نوشتههای مرتبط با: یک نویسنده، یک اثر
![]() |
چرا هیچکس مژی را ندید؟یک اثر یک نویسنده «وقتی که مژی گم شد» یکی از داستانهایی است که به نظرم هرکسی دست اش بگیرد، اگر چند صفحه آن را بخواند دیگر آن را نمیتواند زمین بگذارد. این همان چیزی است که در جهان مخاطب شناسی به آن میگوییم چسب ادبیات. ملاط این چسب را چگونه فراهم کردید؟ ادامهٔ نوشته ... |
![]() |
کنسروی که غول زاد!یک نویسنده، یک اثر کنسرو غول یک شروع نامتعارف دارد. راوی که توکا یا کرم خاکی است، خودش را با زشتانگاری معرفی میکند «خودم هم وقتی که هیکل مردنی و بدقوارهام را تو آینه میدیدم حالم به هم میخورد. عینک هم قضیه را بدتر میکرد. کلاً بچه ضعیفی بودم. نصفی از سال مریض میشدم. تب و لرز. سرماخوردگی. گوش درد. چشم درد. شبها دل پیچه. یک دوبار هم تو هفته اسهال. یک چیز افتضاحی بودم.» ادامهٔ نوشته ... |
![]() |
ساعت ۵:۲۶ دقیقه بامداد جمعه ۵ دی ماه ۱۳۸۲یک نویسنده، یک اثر زمان، بخشی از هستی ما، در این داستان نقش بسیار پر رنگی دارد. چنانکه روی نام داستان هم آمده است. گاهی حتا تیکتاک ساعت را و حس زود یا دیر گذشتناش را توصیف میکنید مانند (ص ۶۷). گاهی زمانی که کش میآید یا زمانی که کوتاه میشود. گاهی هم توصیفهای زیبایی از همین زمانشمار یا ساعت دارید، مانند (ص ۷۰ و ۷۱). «به ساعت نگاه میکند: هفت و سیوهفت دقیقه. دو دقیقه و ساعتها فکر و خیال... عقربهها همدیگر را بغل کردهاند و از هم جدا نمیشوند.» به نظر من از این بهتر نمیشود، چسبندگی زمان را نشان داد. به عنوان نویسنده این روایت، چه نگاهی به زمان دارید، به عنوان انسان بیرون از این روایت زمان را چگونه میاندیشید؟ ادامهٔ نوشته ... |
![]() |
شمع سارا را چه کسی روشن میکند؟یک نویسنده، یک اثر «توی یخچال همه چیز نصفه نصفه بود، عین زندگیمان. بیخیال شدم، فقط وقتی آمدم بروم بیرون، چشمم خورد به آن گردنبند مامان که شکل پرنده بود و از روزی که رفته بود، مانده بود روی جاکفشی. گردنبند را انداختم گردنم و بعد یک لحظه حس کردم زندگیمان به زودی کامل میشود، به زودی.» (برایم شمع روشن کن، ص ۱۳۵) ادامهٔ نوشته ... |