سخنرانی بارت مویارت برنده جایزه آسترید لیندگرن در کنگره ادبیات کودکان (مسکو 2021)

ترجمه از زبان هلندی (فلمنگی): لورا واتکینسن

ترجمه از انگلیسی به فارسی: بهار اشراق (این ترجمه تلخیص شده است.)


 

تابستان سال 2014 پدرم را از دست دادم. او ناگهان با لحن آرامی از صداها و حرکات مشکوکی حرف زد که در هنگام شب بیرون پنجره و روی بام صاف اتاقش که در قسمت شمالی بیمارستان قرار داشت شنیده و حس کرده بود. هنگام خداحافظی، یک پاکت‌نامه‌ی خالی به من داد و در گوشم نجوا کرد نامه‌ای به وزرات آموزش و پرورش نوشته است تا شرایط‌اش را توضیح دهد و از من خواست نامه را برای‌اش پست کنم.

با دست‌خط بدی فقط همین را روی پاکت نامه نوشته بود: (وزا. آموز. و پرور.) با این‌که همین شش ماه پیش بود که هنوز پای وجدان‌اش در میان بود و برایش اهمیت داشت نشانی و نام کامل وزارت آموزش و پرورش را با دست خط زیبایی، آن هم با خودنویس، روی پاکت بنویسد. پدرم در وزارت آموزش و پرورش شغلی برای خودش دست و پا کرده بود. او آموزگار بود و پس از آن بازرس و بعدها هم سربازرس مدارس شد.

او مبدع روشی در خواندن و نوشتن بود که آن را به من و بسیاری از دانش‌آموزان فلمنگی هم آموخت. آن روش آمیخته‌ای از لذت نقاشی‌کردن و لذت نگارش بود. با این روشِ خواندن و نوشتن همه‌ی دانش‌آموزان شش و هفت ساله‌ی کلاس روی نقاشی برکه‌ای پُر از اردک قوز می‌کردند و برای اردک‌ها سر می‌کشیدند و در همان حال با حالتی آهنگین و با بالاترین تن صدای‌شان آواز رام دارارام می‌خواندند.

از دست دادن پدرم دشوار بود، آن هم پدری که در تمام عمرش بر سر این موضوع بحث و جدل کرده بود که آموزش یکی از قشنگ‌ترین حرفه‌های دنیاست.

گاهی زوال عقل دزد نامردی است زیرا بارها و بارها هجوم می‌آورد و هر بار کمی از تو را برمی‌دارد و می‌برد. در مدت پنج سال، جمله‌های پدرم کوتاه و کوتاه‌تر و ناتمام شدند تا این‌که سرانجام فقط یک کلمه – نه یک صدا- باقی ماند.

بارت مویارت

 بعدازظهر روزهای یکشنبه پدرم همیشه وقت‌اش را با ما می‌گذراند. هفت پسرش را راهی می‌کرد، مرا روی شانه‌هایش می‌نشاند، دست این یکی و آن یکی برادرم را می‌گرفت و از روی پُل راه می‌افتادیم و از مسیر نهر تیره و کدر پایین و به سمت محوطه‌ی مزرعه و محل آموزش سوارکاری می‌رفتیم، در طول آبراه حرکت می‌کردیم و به خانه باز می‌گشتیم.

در میان راه‌مان یک درخت توخالی بود. وقتی به درخت بید مجنون جادویی نزدیک می‌شدیم، شیطنت پدرم گُل می‌کرد و مانند یک هنرمند پانتومیم با کنجکاوی و از روی شادی چشم‌هایش را گشاد می‌کرد.

کوتوله‌هایی داخل درخت زندگی می‌کردند و پدرم تنها کسی بود که می‌توانست با آن‌ها ارتباط برقرار کند. با صدای آرامی با آن‌ها حرف می‌زد و به پرسش‌هایی که فقط خودش می‌شنید پاسخ می‌داد. به محض این‌که می‌دید داریم به حقیقت ماجرا شک می‌کنیم، به ما می‌گفت دیگر وقت رفتن است.

