قصه شب
دیزی پوسوم روی یک درخت چنار، که برگهایی به اندازهٔ توپ فوتبال و شاخههای کلفتتر از تنهٔ فیل داره، زندگی میکنه. دیزی خیلی تنبله؛ تموم روز از دمش آویزون میشه و میخوابه، یا به عقب و جلو تاب میخوره؛ اونقدر که گاهی سرش گیج میره. موهای تن دیزی قهوهایه، به رنگ آبهای یک رودخونهٔ گلآلود.
در یک صبح...
دیزی اونقدر صبر کرد و منتظر موند تا بالاخره خورشید غروب کنه. بعد، از شاخهٔ درخت چنار پایین اومد. دیزی در شب خیلی خوب میبینه؛ به همین خاطر خیلی دوست داشت وقتی که ستارهها توی آسمون میدرخشن، به این طرف و اون طرف بدوه و زیر تختهسنگها رو نگاه کنه تا حشرات رو پیدا کنه و بخوره.
دیزی به سمت یک تخته...
آبهای نیلگون که مثل شیشه صاف و شفاف بودن، به یک آبگیر کوچک میریختن. دانی اردک هم با جریان آب، وارد آبگیر شد. آب خیلی سرد، و تقریباً به سردی یخ بود. دانی دایرهوار شنا میکرد. چیزی که متوجه شد این بود که اردک دیگهای اون دوروبر نیست و خبری هم از جستوخیز ماهیها نیست؛ اما نمیفهمید چرا.
آبگیر، جای...
هانی خرسه شمع رو روشن کرد. شمع، بو کرد و اتاق از عطر دارچین پر شد. هانی عاشق دارچین بود. نور شمع روی دیوارهای غار میلرزید، و به بلورهای کوچک کوارتز که در دیوارهٔ سنگی غار بود برخورد میکرد، و بلورها برق میزد.
هانی گاهی بیشتر از یک شمع روشن میکرد تا غارش قشنگتر بشه. شمعها چشمک میزدن و نور می...
یکی از اون روزهای خوابآور تابستون بود. آفتاب، داغ بود؛ رودخونه کمآب بود و انگار هیچکس دوست نداشت کاری بکنه. اما خانم هیپو اینطوری نبود. به نظر اون، چهار فرزندش باید هر روز کارهای روزانهشون رو – هر چی که باشه – انجام بدن. برای همین صداشون زد: «بچهها، وقت کاره.»
هری، هیو، هالی و هانی روی تودهای...
خانم و آقای پوسوم با بچههاشون پولی، پائولا و پرسی روی یک درخت بلند زندگی میکردن. اونها خونوادهٔ خوشبختی بودن و در کنار همدیگه از زندگی لذت میبردن. هر شب در حالی که از دمشون آویزون بودن به خواب میرفتن. بله، خوابیدن خونوادهٔ پوسوم اینطوری بود. خانم و آقای پوسوم روی بالاترین شاخهها میخوابیدن و...
ساختمون «سرای سوپ» به شکل چکمه بود. اتاقهای زیادی داشت که همهشون پنجره داشتن و هر کسی که دلش میخواست، میتونست اونجا زندگی کنه. گربهها، سگها، خرسها، خرگوشها، موشها، و پرندهها، همگی در کنار هم زندگی میکردن.
خانم پنبهدم، از حیوونها مراقبت میکرد. اون غذاشون رو میپخت، اونها رو به حموم می...
رومپر رفت بیرون تا دونه و هستهٔ میوه جمع کنه. وقتی که برگشت، دید که یک بچهراکون توی لونهاش خوابیده. رومپر دونهها و هستهها رو کف لونه گذاشت و به راکون درحال خواب خیره شد: خاکستری، با حلقههای سیاه و سفید به دور چشمها. دمش هم نوارهای رنگی داشت و به نظر خیلی خسته میرسید.
رومپر نمیدونست باید...
لیزا بهترین طنابباز تمام روستا بود. بعضی از دوستان اون، وقتشون رو با عروسکبازی، یا حل معما، یا نقاشی با مداد شمعی میگذروندن؛ ولی لیزا وقتش رو با طناببازی میگذروند. حالا میتونست بالاتر و سریعتر بپره و بدون این که خسته بشه، مدتها طناببازی کنه.
یک روز لیزا و دوستهاش- جک و مری- داشتن توی...
کاری که برادلی خیلی دوست داشت این بود که روی تختش بالا و پایین بپره. مادر همیشه به اون میگفت: «برادلی روی تخت نپر. یک بار پرت میشی و میافتی روی چیزی و آسیب میبینی.»
اما برادلی اصلاً به حرفهای مادرش گوش نمیکرد. هر روز صبح، بعد از بیدار شدن از خواب، روی تخت خوابش بالا و پایین میپرید. گاهی...
