|قصهی کودک
قصهی آش نذری بیبیترنج
هنوز آفتاب نزده بود که خروس از توی باغ بنا گذاشت به قوقولی قوقو کردن و یک صبح دیگر توی روستا شروع شد. حالا وقت آن بود که بابارحیم و بیبیترنج از خواب بیدار شوند؛ حتمی مرغ و خروسِ توی مرغدانی منتظر بودند که کسی بیاید و به آنها دانه بدهد. مامانترنج چارقد سفیدش را سرش...
قصهی جوجهکلاغ ریزهمیزه و درخت خرمالو
یک روز عصر پاییزی مریمگلی و مامان توی حیاط نشسته بودند و داشتند از خرمالوهای دستچین باغچه میخوردند، که یکدفعهای کلاغ کوچولویی از بالای درخت خرمالو روی زمین افتاد. مریمگلی با دیدن این صحنه خرمالویش را گذاشت توی بشقاب، از جایش بلند شد و رفت تا ببیند چه...