قصه گویی
وادل یک اردک تپلی بود، با پرهای سفیدبرفی، پاهای پرهدار، و نوک نارنجی روشن. اون با بیشتر اردکهای توی آبگیر تفاوت داشت. موقعی که اردکهای دیگه با سرعت حرکت میکردن، اون آروم راه میرفت و با هر قدم، به عقب و جلو، و به این طرف و اون طرف خم میشد.
در یک روز آفتابی زمستون، وادل مثل همیشه داشت توی...
مگان توی حیاط پشتی، یک تشتک آب برای پرندهها گذاشته بود. پرندههای بسیاری به سراغ این تشتک میاومدن تا آب بنوشن یا توی اون، آبتنی کنن و بال و دمشون رو بشورن. پرندههای قرمز، پرندههای سیاه، پرندههای زرد و پرندههای آبی، هر روز اونجا پیداشون میشد. کار مگان هم این بود که هفتهای یک بار، تشتک رو پر...
جغد گفت: «اون دختره رو نگاه کنین. من هر روز میبینمش که با مادرش میاد جای صندوق پست. امروز تنهاست و یک نامه هم تو دستشه که میخواد پست کنه. من میگم نمیتونه پستش کنه. آخه قدش خیلی کوتاهه.»
کرکس گفت: «من میگم میتونه. حالا دیگه قدش بلند شده. مادرش از مدتها پیش باید بهش اجازه میداد که اون خودش...
جین روی کندهٔ درخت نشست و به یک زنبور نگاه کرد: «من تابستون رو خیلی دوست دارم … تابستون رو دوست دارم … زنبور و چمن رو دوست دارم … گل و آفتاب رو دوست دارم …»
جیم کنار جین نشست: «من زمستون رو دوست دارم … برف و یخ و آدم برفی و برفبازی رو دوست دارم …»
«برای چی از هوای سرد خوشت میاد؟ اینجا تو اسکاتلند...
مادر صدا زد: «تیمی، دیگه وقتشه که برای مدرسه آماده بشی.»
تیمی فریاد زد: «امروز نمیخوام برم. می خوام امروز برم باغوحش.» و بعد کتابهاش رو پرت کرد روی زمین؛ داد کشید و پاهاش رو به زمین کوبید.
مادر گفت: «تیمی، این همه سروصدا درنیار. دیگه هم با من جروبحث نکن. هیچ راه دیگهای نداری. امروز باید بری...
آلن و تاد یک پروانه دیدن. تاد به درختها نگاه کرد و گفت: «حتماً بهار شده. نمیدونم برگ درختها کی سبز میشه؟ درختها جوونه زدهان. جداً فکر میکنم که بهار شده.»
آلن سه تا گل قرمزرنگ دید: «اینها لالهان. لالهها تو بهار درمیآن. پس حتماً بهار شده.»
اونها روی یک تختهسنگ نشستن و به تماشای همهٔ کره...
تمام طول تابستون، آلک منتظر موند و بزرگشدن هندونهها رو بر روی بوتهها تماشا کرد. اولش فقط به اندازهٔ تیله بودن، اما هر هفته که میگذشت، بزرگتر میشدن، تا این که ده برابر اندازهٔ یک موش شدن.
آلک غالباً کدوها رو گاز میزد، یا تکههای هویج رو که از زمین درآورده بود میجوید؛ اما هیچچیز به خوشمزگی...
زاک در یک خیابون شلوغ زندگی میکرد. از خیابون اونها خیلی ماشین میگذشت. مادر زاک بهش گفته بود که مبادا توی خیابون بره. گفته بود که اگه این کار رو بکنه، ممکنه با یک ماشین تصادف کنه و زخمی بشه. مادر زاک هر روز بهش میگفت: «زاک، توی خیابون نرو!»
یک روز مامان زاک گفت که باید بره بازار برای خرید. اون...
آنگوس قدمزنان در خیابون پیش میرفت و جلوی ویترین همهٔ فروشگاههای جورواجور میایستاد تا اونها رو تماشا کنه: «اون نونوایی، اون هم گوشتفروشی، ماهیفروشی، خواروبارفروشی، و شیرینیفروشی. اما اصلاً عسلفروشی اینجاها نیست.» خوراکی دلخواه آنگوس، عسل بود. شب که میشد توی کلبهاش مینشست و پنجهاش رو توی...
برگهای پاییزی از درختان کنده میشدن و روی زمین میافتادن. ایگی عنکبوت و دوستانش موقع برگریزان رو خیلی دوست داشتن. ایگی به دوستانش بیگی، میگی و جیگی گفت: «بیاین بازی کنیم. من چشم میگذارم و میشمرم، شماها برین قایم بشین.»
ایگی چشم گذاشت و شروع کرد به شمردن، و بقیه رفتن زیر برگها پنهون شدن.
ایگی...
