شاه و وزیر

روزی بود، روزگاری بود. شهری بود، شهریاری بود. زنی داشت که در خوشگلی لنگه نداشت. هم پادشاه او را دوست می‌داشت و هم او برای شاه دلش غش و ضعف می‌رفت.

این پادشاه یک وزیری داشت خیلی بدچشم و بدجنس که گلویش پهلوی زن پادشاه گیر کرده بود. اما جرأت اینکه این راز را به کسی بروز بدهد نداشت، برای اینکه می‌دانست اگر به گوش شاه برسد شقه شقه‌اش می‌کنند و تکه‌ی بزرگش گوشش است. اما شب و روز تو این فکر بود که هر طوری شده پادشاه را پس بزند و خودش بیاید سر جای پادشاه و داد دلی از وصال آن زن بگیرد.

مدتی گذشت تا روزی، درویش دنیا دیده‌ای که خیلی چیزها بلد بود، وارد شهر شد. آن درویش هر روز وسط میدان شهر معرکه می‌گرفت و مردم را دور خودش جمع می‌کرد، و کارهایی می‌کرد که مردم انگشت به دندان و حیران می‌ماندند. خبر به پادشاه بردند که: «بله! یک درویشی آمده و این جور کارها می‌کند.» پادشاه وزیرش را خواست و گفت: «برو ببین این درویش کیست و چه کار می‌کند و اینجا آمده چه کند؟» وزیر رفت و درویش را دید و آمد پهلوی پادشاه و گفت: «ای پادشاه! این درویش حقه بازی می‌کند، چند چشمه کار بلد است که راه نان دانیش است.» پادشاه گفت: «ورش دار بیار تا من هم تماشایی بکنم و هم ببینم چه کارهایی می‌کند.»

وزیر رفت پیش درویش و آوردش پهلوی پادشاه. پادشاه کارهای درویش را دید و تعجب کرد. اما به درویش گفت: «این‌ها که چیزی نیست من از این بالاترهاش را هم دیده‌ام.» درویش به رگ غیرتش برخورد و گفت: «حالا که این طور است بگو اتاق را خلوت کنند تا من یک کاری بکنم که تا روز قیامت انگشت به دهن بمانی.» پادشاه گفت: «خلوت» همه از اتاق رفتند بیرون و خلوت کردند.

پادشاه و درویش که تنها ماندند. درویش گفت: «ای پادشاه کار من این است که از جلد و پوست خودم در می‌آیم و می‌روم تو پوست دیگر. حالا بگو یک مرغ بیارند تا من نشانت بدهم.» پادشاه گفت مرغ آوردند. درویش مرغ را خفه کرد. بعد از جلد خودش درآمد رفت تو تن مرغ. پادشاه دید عجب! مرغ که مرده بود زنده شد و بنای قدقد را گذاشت و درویش هم مثل مرده بدنش سرد شد و کنار اتاق افتاد!

چند دقیقه‌ای گذشت دوباره درویش از جلد مرغ درآمد و رفت تو جلد خودش. باز مرغ، مرده افتاد زمین و درویش زنده شد!

پادشاه از کار درویش ماتش برد و گفت: «ای والله» و بنا کرد به درویش اصرار کردن که: «هر چه بخواهی بهت می‌دهم. لِم ]روش[ این کار را یاد من بده.» درویش گفت: «یک خُم خسروی طلا می‌خواهم.» پادشاه راضی شد. یک خُم خسروی طلا به درویش داد.

درویش گفت: «یک شرط دیگر هم دارد که این مطلب را نباید به کسی بگویی و بی اجازه‌ی من هم نباید این لِم را یاد کسی بدهی.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» درویش هم لِم این کار را یاد پادشاه داد و گفت: «خُم خسروی را هم شب که هوا خوب تاریک شد طوری که وزیر نفهمد برام بفرست.»

پادشاه دیگر کارش را گذاشته بود زمین، هی تو جلد این و آن می‌رفت. وزیر با خبر شد و فهمید که این کار را درویش یادش داده. یک شب پنهانی فرستاد عقب درویش و بهش گفت: «هر چه می‌خواهی بهت می‌دهم این کاری که یاد پادشاه دادی یاد من هم بده.» درویش که عاشق دلخسته‌ی دختر وزیر بود و با این لباس و این کارها آمده بود که دختر را به چنگ بیاورد گفت: «به یک شرط یادت می‌دهم که دختر خودت را به من بدهی.» وزیر، اول یک خُرده جا خورد و بعد گفت: «خیلی خوب.» و رفت پهلوی دخترش و تفصیل را به دختر گفت. دختر گفت: «پدر جان، من هرگز همچه کاری نمی‌کنم، زن درویش نمی‌شوم، برای اینکه میان سر و همسر نمی‌توانم سر بلند کنم. تو به درویش بگو اگر دختر مرا می‌خواهی همان طور که رسم شهر ماست باید یک خُم خسروی طلا بیاری تا دختر را ببری.» وزیر گفت: «خیلی خوب.» فردا درویش را صدا زد و مطلب را گفت که: «من حاضرم دخترم را به تو بدهم ولی، دخترم راضی نیست، می‌گوید باید یک خم خسروی طلا بیاورد.» درویش گفت: «قبول دارم.» وزیر هم به دختر گفت: «تو خودت را راضی نشان بده، وقتی کار خودمان را کردیم یک کلاهی سرش می‌گذارم.» وزیر به درویش گفت: «برو خُم را بیاور و لم را یاد من بده و دختر را وردار برو.»

