داستان صوتی کودکان
مگان توی حیاط پشتی، یک تشتک آب برای پرندهها گذاشته بود. پرندههای بسیاری به سراغ این تشتک میاومدن تا آب بنوشن یا توی اون، آبتنی کنن و بال و دمشون رو بشورن. پرندههای قرمز، پرندههای سیاه، پرندههای زرد و پرندههای آبی، هر روز اونجا پیداشون میشد. کار مگان هم این بود که هفتهای یک بار، تشتک رو پر...
جین روی کندهٔ درخت نشست و به یک زنبور نگاه کرد: «من تابستون رو خیلی دوست دارم … تابستون رو دوست دارم … زنبور و چمن رو دوست دارم … گل و آفتاب رو دوست دارم …»
جیم کنار جین نشست: «من زمستون رو دوست دارم … برف و یخ و آدم برفی و برفبازی رو دوست دارم …»
«برای چی از هوای سرد خوشت میاد؟ اینجا تو اسکاتلند...
آلن و تاد یک پروانه دیدن. تاد به درختها نگاه کرد و گفت: «حتماً بهار شده. نمیدونم برگ درختها کی سبز میشه؟ درختها جوونه زدهان. جداً فکر میکنم که بهار شده.»
آلن سه تا گل قرمزرنگ دید: «اینها لالهان. لالهها تو بهار درمیآن. پس حتماً بهار شده.»
اونها روی یک تختهسنگ نشستن و به تماشای همهٔ کره...
زاک در یک خیابون شلوغ زندگی میکرد. از خیابون اونها خیلی ماشین میگذشت. مادر زاک بهش گفته بود که مبادا توی خیابون بره. گفته بود که اگه این کار رو بکنه، ممکنه با یک ماشین تصادف کنه و زخمی بشه. مادر زاک هر روز بهش میگفت: «زاک، توی خیابون نرو!»
یک روز مامان زاک گفت که باید بره بازار برای خرید. اون...
آدام یک قطار دید. قطار همینطور روی ریل پیش میرفت و «توووت … توووت» بوق میکشید. چرخهاش هم روی ریلها «تلق … تلق» صدا میکردن.
«مامان، دارم یک قطار میبینم. نمیدونم توی واگنهاش چیه… فکر میکنی واگنهای سیرک باشن؟ یعنی توشون شیر و ببر و پلنگه؟»
مادر هم قطار رو دید: «من هم صدای تلقتلقش رو میشنوم...
جیمی روی یک برگ نشست، برگی به رنگ سبز تیره و بزرگتر از جیمی. برگ، از درختی نزدیک لونهٔ یک پرنده آویزون بود. جیمی گفت: «من میخوام پرواز کنم! کاش من هم یک پرنده بودم!»
توییتی پرنده، که توی لونهاش نشسته بود گفت: «برای چی میخوای پرواز کنی؟ تو بچهای … میشینی، میدوی، راه میری، جست میزنی، ولی...
زویی و برادرش زاک، دوست داشتن که از درختها بالا برن. توی باغ پشت خونهشون، پنج درخت بلوط بزرگ بود که شاخ و برگ فراوانی داشتن. اونها با هم مسابقه میدادن تا ببینن کدومشون زودتر از دیگری میتونه از درخت بالا بره. گاهی زویی برنده میشد و گاهی زاک. یکی از این درختها چندین شاخهٔ کم ارتفاع داشت. پدر...
دانشآموزان کلاس خانم کرافورد همه چیز رو در بارهٔ غذاهایی که سالماند و خوردنشون برای سلامتی خوبه، یاد گرفته بودن. خانم کرافورد به اونها یاد داده بود به جای خوردن شیرینی، کیک، کلوچه و بیسکویت شکلاتی، میوه و سبزیجات بخورن.
جک دستش رو بلند کرد تا سؤالی بپرسه: «خانم کرافورد، از همه بهتره که کدوم...
سیاهچشم- دزد دریایی- در یک کشتی دزدهای دریایی زندگی میکرد. یک پرچم به نام جولی باجر از یک دکل آویزون بود و با وزش باد، به عقب و جلو تکون میخورد. سیاهچشم گفت: «آهای … های … های!» عدهٔ زیادی از دزدهای دریایی با اون توی کشتی زندگی میکردن که از اون خوششون نمیاومد. سیاهچشم آدم خوبی نبود. اون نمی...
بونی به نوک درخت بلوط نگاه کرد: «چرا بعضی از درختها اینقدر بلندن و بقیهشون اینطوری نیستن؟»
بابا گفت: «بلوط، درخت بزرگیه. نخل، درخت بلندیه. بیشتر وقتها، درخت هر چه عمرش بیشتر باشه، بزرگتر میشه.» بعد به نهال کوچکی که تازه کاشته بودن نگاه کرد و گفت: «این درخت رو میبینی؟ تازه توی همین هفته بود که...