کودکی بارت مویارت

من شش ساله بودم و دوستانم مانند برگه کاغذ سست و لاغرمردنی بودند. در آن زمان در آشپزخانه می‌نشستم و تمام روز نقاشی می‌کشیدم. یک سگ خندان یا مرد کلاه به سر می‌کشیدم. گاهی‌اوقات هر چه که مادرم می‌گفت، می‌کشیدم. همیشه می‌گفت: مرا بکش. و من همیشه تصویر زنی را می‌کشیدم که از بالای شانه داشت نگاهم می‌کرد و در همان حال سوپ را هم می‌زد.

یک روز خانمی برای مراقبت از ما آمد چون مادرم بیمار بود. نقاشی کشیدن در کنار آن خانم تفاوت داشت چون آن خانم مرا نمی‌شناخت. آن‌روز او به من گفت که «یک تراکتور بکشم». او نمی‌دانست من از کشیدن تراکتور یا ماشین خوشم نمی‌آید. من هم حرفش را گوش نکردم و تراکتور نکشیدم. لحن صدایش فرق داشت. وقتی حرف می‌زد، مثل این می‌مانست که تنها اوست که پاسخ درست را به پرسشی می‌دهد. از آن به بعد، با مردم دیگری آشنا شدم که همین لحن را داشتند.

اما لحن مادرم متفاوت بود. او آن‌چه را که فکر می‌کرد به زبان می‌آورد اما از جهاتی دیگر موضوع بحث را باز می‌گذاشت. نه به این دلیل که شخص محتاط یا بزدلی بود، بلکه فقط به این دلیل که او همین‌گونه بود. مسلماً خیلی چیزها بود که او نمی‌دانست. اما همیشه می‌گفت: «اگر ما همه چیز را می‌دانستیم، آن‌وقت باهوش می‌شدیم.» او همیشه می‌گفت: «فکر می‌کنم حقیقت همین است و اگر دروغ است پس دروغِ خوبی است.»

مادرم را در بهار سال 2016 از دست دادم. وقتی از یک عمل جراحی مهم به هوش آمد به برج‌های قرون وسطی شهر زادگاهم یعنی بروژ[1] در آن سوی افق اشاره کرد و پرسید او را کجا آورده‌ام. او هم همچنان راه خانه را گم می‌کرد.

گاهی زوال عقل دزد نیست اما یک پسربچه‌ی پیشاهنگِ شکست‌خورده است. زوال عقل از نقشه‌ای استفاده می‌کند که پاره و پوره شده و به طور اشتباهی به هم چسبانده شده است. نقشه‌ای که وارونه است. نقشه‌ای که به هر حال از همان ابتدا درست و دقیق نیست چون نیم قرن از ساخت آن گذشته است.

خانواده بارت مویارت

قبل از آن که پدر و مادرم هفت فرزندشان را بزرگ کنند، فکرهایشان را روی هم ریختند-و این چیزی بود که آن‌ها انجام دادند. باید در پی نیرویی می‌بودند که وحدت‌بخش باشد، هدفی که می‌شد آن را به ذهن سپرد.

آن‌ها دل‌شان می‌خواست هفت فرزندان‌شان را به گونه‌ای تربیت کنند که شهروندانی جسور باشند و تفکر انتقادی داشته باشند. بله پدرم حتماً در موردش فکر کرده است، به این که فرد تا جای ممکن باید مطلع باشد. این موضوع پایه‌های دموکراسی است. «بله» حتماً مادرم گفته است «اگر همه چیز را می‌دانستیم، آن‌وقت باهوش می‌شدیم. فکر می‌کنم حقیقت همین است و اگر دروغ است پس دروغ خوبی است.»

