شکار بزرگ تیم
تیم و پدرش میخواستن به ماهیگیری برن. تیم باید روی زانو مینشست و با دست، زمین رو میکند تا کرم پیدا کنه. بالاخره ده تا کرم پیدا کرد و اونها رو توی یک قوطی گذاشت.
پدر گفت: «تیم، دیگه وقت رفتنه. تو که کرم داری، نه؟» پدر هم یک قوطی کرم داشت. «من که دیگه نمیتونم صبر کنم … میخوام برم و از رودخونه...