پدر، دخترش جسی رو به همراه خودش بُرد تا سوار بالُنی به رنگ قرمز و زرد و آبی راهراه بشن. بالُن از زمین برخاست و در آسمون شناور شد. جسی از اون بالا، بر روی زمین، جنگلهای کاج، غان و بلوط، و آبگیرها و رودخانههای زیبا رو میدید.
آب برخی از آبگیرها اونقدر آبی و خُنک و نشاطآور به نظر میرسید که جسی دلش...
جاکوب، جید، جیمز، جارد، جانت، جنیفر، جرمی، جسیکا، جس، جردن، جوی، جودی، جاستین، جیل، جین، جولی، جوآن، جان، جولیان و جمیما نام بیست فرزند مامان الینور بود که باید همیشه حواسش به اونها میبود.
جاکوب، بزرگترین فرزند مامان الینور تا جایی که میتونست به مادرش کمک میکرد، اما بچههای کوچکتر، جاکوب رو...
مادر اندرو برای انجام کارهاش از خونه بیرون رفت و اندرو را یک ساعت در خونه تنها گذاشت. اندرو میدونست وقتی که در خونه تنهاست چه چیزهایی رو باید رعایت کنه: او باید در خونه بمونه، پشت میز آشپزخونه بنشینه و نقاشی بکشه، اون رو رنگ کنه، و گِلبازی کنه. یکی از چیزهایی که مامان فراموش کرد به اندرو بگه این...
«فکر میکنم باید برای آلبرت یک حیوون خونگی بگیریم. اون یک سالش شده. نظر شما چیه؟» این پرسشی بود که خانم اپلباتم از شوهرش پرسید.
آقای اپلباتم گفت: «حیوون خونگی؟… ماهی قرمز چطوره؟» و لبهاش رو غنچه کرد و مثل ماهی توی آب، اونها رو حرکت داد.
«ماهی قرمز؟ نه، منظورم این نبود.»«راسو چطوره؟»
خانم اپل...
ویکتوریا گل نرگس رو از همهٔ گلها بیشتر دوست داشت. بهار که میشد، توی باغ، گل نرگس میرویید. به نظر ویکتوریا اینطور میاومد که گل نرگس شبیه یک شیپور زرد روشنه. پروانههای صورتیرنگ به سراغ گلها میاومدن تا شهد اونها رو بنوشن و گرده جمع کنن. زنبورعسلهای درشت و پرمو، وزوزکنان از گلی به گل دیگه پر...
هر روز صبح، بابای مری با ماشین قرمزرنگش به سرِ کار میرفت. بابا پیش از این که از گاراژ بیرون بیاد، میایستاد و برای مری دست تکون میداد. مری هم برای پدرش دست تکون میداد و به داخل خونه برمیگشت.
یک روز وقتی که مری برای پدر دست تکون داد و توی خونه برگشت، از مادرش پرسید: «آخه چرا شما و بابا رانندگی...
آیرین هر روز یک ظرف پُر از بستنی میخورد. البته این که زیاد اشکالی نداشت؛ اشکال اینجا بود که آیرین تنها به خوردن بستنی راضی نمیشد. اون یک ظرف شکلات کاکائویی، یک آبنبات چوبی، یک پاکت سیبزمینی سرخشده، و سه تا بطری نوشابهٔ گازدار میخورد.
مامان به آیرین هشدار داد: «آیرین، نباید این قدر هلههوله...
ادوارد و سگ کوچولوش به نام لیستون، هر روز با هم بازی میکردن. ادوارد، لیستون رو خیلی دوست داشت و خیلی خوب از اون مراقبت میکرد. اون موهای لیستون رو شونه میزد، ظرف غذای اون رو پر میکرد و آب تمیز براش میگذاشت، و اون رو برای پیادهروی با خودش به پارک میبرد.
یک روز عصر، مامان ادوارد بهش یادآوری کرد...
کاری که برادلی خیلی دوست داشت این بود که روی تختش بالا و پایین بپره. مادر همیشه به اون میگفت: «برادلی روی تخت نپر. یک بار پرت میشی و میافتی روی چیزی و آسیب میبینی.»
اما برادلی اصلاً به حرفهای مادرش گوش نمیکرد. هر روز صبح، بعد از بیدار شدن از خواب، روی تخت خوابش بالا و پایین میپرید. گاهی...
مامان برای بریجت یک گربه خرید.
– «اسم پیشی، ملوسکه و خیلی بازیگوشه. اگر چه خوشش نمیاد، باید اون رو هفتهای یک بار بشویی، و هر روز صبح باید بهش غذا بدی.»
بریجت گفت: «باشه… باشه….»
مامان به بریجت هشدار داد و گفت: «باید مواظب باشی به پیشی خیلی خوراکی ندی، چون چاق و تنبل میشه و نمیتونه دنبال موشها...