در کتاب به سوی جنگل[2]­ که نسخه‌ی موسیقیایی شنل‌قرمزی و اثر اِستِفن سوندهایم[3] است وقتی شنل‌قرمزی از شکم گرگ آزاد می‌شود، این ترانه را می‌خواند:

و حالا همه چیز را می‌دانم،

خیلی از چیزهای باارزشی را

که پیش‌تر چیزی درباره‌شان نمی‌دانستم:

هیچ‌وقت به شنل و کلاه اعتماد نکن

چون آن‌قدر که باید

از تو محافظت نمی‌کند.

خیلی مراقب غریبه‌ها باش

حتی گل‌ها هم خطرناک‌اند.

و اگرچه چیزهای ترسناک هیجان‌انگیزند

اما خوشگل و مامانی بودن با خوب بودن متفاوت است.

 متن این ترانه خوب است. اما بهترین قسمت ترانه پایان آن است:

قشنگ‌تر نیست اگر خیلی بدانیم؟

و یه ذره... ندانیم!

زمانی این دو خط را جایی یادداشت کرده بودم. قشنگ‌تر نیست اگر خیلی بدانیم؟ و یه ذره... ندانیم!

اگر فرزندانی داشتم این ترانه را برای‌شان می‌خوانم. این دو جمله را سرلوحه قرار می‌دادم. و با همین دو جمله اصول فرزندپروری می‌ساختم.

در موزه‌ی وُرترکر مانیومنت[4] واقع در پِرتوریا[5] آفریقای جنوبی، ویترینی از اسباب‌بازی‌های کودکان است که مربوط به دورانی است که اسباب‌بازی‌ها فقط از درخت و استخوان حیوان‌ها درست می‌شدند. از مهره‌ی یک گوسفند که خوب و تمیز جوشانده شده بود واگن‌های قطار عالی درست می‌کردند. عروسک‌ها از چوب و نخ‌های پارچه ساخته می‌شدند.

موزه ورترکر مانیومنت

در موزه، مراحل ساخت یک عروسک به طور واضح نشان داده شده است. در مرحله‌ی اول با دو تکه چوب یک صلیب درست می‌کنند. پس از آن، اصول مومیایی کردن را به کار می‌برند و با نخ بلندی از پارچه‌ی کتان صلیب را می‌پوشانند. لایه به لایه، عروسک بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. در مرحله سوم عروسک ساخته می‌شود.

حتی اگر هیچ وقت چنین عروسکی نساخته باشید، می‌توانید مجسم کنید چگونه ممکن است همه چیز به آسانی خراب شود. یک صلیب کج و بی‌قرینه به معنای یک عروسک کج و بی‌قرینه است. اگر برای یک لحظه حواس‌تان نباشد و یا خسته باشید و توجه نکیند، تمام آن مواد مچاله می‌شود و یا خیلی شُل و یا خیلی سفت به صلیب می‌چسبد.

همین عروسک دست‌ساز به روشی ساده نشان می‌دهد چگونه یک اتفاق بسیار کوچک همه چیز را خراب می‌کند. همه ما درباره‌ی داستان غم‌انگیز دوران کودکی‌مان می‌دانیم. درباره‌ی زمانی که مادرمان برای یک لحظه حواسش نبود و اتفاقی می‌افتاد که برای همیشه اثرش را می‌گذاشت و یا وقتی که پدرمان خسته بود و کم‌حوصله. پس از گذشت سال‌ها هنوز هم آن را به خاطر می‌آوریم. همان روزهایی که خیلی ضعیف بودیم هنوز هم آزارمان می‌دهد.

عروسک دست ساز

وقتی آن صلیب چوبی کوچک و آن عروسک دست‌ساز و مراحل ساختش را در ویترین آن موزه دیدم، تا آن موقع به مدت دو هفته به آفریقای جنوبی سفر کرده و در دانشگاه‌های گوناگون سخنرانی کرده بودم. زبان- آفریقایی یا انگلیسی- و این‌که چگونه نسب‌مان با زبان مادری تعریف می‌شود به طور مرتب موضوع گفت‌وگوی ما بود و به واژه‌ی «هویت» چندین مرتبه در روز اشاره می‌شد.