صورتی خرگوشه، عید پاک رو خیلی دوست داشت. هر سال برای همهٔ حیوونهای توی علفزار، تخممرغ رنگ میکرد. اون قوطیهای رنگش رو میآورد و میون گلها مینشست و یکییکی، تخممرغها رو رنگ میکرد. بعد اونها رو روی علفها میگذاشت تا خشک بشن. امسال هم وقتی رنگکردن تخممرغها تموم شد، همهٔ حیوونهای توی...
دیزی شکمش رو مالید. شکمش از گرسنگی قار و قور میکرد. لبهاش رو لیسید. اون روز فقط چند تا حشره و توت خورده بود. احساس کرد که خیلی دلش میخواد برای شام اون شب، ماهی بخوره. به سرعت دوید به کنار رودخونه و چند قدم هم توی آبهای سرد و خروشان رودخونه، پیش رفت. وای که چقدر سرد بود! چیزی نگذشت که پشمهاش...
هانی خرسه به کنار رودخونه رفت و گلهای زیبا و رنگهای گوناگون صخرهها و زمین، توجهش رو جلب کرد. حواسش نبود که پاهای بزرگش رو کجا میگذاره، و پاش گرفت به ریشهٔ یک درخت سپیدار، و با صورت و شکم، افتاد توی خاکها.
برخاست و خودش رو تکوند. در همینحال، عکس خودش رو توی آب رودخونه دید. روی صورتش رو خاک...
چهار قورباغه وسط آبگیر، روی یک برگ پهن نیلوفرآبی نشسته بودن. یکی به اسم فستر گفت: «حالا چطور از این برگ به اون برگ دیگه بپرم؟ مادرم تازه این کفشهای نو رو برام خریده. اگه کفشهام رو خیس کنم، منو دعوا میکنه.»
قورباغهٔ دیگه که اسمش فانی بود پرسید: «چطور تونستی بدون این که کفشهات خیس بشن بپری روی...
پروانهای پروازکنان از کنار رومپر سنجاب، که ایستاده بود و یک هستهٔ کاج رو توی دستش گرفته بود و دندون میزد، گذشت. پروانهٔ بسیار قشنگ و رنگارنگی بود. رومپر هسته رو انداخت و به دنبال پروانه دوید.
توجه نداشت که کجا داره میره و به همین خاطر، محکم خورد به پسربچهای که با نونقندی ساخته شده بود. پسرک...
آدام یک قطار دید. قطار همینطور روی ریل پیش میرفت و «توووت … توووت» بوق میکشید. چرخهاش هم روی ریلها «تلق … تلق» صدا میکردن.
«مامان، دارم یک قطار میبینم. نمیدونم توی واگنهاش چیه… فکر میکنی واگنهای سیرک باشن؟ یعنی توشون شیر و ببر و پلنگه؟»
مادر هم قطار رو دید: «من هم صدای تلقتلقش رو میشنوم...
یکی از اون روزهای خوابآور تابستون بود. آفتاب، داغ بود؛ رودخونه کمآب بود و انگار هیچکس دوست نداشت کاری بکنه. اما خانم هیپو اینطوری نبود. به نظر اون، چهار فرزندش باید هر روز کارهای روزانهشون رو – هر چی که باشه – انجام بدن. برای همین صداشون زد: «بچهها، وقت کاره.»
هری، هیو، هالی و هانی روی توده...
هانی خرسه در فصل بهار، جالیز رو کاشت و تابستون که رسید، سبزیجات فراوونی در جالیز داشت که در حال رشد بودن. اون مقداری خیار، گوجهفرنگی، لوبیاسبز، و کدوتنبل کاشته بود؛ اما دوستداشتنیترین چیزی که توی جالیز کاشته بود، شلغم بود. وقتی که شلغمها آمادهٔ چیدن شدن، سطل سبزرنگی برداشت و به جالیز رفت. هانی...
سه تا پرنده روی یک شاخهٔ زردرنگ نشستن و جیرجیر و جیکجیک کردن و پرهاشون رو نوک زدن و تمیز کردن.
اندرو توی لونهاش دراز کشید و لول خورد و وول خورد: «یک بالش تازه لازم دارم. این بالش دیگه کهنه و ناصاف شده.» خمیازه کشید و کشوقوس رفت: «من هم دیگه باید بلند شم. با این سروصدا و جیکجیک پرندهها نمی...
جیمی روی یک برگ نشست، برگی به رنگ سبز تیره و بزرگتر از جیمی. برگ، از درختی نزدیک لونهٔ یک پرنده آویزون بود. جیمی گفت: «من میخوام پرواز کنم! کاش من هم یک پرنده بودم!»
توییتی پرنده، که توی لونهاش نشسته بود گفت: «برای چی میخوای پرواز کنی؟ تو بچهای … میشینی، میدوی، راه میری، جست میزنی، ولی...