درویش خوشحال شد و تمام این کارها را کرد. اما همین که خواست دست دختر را بگیرد و ببرد وزیر گفت: «این طور که نمی‌شود، من وزیر پادشاهم. وسط مردم انگشت نما هستم. باید تهیه ببینم اهل ولایت را خبر کنیم. وانگهی یک چله صبر کنیم بعد بساط عروسی را راه بیندازیم.»

باری، گفتگوشان شد و وزیر بهانه گرفت و زد درویش را از خانه بیرون کرد. درویش هم از غصه‌ی دختر سر به بیابان گذاشت.

حالا بشنوید از وزیر، وزیر وقتی درویش بینوا را گول زد و لِم را ازش یاد گرفت رفت پهلوی پادشاه و گفت: «ای پادشاه، این کاری که تو بلدی من هم بلدم اما خوب نیست متصل روبه روی این و آن این کار را بکنی پادشاه سبک می‌شود. اما برای اینکه یادت نرود هر وقت که تنها هستی این کار را می‌کنیم.» پادشاه گفت: «راست می‌گویی.»

چند روزی از این صحبت گذشت. یک روزی وزیر به پادشاه گفت: «بیا برویم شکار، اما کسی را همراه نبریم که اگر خواستیم تو جلد حیوانی یا مرغی برویم کسی نبیند.» پادشاه گفت: «خیلی خوب.» دوتایی راه افتادند.

وزیر دو سه فرسخی پادشاه را از شهر دور برد و رسانید کنار دهی. در این بین چشمش به آهویی خورد و تاخت کرد و آهو را با تیر زد آهو مُرد و افتاد به زمین. وزیر گفت: «پادشاه حالا وقتش است که بروی توی جلد آهو.» پادشاه گفت: «راست می‌گویی.» از اسب پیاده شد و رفت تو جلد آهو.

از این طرف پادشاه رفت تو جلد آهو، از آن طرف هم وزیر رفت تو جلد پادشاه و بدن وزیر افتاد روی زمین. فوری وزیر که به صورت پادشاه درآمده بود به تاخت رفت به ده. اهل ده به هوای پادشاه همه جلوش صف بستند. او هم گفت: «من با وزیر به شکار آمده بودیم یک دفعه وزیر دل درد گرفت و مُرد حالا سه چهار نفر از شماها بیایید و کمک کنید جسدش را ببرید شهر تحویل زن و بچه‌اش بدهیم.» دهاتی‌ها کمک کردند، نعش وزیر را بردند به شهر، زن و بچه‌اش هم خیلی گریه کردند و خاکش کردند.

اما وزیر که تو جلد پادشاه رفته بود یک راست آمد به طرف قصر. همهمه افتاد تو قصر که شاه آمد.

همه‌ی عمله و اکره‌ی دربار و بادمجان دور قاب چین‌ها رفتند جلو تعظیم کردند. دم عمارت قصر رکابش را گرفتند و از اسب پیاده‌اش کردند.

وزیر یک سر رفت به طرف حرمسرا. همان زن سوگلی پادشاه که وزیر چشمش دنبال او بود تا از دور دید که شاه می‌آید دوید دم در پیشوازش. اما همین که نزدیک شد دید این فقط ریخت و لباس و شکل و شمایل شاه را دارد، ولی آن حالی که پادشاه داشت و آن بویی که پادشاه می‌داد ندارد و نمی‌دهد.

اصلاً نفهمید چطور شد که تو ذوقش خورد. اما وزیر که تو جلد و لباس و بدن شاه رفته بود وقتی که چشمش به سر و صورت و تن و بدن و قد و اندام این زن خورد سر و شانه‌ای گرفت و تو دلش گفت: «تمام این زحمت‌ها برای این بود که به وصال این زن برسم و الحمدالله که رسیدم.» اما هر چه بیشتر به این زن مهربانی می‌کرد زن بیشتر ازش می‌گریخت و اصلاً طرفش نمی‌رفت و شب و روز تو غم و غصه بود که چرا من از این مرد خوشم نمی‌آید و در فکر چاره بود که بگذارد و فرار کند.