من در آن ویترین موزه همه آن‌چه که بودم را دیدم. یک کودک بی‌خیال که به شکل یک نوجوان نگران و مضطرب درآمده و بعد به شکل یک جوان بیست و یک‌ساله درآمده- پسری خام و بی‌تجربه که در سن نوزده سالگی کتابش را منتشر کرده است. بعد به شکل مردی سی ساله در آمده است که چیز زیادی درباره‌ی عشق نمی‌داند و بعد به شکل یک مرد چهل ساله در پرتوریا در آمده که حالا دارد به عروسکی پشت ویترین موزه‌ای نگاه می‌کند و درباره‌ی خودش فکر می‌کند.

با این‌که پدر و مادرم مرا بزرگ کرده‌اند اما همواره درباره این حقیقت فکر می‌کنم که خودم در پرورش و تربیت خودم به طور مدام دست داشته‌ام.

دیدم که چگونه همه‌مان کمک می‌کنیم که آن نخ‌ها دورمان پیچیده شوند. خودمان تصمیم می‌گیریم که تنگ و گشادی آن چه اندازه باشد. ما حتی گزینه‌ی گفتن این جمله را هم داریم که «بسه! خیلی آن نخ را بد پیچیده‌ای، این‌طور نیست؟ باید بروی و کاری انجام بدهی که در انجامش بهتری؟».

وقتی هفت ساله بودم، خواندن را آموختم و کتاب‌های نویسندگان جالب بسیاری را کشف کردم و از جمله‌ی آن‌ها آسترید لیندگرن بود.

پِل[6] یکی از شخصیت‌های داستانی لیندگرن در کتاب جزیره‌ی مرغ دریایی[7] است. اگر نام او را در میان برادرانم می‌گفتید، می‌دانید چه اتفاقی می‌افتاد؟ جوری نامش را می‌بردند که مانند لحن چوروِن[8] در مجموعه تلویزیونی است که براساس کتاب تولید شده است. کلمه «پِل؟» برای ما آغاز یک گفت‌وگوی خیلی کوتاه بود.

«پِل؟»

«یا[9]؟»

«وِت دو واد؟[10]»

برخی از کلمه‌هایی که هنگام کودکی یاد می‌گیریم برای همیشه در حافظه‌مان حک می‌شوند. همین نشان می‌دهد که این حک شدن تا چه اندازه عمیق است و چقدر مهم است که چیز باارزشی را حک کنیم.

وِت دو واد؟ تو چه می‌دانی؟

آیا این قشنگ نیست فردی آرام برود و از کسی بخواهد که به او توجه کند و با گفتن جمله پرسشی «تو چه می‌دانی؟» درباره‌ی فکر جدیدش حرف بزند و یا این‌که بگوید دوست دارد بینش و دیدگاه جدیدش را با آن فرد به اشتراک بگذارد؟

تو چه می‌دانی؟

من مدیون آسترید لیندگرن هستم و بیش از سی و پنج سال است که نام او را می‌برم. دوست دارم نامش را ببرم برای این‌که آتش به پا کنم و به نویسندگان هم صنف خودم، به خصوص به نویسندگان ادبیات داستانی بزرگسالان، بگویم که حتماً بروید و یاد بگیرید که مؤدب باشید و از ریشه‌های‌تان حرف بزنید. از نویسندگان کودک و کتاب‌هایی نام ببرید که از آن‌ها تأثیرپذیرفته‌اید.

گاهی اگر مادرم، فقط برای یک لحظه، متوجه می‌شد که برنده‌ی جایزه‌ی یادبود آسترید لیندگرن شدم فکر کنم که می‌گفت شنیدن خبر برایش خیلی باارزش است.

اصلاً نشد پدرم خبر جایزه را بشنود. او یک هفته پس از اعلام جایزه مانند نوری که آرام آرام خاموش می‌شود، افول کرد.

