افسانه
گرگ گرسنه بهدنبال بزی بود که نوک صخرهای در حال جست وخیز بود، جایی که پنجهی گرگ به آن نمیرسید.
گرگ که وانمود میکرد نگران سلامت بز است، فریاد زد: «آنجا برای تو خیلی خطرناک است، اگر بیفتی! لطفا به حرفم گوش کن و پایین بیا! این پایین بهترین چیزها را میتوانی پیدا کنی، خوشمزهترین علفهای این...
سگ در آخوری که پُر از علفهای خشک بود، خوابش بُرده بود. گلهی گاوهای خسته و گرسنه که از مزرعه برگشتند، سگ را بیدار کردند. سگ عصبانی شد و به گاوها اجازه نداد به آخور نزدیک شوند و طوری دندانهایش را نشان میداد که انگار آخور پُر از گوشت و استخوان است!
گاوها با بیزاری به سگ نگاه میکردند که یکی از آن...
گویندگان اولیهی قصههای عامیانه حرفهای گنگ، نامفهوم و عجیبوغریب به زبان نمیآوردند و شنونده را به حیرت و تعجب وانمیداشتند. آنها واقعیت را به زبانی بسیار ساده اما عمیق و لطیف بیان کردهاند و حتی یک واژه یا یک جمله را بیهوده و بینتیجه نگفتهاند. عدهی زیادی از مردم که بهدست آوردن کوچکترین...
خرسی در جنگل بهدنبال نشانههای روی درختهایی بود که به زمین افتاده بودند، جایی که زنبورها در آن عسل مخفی کرده بودند.
خرس بادقت دماغش را نزدیک تنهی درختی برد تا بداند زنبورها در کندویشان هستند یا نه. در همان هنگام، دستهای زنبور با شهد فراوان از مزرعهی شبدر برمیگشتند که خرس را دیدند. آنها که...
خرگوش که برای خوردن شبدر از لانهاش بیرون رفت، فراموش کرد در را قفل کند. پس راسو بهآرامی وارد لانهی خرگوش شد.
هنگامی که خرگوش به لانهاش برگشت، راسو را دید که در لانهی او نشسته، دماغش را از در بیرون گذاشته است و هوای تمیز بیرون را تنفس میکند.
خرگوش، (در حد یک خرگوش) بسیار عصبانی شد و از راسو...
در کتیبههایی که از ایران باستان بهدست آمده، خدایان دروغین دیده شده که به آنها «دیوه» میگفتهاند. ما امروز به دیوه، «دیو» میگوییم.
فردوسی در شاهنامه، دیو را برابر اهریمن (شیطان) میداند. در عصر حاضر نیز کسانی هستند که دیگران آنها را به دیو تشبیه میکنند، یا این که میگویند: این شخص از نسل...
چند سگ گرسنه چند تا پوست گوسفند را در جوی آب دیدند. دباغ آنها را در آب خیسانده بود. این پوستها غذایی عالی برای سگهای گرسنه بود، اما عمق آب زیاد بود و سگها به آنها دسترسی نداشتند. پس دور هم جمع شدند و به این نتیجه رسیدند که همهی آب جوی را بخورند.
سگها شروع کردند به نوشیدن آبهای جوی، و تا...
به مجموع اسطوره، قصهی عاميانه، قصهی پريان، مَتَل و حتي چيستانها، فولكلور گفته ميشود كه بهمعناي «دانش عامه» است.
در كتابهای لغت، افسانه را قصه، داستان، متل و حتي دروغ، معنی كردهاند، اما اكنون، قصههای افسانهای را «داستانهای واقعی» مينامند. چون در افسانهها نشانههایی از واقعیت وجود دارد...
اسطوره و افسانه در تمام نوع بشر وجود دارد. همچنانكه در نزد بوميان باستانی و بوميان استراليا هم بوده است. در هرجایی که اسطورهها از آنجا آمده، به انديشههای مافوق الطبيعه و نو، ارزشی خاص میدادند و يا با اسطوره و افسانه، برای تشريفات و آداب و عبادات قبيله، يک نوع حقانيت و استقلال ايجاد میکردند...
فهرست:
مقدمه
فریب خوردن اهریمن
آفریدن جهان
جهان ما
آفریدن اختران
امشاسپندان
«جَه» ماده دیو اهریمنی
حمله اهریمن
پایان نبرد
مقدمه
پیش از آن که اسلام ظهور کند ایرانیان کیش زردشتی داشتند. زردشت مردم را به راستی و پاکی و پیکار با بدی خواند و کار و کوشش را تشویق کرد. شاهان ساسانی مانند اردشیر و شاپور و...