حالا بشنوید از پادشاه: وقتی پادشاه رفت تو جسم آهو و وزیر رفت تو جسم او، پادشاه فهمید که وزیر بهش حقه زده ترسید که مبادا با تیر بزندش و یکبارگی خودش را راحت کند. ناچار پا گذاشت به فرار و از صحرایی به صحرایی می‌رفت تا رسید به یک جنگل، دید زیر یک درخت یک طوطی مرده افتاده خوشحال شد و زود از جلد آهویی درآمد رفت تو جلد طوطی و پر زد رفت روی درخت نشست و قاطی طوطی‌ها شد.

روزها گذشت تا یک روز که توی جنگل با طوطی‌ها از درخت بالا و پایین می‌رفت از پشت درخت‌ها یک شکارچی را دید دام پهن می‌کند. این طوطی به طوطی‌های دیگر گفت: «این شکارچی برای ماها دام پهن کرده، خوب است که فرار کنید.» همه فرار کردند اما خودش آمد روی زمین نشست و مثل اینکه نمی‌داند، گل چین گل چین رفت رفت یک دفعه افتاد تو دام.

شکارچی خوشحال و خندان آمد طوطی را گرفت. طوطی نگاه کرد دید این شکارچی به نظرش آشنا می‌آید. خوب ذهنش را زیر و رو کرد دید این همان درویشی است که تو جلد رفتن را یادش داده بود. اما به روی خودش نیاورد. همین قدر گفت اگر می‌خواهی از بغل من برات فایده‌ای باشد مرا ببر به فلان شهر و به پادشاه آنجا به صد اشرفی بفروش.

شکارچی دید اسم شهری را می‌برد که دختر وزیر آنجاست و با پادشاه آنجا آشنا شده این حرف طوطی برق امیدی به دلش شد و گفت: «راست می‌گوید آنجا می‌روم و طوطی را می‌فروشم و اگر نشد چغلی وزیر را هم به شاه می‌کنم.» طوطی را ورداشت آورد به آن شهر و رفت پهلوی پادشاه. پادشاه از طوطی خوشش آمد گفت: «چند؟» گفت: «صد اشرفی.»

در وقت حرف زدن، شکارچی از پادشاه دو به شک شد که این نباید آن پادشاه باشد و حال و اخلاقش مثل وزیر است. اما به روی خودش نیاورد و طوطی را داد و صد اشرفی گرفت. فوری پادشاه غلام خودش را خواست و طوطی را فرستاد برای زنش که اسباب سرگرمیش باشد.

وقتی طوطی را بردند به اندرون و زنش را دید خیلی خوشحال شد اما دید زنش خیلی لاغر است و بی دل و دماغ. طوطی گفت: «خانم شما چرا تو فکری؟ چرا لاغری؟» گفت: «بی بی طوطی دست از دلم وردار! من دردی دارم که نمی‌توانم به کسی بگویم.» گفت: «به من بگو.» گفت: «تو چه کاری ازت ساخته است؟» گفت: «شاید ساخته باشد، بگو.»

از این اصرار، از آن انکار. بالاخره گفت که: «من زن پادشاه بودم و دوستش داشتم همیشه دلم پهلوش بود تا یک روز که شاه با وزیر رفت به شکار خبر آوردند که وزیر دل درد گرفت و مُرد.

بعد شاه آمد تو اندرون. من دیدم حال و بوی شاه که ازش خوشم می‌آمد در این نیست. فهمیدم سِری توی کار هست و از آن روز تا حالا یک ماه است من شب و روز آرام ندارم و تو فکر و غصه هستم و این آدم هم هر کاری کرده که مرا با خودش اُخت و مهربان کند نتوانسته و من هیچ آرزویی ندارم جز اینکه از اینجا خلاص بشوم.»

طوطی گفت: «خانم، مرا بو کن ببین بوی شوهرت را می‌دهم؟» زن آمد جلو طوطی را بو کرد و ماتش برد. گفت: «ای وای! بوی خود پادشاه است.» طوطی گفت: «من خود پادشاه هستم و تفصیل را از اول تا آخر برای زنش گفت.» زن گفت: «حالا تکلیف چیست؟» گفت: «امشب که وزیر می‌آید پهلوی تو، اول در قفس مرا باز بگذار. بعد یک خرده تو روش بخند و روی خوش نشان بده. بعد ازت می‌پرسد چه می‌خواهی؟ بگو دلم می‌خواهد مثل همیشه تمام سر و سِرت پهلوی من باشد. اما تو بعد از آن که از شکار برگشتی با من آن طوری که بودی نیستی آن وقت می‌گوید نه، هستم. تو بگو اگر راست می‌گویی لِمی را که درویش یادت داد به من هم یاد بده وقتی راضی شد باقیش با من.» زن پادشاه همین کار را کرد.

