مارگو فاليس
هوا تابستونی بود. پرندهها تو آسمون پرواز میکردن؛ جوجهها روی چمن به این طرف و اون طرف میدویدن و با یکدیگه و با گلهای شکفته بازی میکردن. دو تا مگس، برنارد و توماس، تصمیم گرفتن به جای این که مثل همیشه به سراغ آشغالدونی برن، قایمباشکبازی کنن. توماس نگاهی به دور و بر انداخت: «حالا کجا بازی کنیم...
یکی از اون شبهای گرم و مرطوب تابستون بود. توی غار هانی خرسه، هوا گرمتر از بیرون بود. هانی نمیتونست بخوابه: لولید و چرخید؛ اما هوا خیلی گرم بود و نمیشد خوابید.
هانی رفت بیرون. امیدوار بود که نسیمی بوزه و خنکش کنه. روی یک تختهسنگ نشست و به آسمون تیره نگاه کرد. صدای جیرجیر جیرجیرکها و قورقور...
انبار پر از کیسههای بذر بود. میلی و مادی موشه، از سوراخ لونهشون نگاه کردن و امیدوار بودن که اون دو تا گربه، اون دور و بر نباشن. میلی گفت: «من گرسنهام. میخوام برم یککم از اون بذرها بخورم. باید خیلی خوشمزه باشن.»
بینی مادی تکون خورد: «ببین میتونی گربهها رو این دور و بر ببینی؟»
میلی گفت: « آره...
هکتور، اسب آبی، تمام روز توی رودخونه بود. اون پرندهها و حشرهها و شیرها و ببرها رو میدید، اما اهمیتی نمیداد. اون یک اسب آبی بود، سلطان رودخونه. هکتور توی آبهای گلآلود دراز میکشید، و برگها و میوهها و گیاهان رو میخورد. هیچوقت ماهی یا پرنده یا حشره نمیخورد.
یک روز شیر اومد کنار رودخونه تا آب...
پرندهٔ آبی همین که روی درخت نشست، شروع کرد به آوازخوندن. آسمون هم آبی بود، اما ابرهای خاکستری هم داشت: «وقتی ابرها خاکستری باشن، یعنی این که میخواد بارون بیاد.» پرندهٔ آبی دلش نمیخواست بارون بباره؛ دوست داشت هوا گرم و آفتابی باشه. شروع کرد به خوندن یک ترانه:
«کاشکی که بارون نباره.
کاشکی که آفتاب...
ادوارد توی رختخواب گرم و نرمش، زیر پتو دراز کشیده بود. بالشش نرم و سبک بود و احساس خوشی به ادوارد میداد. همونطور که دراز کشیده بود، متوجه شد که چقدر همهجا آرومه. صدای جیرجیرکهای بیرون خونه و حتی صدای وزش باد رو نمیشنید. چشمهاش رو بست و به خواب رفت.
چند ساعت بعد، وقتی هوا تاریک شد، صدای خشخشی...
هانی از زندگی در همون غار قدیمی و در همون جنگل قدیمی، خسته شده بود. دلش میخواست به یک جای تازه و متفاوت بره. برای همین هم مقداری آجیل و میوههای خشککرده و مقداری عسل، گذاشت توی یک دستمال و اون رو بست به یک چوب بلند. بعد راه افتاد به سمت درخت کاج بلندی که بالای کوه روبرو بود.
راه زیادی نرفته بود...
بنجامین خرسه از وسط پارک گذشت. آفتاب گرمی میتابید و بنجامین این گرمای خوش رو روی موهای قهوهایرنگش احساس میکرد. روی علفها نشست تا فرود اردکها در آبگیر رو تماشا کنه. وقتی شروع کردند به کواککواک، بنجامین هم شروع به خنده کرد. کواککواک! کواککواک! کواککواک! اون میدونست که به زودی، اونها به...
گلگندمها پشت سر هم سر از زمین بیرون میآوردن. هولی وسط گلها نشست. اون از زنبورهایی که وزوزکنان از گلی به گل دیگه میرفتن نمیترسید. پروانهها دور سر هولی بالا و پایین میرفتن. در میان گلگندمها، گلهای دیگری هم روییده بودن. هولی زاغکهای قرمز روشن، گویچههای کرکپوش، شبدرهای صورتی، میناهای سفید...
روزی روزگاری، اژدهایی بود که در یک غار تاریک زندگی میکرد. اون میخواست کمی سوپ درست کنه، اما تنها چیزی که توی غار داشت، آب بود، که تموم روز … چیک … چیک … چیک … صدا میکرد. «فهمیدم! یک دیگ آب میبرم پایین تپه و بعدش میتونم یککم سوپ درست کنم.» اژدها دیگ سیاهش رو آورد و توی اون آب ریخت و برد پایین...