مامان برای بریجت یک گربه خرید.
– «اسم پیشی، ملوسکه و خیلی بازیگوشه. اگر چه خوشش نمیاد، باید اون رو هفتهای یک بار بشویی، و هر روز صبح باید بهش غذا بدی.»
بریجت گفت: «باشه… باشه….»
مامان به بریجت هشدار داد و گفت: «باید مواظب باشی به پیشی خیلی خوراکی ندی، چون چاق و تنبل میشه و نمیتونه دنبال موشها...
ابیگل، ورونیکا و ناتالی به جشن تولد دوستشون کاتارین رفته بودند.اونها با هم بازی کردند و کیک و بستنی خوردند. وقتی کاتارین هدیههای تولدش رو باز کرد، همهٔ روبانهای هدیهها رو به موهاش بست. ابیگل، ورونیکا و ناتالی از این کار او خندهشون گرفت.
وقت رفتن به خونه، کاتارین به دوستانش گفت: «هر کسی می...
رایلی دوست داشت گربهها رو دنبال کنه. توی خونهٔ اونها چهار تا گربه بود و رایلی همیشه دنبالشون میدوید و سعی میکرد دُمشون رو بکشه.
مادر رایلی میگفت: «بسه دیگه رایلی، این کار رو نکن! با این کار گربهها رو میترسونی و ممکنه اتفاقی براشون بیفته.»
اما رایلی به حرفهایی که مادرش میگفت توجه نمیکرد....
جولی، پنج برادر و دو خواهر داشت. جولی خواهر و برادرهاش را خیلی دوست داشت، اما یک مشکلی بود: اونها همه در یک رختخواب میخوابیدن. هر شب بعد از این که جولی موهای خرماییرنگ بلندش رو شونه میکرد و دندونهاش رو مسواک میزد، به رختخواب میرفت.
جای اون وسط رختخواب بود. تازه پتو را روی خودش کشیده بود که...
تنها کاری که گارت میکرد، گریه کردن بود. از وقتی چشمش رو باز میکرد و از خواب بیدار میشد، تا وقتی که مادر اون رو دوباره میخوابوند، گریه میکرد. نه دلش درد میکرد و نه گوشش؛ گریه میکرد، چون چیزی نبود که اون رو خوشحال کنه.
مامان و بابای گارت براش چند تا جغجغه خریدن، اما گارت از اونها خوشش نیومد و...
دونالد میخواست به ماهیگیری بره. از پدرش خواست تا باهاش بیاد، اما پدر خیلی کار داشت. از مادر خواست تا باهاش بیاد، ولی مادر ظرفها رو میشست و کارهای دیگهای هم داشت. برادر و خواهر هم که نداشت. با خودش گفت: «مثل این که باید خودم تنها برم.»
دونالد به انباری رفت تا چوب ماهیگیریاش رو برداره. پوچی، سگِ...
جیمی- عروس دریایی- در اعماق دریا زندگی میکرد. اونجا بسیاری عروس دریاییها و همینطور ماهیهای دیگه در اندازههای مختلف زندگی میکردن. جیمی دنبالههای بلندی داشت که ازش آویزون بودن. اون از این دنبالهها برای گرفتن میگوهای کوچولو و غذای ناهارش استفاده میکرد. چشمهای بزرگ و گردش به اون کمک میکردن تا...
بلوط، اسم موش کوچولویی بود که توی یک درخت پیر زندگی میکرد. در فصل بهار که گلها شکوفه میکردن و پروانهها به پرواز درمیاومدن، بلوط توی لونهاش مینشست و رقص گلهای صورتی، آبی، و زرد رو در نسیم ملایم بهاری تماشا میکرد. در فصل تابستون، توی درخت جای خوبی برای زندگی بود؛ چون با این که بلوط گرمش می...
مامان عنکبوت، رنگ سیاهی داشت و به تازگی شوهرش را از دست داده بود و حالا چهار بچهاش را تماشا میکرد. اون همهٔ چیزهایی را که یک مامان عنکبوت باید به بچههاش بیاموزه، به اونها یاد داده بود: این که چطور تار بتنند و شکار کنند. چطور شبنم صبحگاهی روی تارها را بنوشند. اون هر روز بهشون الفبا یاد میداد....
اسباببازی که گریگوری بیشتر از همه دوست داشت، یک زرافهٔ پارچهای بود به اسم «چهلتیکه». هر جا که میرفت، چهلتیکه رو با خودش میبرد. اگر گریگوری و خانوادهاش برای خوردن غذا به غذاخوری شیک میرفتند، چهلتیکه هم میرفت.
اگر برای گردش به پارک میرفتند، چهلتیکه در همهٔ گشتوگذارها همراه گریگوری بود....