را به سادگی و خَرخَری زدی از لِم و افسون کار ما سر درآوردی و در رفتی، خیال کردی گذار پوست به بازار دباغ نمی‌افتد؟ سزات را کف دستت می‌گذارم.» الاغ را برداشت و آورد توی باغ همان جایی که منزل داشت. دخترش را صدا زد و گفت: «مرجانه، بیا» مرجانه آمد ازش پرسید: «این الاغ را می‌شناسی؟» مرجانه یک خرده ورانداز کرد و گفت: «کچلک نیست؟» گفت: «چرا!» مرجانه چون کچلک را دوست می‌داشت خیلی دلش سوخت و با خودش گفت: «ای داد بیداد که بابام او را می‌کشد!» توی این فکرها بود که کوسه‌ی عیار صدا زد: «مرجانه، آن کارد را وردار بیار.» مرجانه چاره‌ای نداشت. پا شد کارد را ورداشت که برای پدرش بیاورد. این فکر براش پیش آمد که: «چرا من کارد را ببرم که کچلک را بکشد.» به بهانه‌ی این که کارد را می‌خواهم بشورم آمد دم حوض و کارد را انداخت توی حوض، بعد شروع کرد به فریاد زدن که: «بابا جان! آمدم کارد را بشورم از دستم افتاد تو حوض.»

کوسه بنا کرد فحش دادن که: «کارد شستن نمی‌خواست تو هم وقت پیدا کردی زود باش برو تو حوض درآر.» مرجانه گفت: «من می‌ترسم بروم تو آب.» گفت: «بیا افسار این را نگه دار و مواظب باش از گردنش درنیاید تا من بروم و کارد را از توی حوض دربیاورم.» تا کوسه رفت کارد را بیاورد مرجانه افسار را شل کرد که از گردن الاغ دربیاد. الاغ به صورت کفتری شد و پرواز کرد. کوسه آمد دید شکار از دستش در رفته او هم فوری یک عقاب شد و عقب کفتر را گرفت. یک وقتی کفتر پشت سرش را نگاه کرد دید عقاب دارد تیز به طرف او می‌آید تند کرد و خودش را رساند به باغ پادشاه و یک گل سرخ شد و به درخت گل چسبید. عقاب هم به صورت درویش شد و آمد دم در باغ پادشاه. از قضا پادشاه هم نزدیک درخت گل روی فرش ابریشمی نشسته بود. دربان باشی آمد پیشش که: «قربانت گردم! درویشی آمده دم در.» پادشاه گفت: «یک چیزی بهش بدهید برود.» آمدند پولش بدهند قبول نکرد گفت: «من پول نمی‌خواهم آن گل سرخی را می‌خواهم که به آن درخت است و می‌خواهم با دست خود بچینم.» پادشاه گفت: «خیلی خوب، بگویید بیاید برود بچیند.» درویش آمد که گل را بچیند گل پرید و به صورت یک تکه یاقوت به تاج پادشاه چسبید. پادشاه تعجب کرد: «این چه حسابیست!» درویش گفت: «قربان! این تکه یاقوت را می‌خواهم.» گفت: «خیلی خوب به تو بخشیدم» تاجش را ورداشت که درویش یاقوت را ازش بکند که یاقوت به صورت انار شد و ترکید و دانه‌هایش روی زمین پخش شد. فوری درویش هم به صورت خروسی شد بنا کرد دانه‌های انار را تند تند ورچیدن.

هنوز دانه‌ها را تمام نکرده بود که یکی از دانه‌ها به صورت شغالی شد. بیخ خر خروس را گرفت و خفه‌اش کرد. پادشاه و آن‌هایی که دورش بودند مات و متحیر انگشت به دهن حیران و سرگردان ماندند و هوش و حواسشان پهلوی شغال بود که دیدند شغال سه دور، دور خودش چرخید. پوستش ترکید و از پوست شغال یک جوانی در آمد. پادشاه بیشتر بهت زده شد رو کرد به وزیر که: «این کیست؟» گفت: «این کچلک پسر پیرزنی است که چندی پیش دختر قبله‌ی عالم را خواستگاری کرد و پادشاه سنگ جلوی پایش گذاشت که باید شوهر دختر من این طور و این طور باشد و کارهای غریب و عجیب بکند.» پادشاه خیلی از کچلک خوشش آمد.

ازش پرسید: «تفصیل حالت را بگو و بگو ببینم این درویش کی بود؟ این کارها چی بود؟ و این لِم ها را از کجا یاد گرفتی؟» کچلک از اول تا آخر شرح حال خودش را برای پادشاه گفت. پادشاه خیلی خوشش آمد گفت: «همان طوری که به مادرت وعده دادم سر قولم ایستادم. دختر من مال تو.» فرستادند عقب مادر کچلک، آمد. مشغول تهیه عروسی شدند هفت شبانه روز شهر را آذین بستند روز هفتم دست دختر را توی دست کچلک گذاشتند و چون پادشاه پسر نداشت کچلک را ولیعهد خودش کرد.

این قصه چند جور گفته شده که از همه معروف‌تر و مهم‌تر همین بود که بعد از مقابله با چند نسخه در اینجا نقل کردم. در نسخه‌ای که از صادق هدایت گرفتم و از مشهد برایش فرستاده بودند اسم کچلک را بوعلی نوشته بود و در یک نسخه دیگر هم بوعلی سینا. من در فروردین 1321 این افسانه را به اسم همت یار در رادیو گفتم و درست به خاطر ندارم چه کسی برای من نقل کرد. در هر صورت نسخه‌هایی که به درد من خورد بعد از نسخه‌ی صادق هدایت (به روایت اهل خراسان) نسخه‌ی نورالله صابری که از ملایر و ع. کامران از اهواز و مجید مهاجر، امیر مستعان، عزیزالله مشکور از تهران بود. از همدان علی اکبر چایی چی و از کرمانشاه مرتضی فخرایی و از تهران دوشیزه عفت مجتهدی این داستان را به شکل دیگر نوشته‌اند که می‌توان گفت از شاخه‌های این داستان نیست و خودش مستقل است. آن را نیز تصحیح کرده به نظر شما می‌رسانم. بعضی‌ها قصه «نیست در جهان» را جزو این قصه می‌دانند ولی به نظر من آن قصه‌ای جداگانه است. در بعضی نسخه‌ها رفتن اسب را به سوراخ موش که خود داستان علیحده است و اصلش رفتن قاطر به آفتابه بوده قاتی این داستان کرده‌اند.

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on