مامان پوسوم، بچهاش آلبرت رو تکون میداد تا بخوابه. اون با دمش از شاخهٔ درخت آویزون شده بود و آروم به عقب و جلو تاب میخورد. جنگل، ساکت و آروم بود، درست همونطور که آلبرت دوست داشت. پروانهها دور و بر گلها پرواز میکردن، اما صدایی از اونها برنمیخاست. آلبرت چشمهای بزرگ قهوهایرنگش رو بست و در...
زویی و برادرش زاک، دوست داشتن که از درختها بالا برن. توی باغ پشت خونهشون، پنج درخت بلوط بزرگ بود که شاخ و برگ فراوانی داشتن. اونها با هم مسابقه میدادن تا ببینن کدومشون زودتر از دیگری میتونه از درخت بالا بره. گاهی زویی برنده میشد و گاهی زاک. یکی از این درختها چندین شاخهٔ کم ارتفاع داشت. پدر...
بادی پروانه، دلش نمیخواست همراه پروانههای دیگه به سمت جنوب پرواز کنه. هر سال همینطور بود. همهٔ پروانههای جنگل به دنبال آبوهوای گرم به سمت جنوب پرواز میکردن. اما امسال، بادی دلش نمیخواست با اونها بره.
در حالی که همهٔ پروانهها پروازکنان دور میشدن، بادی به سمت دیگهای پرواز میکرد. اون از...
ده لاکپشت دریای عمیق در یک صف شنا میکردن؛
یکی رفت که تخم بذاره و نهتای دیگه باقی موندن.
نه نهنگ حال خوشی داشتند،
که یکی، جلبک خورد و هشتتا موندن.
از هشت مارماهی برقی، یکی که اسمش کوین بود
به خودش برق زد و هفت تا موندن.
هفت اسب دریایی داد میزدن و با شادمانی میتاختن؛
یکی راهش رو گم کرد و شش تا...
گاوه گفت: «ماااا! ماااا!»
فِرِد مزرعهدار، اون رو به سمت طویله برد: «برو روی کاهها بخواب تا من بقیهٔ حیوونها رو بیارم.» و از طویله رفت بیرون.
گوسفنده گفت: «بعععع! بعععع!»
فِرِد مزرعهدار، اون رو به سمت طویله برد: «برو روی کاهها کنار گاوه بخواب تا من بقیهٔ حیوونها رو بیارم.» و از طویله رفت بیرون...
از وقتی که گیلمر به دنیا اومده بود، این اولین روزی بود که از غار بیرون میاومد. مادرش لونا میخواست اون رو بگردونه تا دنیا رو کشف کنه. «گیلمر، عزیزم! از پهلوی مامان دور نشو. چیزهای زیادی هست که ممکنه بهت صدمه بزنه. دنبالم بیا تا بعضی از عجایب طبیعت رو بهت نشون بدم.» بعد دست گیلمر رو گرفت و با خودش...
«مری، توی اتاق خوابت انگار که قیامت شده. همین الان برو اتاقت رو مرتب کن!» این دستور مامان بود.
اما مری دوست نداشت اتاقش رو مرتب کنه. روز خوبی بود و اون دلش میخواست بره بیرون و بازی کنه: «بعداً مرتبش میکنم مامان.»
«بعداً نه، همین الان مرتب میکنی. الان چند روزه که بهت گفتهام اتاقت رو مرتب کن....
تکههای درشت برف داشت از آسمون میبارید. بادی که میوزید هر یک از تکههای برف رو با خودش میچرخوند و به همه طرف میبرد و بالاخره اون رو روی زمین یخزده رها میکرد. کِلِر، خرگوش صحرایی با گوشهای دراز، پنجههای بلند و دم کرکپوش، به دنبال چیزی میگشت تا بخوره. در زمستان هویج سبز نمیشه؛ به همین خاطر...
دانشآموزان کلاس خانم کرافورد همه چیز رو در بارهٔ غذاهایی که سالماند و خوردنشون برای سلامتی خوبه، یاد گرفته بودن. خانم کرافورد به اونها یاد داده بود به جای خوردن شیرینی، کیک، کلوچه و بیسکویت شکلاتی، میوه و سبزیجات بخورن.
جک دستش رو بلند کرد تا سؤالی بپرسه: «خانم کرافورد، از همه بهتره که کدوم...
سیاهچشم- دزد دریایی- در یک کشتی دزدهای دریایی زندگی میکرد. یک پرچم به نام جولی باجر از یک دکل آویزون بود و با وزش باد، به عقب و جلو تکون میخورد. سیاهچشم گفت: «آهای … های … های!» عدهٔ زیادی از دزدهای دریایی با اون توی کشتی زندگی میکردن که از اون خوششون نمیاومد. سیاهچشم آدم خوبی نبود. اون نمی...