مهکامه شعبانی
خاله پیرزن لب دریا نشسته بود که ناگهان توی آب می افتد. هشت پای گرسنه ای با دیدن خاله دهانش آب می افتد و سراغ خاله پیرزن می رود و از او می پرسد که کجا می رود. خاله برای نجات خود می گوید که به خانه پسرش، دیو سیاه دم به سر می رود.
هشت پا او را تهدید می کند که اگر دروغ بگوید او را می خورد. خاله پیرزن...
یکی بود یکی نبود. مرد فقیری بود که آه در بساط نداشت و به هر دری که میزد زندگیاش روبهراه نمیشد. شبی بعد از فکر کردن بسیار تصمیم گرفت برود و فلک را پیدا کند و علت این همه بدبیاری و بدبختی را از او بپرسد ... و بعد سفری را آغاز میکند تا معلوم شود زندگی پر از فرصت است و ناهشیاری در از دست دادن...