هر افسانه برای رسیدن به امروز راهی دراز را پیموده است؛ راهی که پیش از دورهی غارنشینی انسانها آغاز شده، از میان فرهنگهای گوناگون گذر کرده، با مردمان گوناگون همنشین شده، تنپوش آیینها و اسطورههایشان را پوشیده و باز رهسپار شده است تا دیگر بار، در جایی دیگر، زمانی دیگر و به فراخور مردمانی دیگر،...
پسرک چوپان هر روز گله گوسفندان اربابش را نزدیک جنگلی که از روستا دور نبود، به چرانیدن میبُرد. مدتی که میگذشت چراگاه برای پسرکت کسالتبار میشد، و برای او برای این که سرگرم میشد یا با سگش باید حرف میزد یا نی مینواخت.
روزی که گوسفندها و جنگلِ بیصدا را نگاه میکرد، با خودش فکر کرد اگر یک گرگ دید...
دو گاو ارابه سنگین را در راهِ گِلی روستا به دنبال خود میکشیدند. آن دو همهی توانشان را بهکار میبردند تا ارابه را بکِشند و هیچ شکایت و صدایی نمیکردند.
با آن که چرخهای ارابه در مقایسه با کاری که گاوها انجام میدادند، کار سختی نبودند، در هربار چرخیدن، ناله و غژوغژ میکردند. گاوهای بیچاره با همه...
خری در راهی میرفت که بهسوی دامنه کوه کج شد. ناگهان به ذهن نادانش رسید که راهش را ادامه دهد. او اصطبل را در دامنه کوه میدید و به نظرش کوتاهترین راه برای رسیدن به آنجا این بود که از لبه نزدیکترین صخره رد شود. میخواست بپرد که صاحبش دُم آن را گرفت و کوشش کرد خر را به عقب بکِشد، ولی خر لجباز...
پدری چند فرزند پسر داشت که همیشه باهم درگیر بودند و دعوا میکردند. هیچ سخنی نیز کمترین تأثیری بر آنها نداشت. پدر در ذهناش به نقشهای کارساز فکر کرد تا پسرها ببینند که دعوا و تفرقه سبب بدبختی آنها میشود.
یک روز که برادرها دعوای بسیار شدیدی داشتند و هریک گستاخی میکرد، پدر به یکی از آنها گفت تا...
چوپان برای اَسیب ندیدن بزغاله، آن را روی بام کاهگلی سرپناهِ گوسفندان گذاشته بود. بزغاله در لبهی پشتبام در حال چرا بود که گرگ را دید. بزغاله بدون ترس، و برای خوشحالی خودش، گرگ را صدا زد و شروع به مسخره کردن گرگ کرد، زیرا میدانست که پنجهها و دندانهای گرگ به او نمیرسد.
گرگ از آن پایین به...
پس از باران شدیدی که آمدهبود، کشاورز با گاریاش در راه گِلی روستا میرفت. اسبها بهسختی بار گاری را در راه پُر از گلولای میکشیدند، و هنگامی که یکی از چرخهای گاری در گِل گیر کرد، دیگر نتوانستند حرکت کنند.
کشاورز با ناراحتی از گاری پیاده شد، کنار گاری ایستاد و به چرخ آن نگاه کرد، ولی برای بیرون...
پسرک اجازه گرفته بود که چند تا فندق از درون کوزهی فندق بردارد. اما او آنقدر فندق برداشته بود که مُشت پُر فندق خود را نمیتوانست از کوزه بیرون بیاورد. پسرک نمیخواست فقط یک فندق بردارد، اما همه فندقها را هم نمیتوانست یکباره بردارد. پسر ناراحت و ناامید شروع کرد به گریه کردن.
مادر به پسرش گفت: «...
عقاب با شتاب از آسمان پایین آمد، و برهای را با چنگالهایش گرفت و با بالهای قدرتمندش آن را به لانهاش بُرد. زاغ رفتار عقاب را دید و فکری به مغز کوچکش رسید که او هم آنقدر بزرگ و نیرومند است که کار عقاب را انجام بدهد. پس بالهایش را تکان داد و با سرعت به قوچی حمله کرد؛ اما هنگامی که خواست دوباره به...
سگ و خروس که دوستان بسیار خوبی بودند، آرزو داشتند جهان را ببینند. پس تصمیم گرفتند کشتزار را تَرک کنند و راه جادهای را که بهسوی جنگل میرفت، در پیش بگیرند. آن دو دوست راه درازی را با حال خوش و بدون هیچ ماجرایی طی کردند.
شب که شد، خروس مثل همیشه، بهدنبال جایی برای استراحت گشت. خروس در آن نزدیکی...