همه می‌دانیم وقتی به ما افتخار می‌کنند، به خصوص پدر و مادرمان، چه حسی دارد. همه می‌فهمیم وقتی به عنوان یک پدر یا مادر کارت را به خوبی انجام داده باشی و آن نخ‌های عروسک را درست پیچانده باشی، مثل چه می‌ماند. فکر می‌کنم آن عروسک کوچک‌مان خیلی کج و نامتوازن از آب درنیامده باشد.

روز دوم آوریل 2019 خبر عالی جایزهٔ آلما مانند خبر آتش‌سوزی جنگل، از سوی شبکه‌های اجتماعی، وب‌سایت‌ها، رادیو و تلویزیون پخش شد. خبر در روزنامه‌های بلژیک و هلند در صفحه نخست قرار گرفت. من با روزنامه‌ها و مجلاتی که اهمیت میراث لیندگرن را درک می‌کردند مصاحبه‌های پیش‌رو بسیاری داشتم.

البته خوشحال بودم که نام و آثارم در آن مقاله‌ها ذکر می‌شد و فکر کردم مهم است که آن روزنامه‌ها و مجله‌ها برای ادبیات کودک و نوجوان جایگاه بیش‌تری متصور شده‌اند. نه فقط آن، بلکه آن‌ها با دقت و توجه خاصی- چطور باید آن را بنامم؟- درباره‌ی صنف ما می‌نوشتند.

نمی‌دانم وضعیت ادبیات کودک و نوجوان در رسانه‌های کشور شما چگونه است و یا این‌که در روزهای معمول تا چه اندازه به موضوع ادبیات کودک بها داده می‌شود. اما در کشور من که در کنار دریای شمال واقع شده است، اوضاع خوب به نظر نمی‌رسد.

شاید فکر کنید روزنامه‌ها و مجله‌ها عاشق ظاهر یا صورت قضیه‌اند. آن هم با استخدام یک خبرنگار اخبار ملی، متخصص بازار بورس و اوراق بهادار، یا متخصص فرهنگ عامه. با استخدام یک روزنامه‌نگار حرفه‌ای به صورت تمام وقت، و یا استخدام سرویراستارهایی که به آثار منتشرشده‌شان وجهه می‌دهند و صورت قضیه را حفظ می‌کنند. خواننده هم آن روزنامه یا مجله را از یک خانواده می‌بیند.

این حس را دارم که چنین آثار منتشر شده‌ای وقتی پای اخبار ملی، بازار بورس و فرهنگ عامه در میان است در مسئولیت‌شان حسابی دقت به خرج می‌دهند. بسیاری از خوانندگان هم عاشق اخبار ملی و بازار بورس و فرهنگ عامه‌اند و تبلیغ‌کنندگان هم آن را دوست دارند.

فکر می‌کنم بیش‌تر روزنامه‌ها و مجله‌ها تصور می‌کنند خوانندگان اندکی به ادبیات کودک و نوجوان علاقه‌مندند. سرویراستاران دربارهٔ موضوع ادبیات کودک و نوجوان کم و یا برحسب اتفاق کار می‌کنند و سرانجام باور می‌کنند که کسی به کتاب‌های کودک و نوجوان علاقه‌مند نیست در حالی که همین پیامد مسئلهٔ دیگر است: آن‌چه که در رسانه حضور ندارد بی‌اهمیت شناخته می‌شود.

اغراق نمی‌کنم وقتی می‌گویم در دوره‌ای زندگی می‌کنیم که رسانه‌ها حسابی به ما اسم و نام ارزانی داشته‌اند. اگر نامی روی چیزی نگذاریم، اصلاً وجود نخواهد داشت.

بأس هاینه[11]، نویسنده‌ی هلندی، در مقاله‌ای درباره‌ی جایگاه ادبیات در روزگار رسانه، نوشته است که ما با دانش‌مان از جهان، جهان را تجربه می‌کنیم و آن را یکسان فرض می‌کنیم.