وقتی که پادشاه دروغی، راضی شد لم را یاد زن بدهد زن زود فرستاد یک سگ سیاه آوردند و کشتند. آن وقت وزیر از توی جلد پادشاه درآمد و رفت تو جلد سگ.

فوری پادشاه هم از جلد طوطی درآمد رفت تو جلد خودش و گفت: «ای وزیر بدجنس، به من نارو زدی. حالا سزایت این است که تا عمر داری سگ سیاه باشی.» زن خوشحال شد و پادشاه فوری فرستاد عقب درویش. وقتی درویش آمد تفصیل را به درویش گفت. درویش هم تفصیل خاطرخواهی خودش را با دختر وزیر نقل کرد. پادشاه درویش را وزیر خودش کرد و دختر وزیر اولی را هم براش گرفت.

وزیر بدجنس را هم که سگ شده بود دم طویله بستند و هر روز یک تکه استخوان براش می‌انداختند و یک دست کتک مفصلی هم بهش می‌زدند تا مرد.

بالا رفتیم ماست بود، پایین آمدیم دوغ بود، قصه‌ی ما دروغ بود.

این داستان را پیش از شهریور 1320 در رادیو گفتم. اما به خاطر ندارم کی برای من نقل کرده و کجا شنیده‌ام. از اندوخته‌های حافظه‌ی من است. چیزی که لازم است بدانید من شاخ و برگی به این قصه داده‌ام ولی اصل آن را دست نزده‌ام و از افسانه‌های قدیم است.

بعد از آنکه قصه‌ی شاه و وزیر را نوشتم و به چاپ دادم، تصحیح دومش هم تمام شد و صفحه بندی هم کردند، توسط توراندخت گنجی یک نسخه از این داستان به دست من رسید که با آنچه من در اینجا نقل کردم زیاد تفاوتی ندارد جز این که خیلی مختصرتر است و مقدمه آن که نظر وزیر نسبت به زن شاه است و همچنین عاقبت صیاد را آن طور که نقل کرده‌ام ندارد. چیزی که در قصه‌ی گنجی هست این است که می‌گویم:

بعد از آنکه طوطی به چنگ صیاد افتاد، طوطی گفت مرا به فلان شهر ببر و صد تومان بفروش. صیاد (که در این قصه غیر از درویش است.) طوطی را به قاضی شهر فروخت. یک روز قاضی در محکمه نشسته بود دید یک مرد و یک زن به مرافعه آمدند. زن گفت: «ای قاضی، این مرد در خواب با من عروسی کرده و من از دست او شکایت دارم.» قاضی از مرد پرسید: «این زن چه می‌گوید؟» گفت: «حقیقت حال این است که من خاطر این زن را می‌خواستم و هر چه خواستگار فرستادم و حاضر شدم هر جور خرجی برایش بکنم این زن راضی نشد تا اینکه من خواب دیدم با او عروسی کردم. وقتی از خواب بیدارم شدم دیدم سرد شده‌ام و دیگر از این زن خوشم نمی‌آمد. مدتی گذشت این زن به سراغ من آمد که تو که این همه سوخته برشته بودی چرا نمی‌آیی من حاضرم که با تو عروسی کنم. من هم راستش را به او گفتم که خواب دیدم با تو عروسی کردم و حالا دیگر زده شده‌ام. حالا این زن به سراغ من آمده که تو مرا رسوا کردی حکماً باید مرا بگیری و الا پیش قاضی می‌روم. آمدیم پهلوی شما که حکمی میان ما بکنی.» قاضی گفت: «من با این همه علمی که خوانده‌ام نمی‌توانم حکمی بکنم.» طوطی گفت: «ای قاضی، اگر حکمش را بکنم چه به من می‌دهی؟» قاضی گفت: «تو را می‌فرستم خانه پادشاه.» طوطی گفت: «خیلی خوب قبول.» بعد رو کرد به زن و گفت: «ای زن، من از تو یک اشرفی می‌گیرم می‌گذارم روی آیینه آن وقت به تو می‌گویم آن که روی آیینه است مال من و آن که توی آیینه است مال تو.» زن گفت: «آخر پول توی آیینه که حقیقت ندارد آدم فقط خیال می‌کند.» طوطی گفت: «کاری هم که این مرد توی خواب کرده حقیقت نداشته.» زن خجالت کشید و رفت قاضی هم بنا به وعده طوطی را فرستاد خانه‌ی پادشاه.

پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on