«وقتی چیزی برای‌مان معنا ندارد، فکر می‌کنیم که نباید به آن توجه کنیم. تجربه‌ی شخصی و فردی‌مان از دنیا را تنها واقعیت ممکن می‌پنداریم.»

هرچه من می‌دانم-همان چیزی است که وجود دارد. هر چه که قبلاً شنیده‌ام – همان چیزی است که وجود دارد.

الیجا تروژانا[12] نویسنده‌ی بلغار-آلمانی مدتی پیش در یک روزنامه‌ی بلژیکی حرف جالبی زده بود: «هر چه بیش‌تر سفر کنی، بیش‌تر به دیدگاه اروپایی و محدود خودت واقف می‌شوی. همه‌ی اطلاعاتی که به دست می‌آوری به دیده‌ها، دانسته‌هایت و یا این‌که از کجا آمدی محدود می‌شود.»

حرف تروژانا اندیشه‌ای را که هاینه بیان کرد تقویت می‌کند: کمتر ببینیم، کمتر وجود خواهیم داشت. به نظر می‌آید که کم‌کم ناپدید می‌شویم.

شرم‌آور است که روزنامه‌نگاران و مجله‌ها عموماً به این مسئله توجه نمی‌کنند که متخصصان را استخدام کنند یا منتقدان را آموزش دهند. اگر در جایگاه منتقد از من بخواهند تا برای ده کتاب پنج خط معرفی بنویسم اتفاق دیگری روی کاغذ می‌افتد تا این که به من بگویند برای معرفی یک کتاب دو هزار کلمه بنویسم.

اگر این فرصت را داشته باشم که متخصص ادبیات کودک و نوجوان بشوم، آن وقت دستم باز خواهد بود تا مسیرها و راه‌های کشف ادبیات کودک و کتاب‌هایی را که فکر می‌کنم باید از آن‌ها اجتناب کرد نشان دهم. پس از آن، با محدودیت‌هایی روبه‌رو می‌شوم که از جنس محدودیت‌های ستون سانتی‌متر مربع روزنامه‌ام نخواهد بود، بلکه بیش‌تر متوجه محدودیت‌های بینش‌ام خواهد بود و این که تا چه اندازه می‌توانم آن بینش را به خواننده‌ام منتقل کنم.

خوب است در جایگاه نویسنده آن‌چه را که مخاطب مورد اعتمادات درباره‌ی کتاب‌ات می‌گوید به طور کامل بخوانی. نویسندگان هم نخستین خوانندگان کتاب‌های‌شان هستند هم خوانندگان آثار دیگران. افکار دیگران به من این اجازه را می‌دهد که دیدگاه خودم را به عنوان نویسنده‌ای که می‌داند کتاب‌ها برای خوانندگان جوان چه معنایی دارد شکل دهم. برای همین نوشتن آن پنج خط [در روزنامه] خوب است اما نمی‌تواند به عنوان پایه و اساسی برای ساخت تمام فرهنگ کودکان باشد.

پس از آن‌که جایزه‌ی یادبود آسترید لیندگرن نصیبم شد، به سرعت و پشت سر هم با من مصاحبه می‌شد. در مدت مصاحبه سوم متوجه شدم روزنامه‌نگار همان پرسشی را از من می‌پرسد که روزنامه‌نگار قبل پرسیده بود. به همان میزان محتاط و با ته صدای انتقادی همان پرسش را می‌کرد: «آیا واقعیت دارد که کودکان امروزه کمتر کتاب می‌خوانند و بیش‌تر وقت‌شان را با آی‌پدهای‌شان می‌گذرانند؟»

وقتی گفت‌وگو درباره‌ی ادبیات کودک و نوجوان است، بزرگسالان تا حدی دست به دامن اعداد و ارقام می‌شوند. گویی که درصد به طور ناگهانی به یک گونه‌ی ادبی یک وضعیت یا حالت بی‌چون و چرایی می‌بخشد. نخست، وسوسه شدم که یک پاسخ فرمولی بدهم. برای مثال، مطالعه‌ی اخیر پژوهشگران هلندی نشان می‌دهد که 77% کودکان ده ساله هر روزه بی‌صدا کتاب می‌خوانند. اما ناگهان متوجه شدم دارم به پرسش پاسخ می‌دهم و بهتر است که این‌کار را نکنم. این پرسش که «آیا واقعیت دارد کودکان امروزه کمتر کتاب می‌خوانند و بیش‌تر وقت‌شان را با آی‌پدهای‌شان می‌گذرانند؟» تعمیمی است که مشتاقانه تکرار می‌شود و پیامد آن این است که سرانجام مردم دیگر توجه نمی‌کنند که هیچ‌گونه منبع و مرجعی در خصوص این پرسش ذکر نشده است.

ما درباره‌ی کدام کودکان صحبت می‌کنیم؟ و در چه مدت زمانی؟ دقیقاً منظورتان از «کمتر» و یا «بیش‌تر» چیست؟ زخم‌زبان یا نیش و کنایه رفتاری است که در پاسخ رفتار آزاردهنده‌ای پیش می‌آید. آن‌ها واقعاً چه پاسخی را از من انتظار دارند؟ آیا مضحک نیست که این پرسش را از یک نویسنده می‌کنند، انگار او پاسخ را می‌داند و می‌تواند با یک جمله راه‌حل ارائه دهد؟ آیا این واقعاً توهین در لفافه است؟ چون این اِشکال کتاب‌ها نیست که کودکان کتاب کمتر می‌خوانند؟ نویسندگان نباید این را از خوانندگان‌شان بپرسند؟ چند درصد از دختران یازده ساله این اتاق دل‌شان می‌خواهد دربارهٔ اسب تک‌شاخ کتاب بخوانند؟

به یاد می‌آورید در پرتوریا[13] وقتی روبه‌روی ویترین نمایش عروسک بودم به چه فکر می‌کردم.

برای آدم شوک‌آور نخواهد بود اگر کودکان کمی بیش‌تر جستجو کنند و به نقاط ضعف بزرگسالان اشاره کنند؟ مثلاً بگویند: «شما باید به ما کتاب‌های بیش‌تری می‌دادید که بخوانیم. کتاب‌های جورواجور. می‌توانستید به فکر روش‌های گیرایی و جذاب بودن کتاب بیفتید. می‌توانستید با ما همراه شوید، برای‌مان کتاب بخوانید و قصه بگویید. می‌توانستید درباره‌ی کتاب‌های صوتی فکر کنید. می‌توانستید به ما یاد دهید چگونه جور دیگری از آی‌پد استفاده کنیم. می‌شد جور دیگری همه چیز را برای خودتان ساده کنید. این شما هستید که به این فکر افتادید که وقتی نیم ساعت از وقت‌مان را با آی‌پد صرف می‌کنیم به آن جایزه دهید- این‌ها از طرف ما نیامده است. فکر نمی‌کنید این شما هستید که نخ‌های آن عروسک را بدجور پیچیده‌اید؟»

روزنامه‌نگاران از من پرسیدند چگونه از این سکو، یعنی از عنوان برنده‌ی جایزه‌ی آلما، استفاده خواهم کرد. در یک روزنامه، در حالی‌که در فکر این بودم که بر روی اسب چوبی‌ای که سال‌های سال داشتم بپرم و سواری کنم، با صدای بلند به آن فکر کردم و پاسخ دادم. در حالی‌که به آن بزرگسالانی فکر می‌کردم که برای این تربیت می‌شوندکه در کلاس درس روبه‌روی کودکان قرار بگیرند گفتم آموزگاران شما باید در طول مدت تربیت معلم با خواندن کتاب‌های کودک خفه شوید. اگر نانوا باشید، باید همه‌ی فوت و فن نانوایی را بلد باشید و نان‌ها را بشناسید. در غیر این‌صورت نانوای خوبی نخواهید بود و مشتری‌های‌تان را از دست می‌دهید. اگر آموزگار هستید و یا با هر ظرفیت و توانایی‌ایی با کودکان کار می‌کنید، باید همه چیز را درباره‌ی آن‌ها بدانید. اگر هرگز کتاب نخوانده‌اید، باید فکری درموردش بکنید، در غیر این صورت آموزگار خوبی نیستید.

و آخرین نظرم، به طور ویژه، تولدش را در رسانه آغاز کرد. نظرم نخست به صورت آرام و مستقل بدون هیچ پشتوانه‌ای، به تدریج به صورت یک نقل‌قولِ جرح و تعدیل شده از مصاحبه بالا در آمد: «آموزگارانی که کتاب نمی‌خوانند آموزگاران خوبی نیستند.» پس از آن، بحث‌هایی در رسانه‌های اجتماعی و اتاق کارکنان مختلف به وجود آمد. دامنه‌ی واکنش‌ها از اوقات تلخی و آزرده‌خاطری تا خرسندی و مشتاقانه متغییر بود.

در گذشته، در خودم فرو می‌رفتم و عقب می‌کشیدم. در گذشته قیافه‌ی عبوسی به خود می‌گرفتم. به خودم می‌گفتم نباید جمله «خودتان را خفه کنید» را می‌گفتم و پاسخم باید مهربان‌تر و متفاوت‌تر می‌بود.

و بعد پدرم فوت کرد. در طول مدت برنامه گفت‌وگوی تلویزیونی دوباره از من درباره‌ی آن نقل‌قول پرسیدند. وقتی به آن پاسخ دادم یک جور آتش جدیدی را حس کردم. من آن‌جا در جایگاه پسرِ پدری نشسته بودم که در تمام عمرش با ژست خاصی درباره‌ی این‌که آموزش قشنگ‌ترین حرفه در دنیا است بحث می‌کرد.

من آن‌جا در جایگاه پسرِ مادری نشسته بودم که همیشه فکرش را می‌گفت اما امکان اندیشیدن متفاوت را باز می‌گذاشت. نه بخاطر این‌که محتاط یا بزدل بود، فقط به این دلیل که خیلی چیزها را مسلماً نمی‌دانست. «اگر همه چیز را می‌دانستیم، پس حتمن باهوش بودیم.»

وقتی در آن برنامه‌ی تلویزیونی در معرض توجه همه بودم حرف‌های خودمم را می‌شنیدم که می‌گفتم مدت زمان بسیاری در پی یافتن راهی بودم که آشکار کنم تا چه اندازه زبان برای ما اهمیت دارد و تا چه حد ادبیات کودک و نوجوان نقش کلیدی در کل هستی‌مان دارد.

باید مهم‌ترین مسئله را به یاد داشته باشیم: این یک مزیت است که بتوانیم بذری را بکاریم، آن را پرورش دهیم، به آن کود دهیم و آبیاری کنیم، از این دست بدهیم و از آن دست بگیریم و به دیگران منتقل کنیم و بگذاریم حرکت کند و برود و به طور مدام، بله به طور مدام، همچنان از نفر بعدی بپرسیم: «تو در موردش چه می‌دانی؟». این زیباترین روش قدر دانستن [زحمات] پدران و مادران‌مان است که عاشق پرسیدن و پاسخ دادن بودند و دل‌شان می‌خواست این دنیای بزرگ قشنگ را به ما نشان دهند.

این سخنرانی با اجازه نویسنده به فارسی ترجمه شده است.

 

[1] Bruges

[2] Into The Woods

[3] Stephen Sondheim

[4] Voortrekker Monument

[5] Pretoria

[6] Pelle

[7] Seacrow Island

[8] Tjorven

[9] آره

[10] به زبان سوئدی تو چه می دانی

[11] Bas Heijne

[12] Ilija Trojanow

[13] Pretoria

نویسنده:
Submitted by skyfa on